پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ«انتخاب»؛ پس از اینکه رژیم استبدادی شاه حسینیهی ارشاد را تعطیل کرد و ادامهی فعالیتهای دکتر شریعتی در ایران با مشکل مواجه شد – همانگونه که خودش در نامهای به پدرش نقل کرده است – [۱] تفألی به قرآن میزند و عازم اروپا میشود و میآید پاریس (اردیبهشت ۵۶). دکتر حبیبی نقل میکرد که «شب از نیمه گذشته بود که در زدند، از سوراخ چشمی درب نگاه کردم دیدم یک نفر کلاهی بر سر دارد. درب را باز کردم دیدم دوستمان علی شریعتی است.» طبیعی است که خیلی شگفتزده شده بود. آقای حبیبی میگوید: «بعد از مدتی گفتوگو، دکتر شریعتی از حال دوستان پرسید و گفت رئیسجمهورمان چطور است؟» [۲]
مدتی ایشان پاریس بود. آن موقع امام موسی صدر آمده بودند آلمان. ما به اتفاق ایشان رفتیم پاریس. مرحوم پدرم هم بودند. در آنجا گفتوگوهایی شد و قرار گذاشتند یک نوع سازمانی مثل حسینیهی ارشاد به عنوان پایگاه تبلیغاتی در خارج از کشور مثلا در پاریس و یا لندن ایجاد شود. آقای صدر خیلی استقبال کردند و قول مساعدت دادند. قرار شد دکتر شریعتی چند روزی استراحت بکند و بعدا برنامهها را پیگیری کند. ما به آلمان برگشتیم و او نیز به انگلستان رفت. خانهای داشتند در ساوتهمپتون در جنوب لندن. قرار بود خانوادهاش به او ملحق شوند منتها از ایران به خانمش اجازهی خروج نداده بودند. فقط دخترهایش آمده بودند. همان شب که به اتفاق فرزندانش از فرودگاه به خانه رفته بود دخترش میگفت خیلی ناراحت بود و دائم سیگار میکشید چون مادرمان نتوانسته بود بیاید. تا پاسی از شب با هم صحبت میکردند و ایشان میخوابد که دیگر دار فانی را وداع میگوید.
آن زمان من در بوخوم بودم. آقای نواب از اشتوتگارت تماس گرفت و قضیه را خبر داد. خوب خیلی برایم شوکآور بود. آقای نواب گفت: «باید زود برویم لندن برای اینکه زمزمههایی وجود دارد.» موضوع از این قرار بود که ساواک و ارگانهای تبلیغاتی رژیم، مرگ دکتر شریعتی را با آب و تاب در روزنامهها عنوان کرده بودند و تلویحا گفته بودند جنازه قرار است به تهران بیاید و تشییعجنازه رسمی خواهد شد. ما اعتقادمان این بود که با توجه به تاثیر عمیقی که دکتر شریعتی بر روی قشر جوان و دانشگاهی گذاشته و به دلیل نگرانی از روشنگری مذهبی و سیاسی و عقیدتی او، ساواک قصد دارد او را به عنوان یک عنصر وابسته به نظام پهلوی قلمداد کند. وقتی آمدیم لندن گفته شد که سفارت ایران با سردخانهی پزشکی قانونی تماس گرفته مبنی بر اینکه این فرد یک تبعهی ایران است و در انگلستان متعلقینی ندارد، بنابراین جنازه باید در اختیار سفارت ایران به عنوان متولی اینگونه موارد قرار بگیرد که به تهران منتقل شود.
آن روز ظهر ناهار منزل پسر آقای میناچی بودیم که من جریان تشکیل حسینیهی ارشاد در تبعید و قول و قرار آقای صدر با دکتر شریعتی را تعریف کردم. آقای میناچی اشک در چشمانش جمع شد و با حالت دلسوزانهای گفت: «فکر نمیکنی که یک حکمت الهی و یک مشیتی بوده که خدا سرانجام حیات جسمانی دکتر را اینطوری به پایان رساند» من گفتم: «خوب، ما بر اساس مبانی اعتقادیمان معتقدیم که هیچ چیز بدون حکمت نیست، حتما یک خیری در این هست، ممکن است منشأ اثر شود و جنب و جوش تازهای و خون تازهای در رگهای جنبش به وجود آورد. همانطور که خود شریعتی میگوید: حیات علی (ع) بعد از مماتش آغاز شد و خود او هم که شیفتهی حضرت علی (ع) بوده است. انشاءالله حیاتش بعد از مماتش آغاز گردد. با این تفاوت که دیگر آماج نامردیها قرار نخواهد گرفت و اندیشهاش روز به روز گستردهتر شده و جوانان بیشتری را به درون کالبد انقلاب خواهد کشاند، همانگونهای که خودش آرزو میکرد هر خانهای حسینهای و هر قلب ارشادی خواهد شد. مخالفین او دیگر چیزی برای درافتادن و ایجاد جنگ زرگری و انحراف در راه و اهداف او نخواهند داشت، لذا یاد علی و آثار اوست که از این پس جولان خواهد داد» و همینطور هم شد.
شب ما دور هم نشسته بودیم و گفتوگو میکردیم [که] چگونه دسیسهی سفارت ایران را خنثی کنیم و در صدد چارهجویی بودیم. آقای حبیبی ناگهان به ذهنش رسید که از احسان پسر دکتر شریعتی – که آن موقع در آمریکا بود – بپرسیم چند سالش است. آقای میناچی اول با تهران تماس گرفت و شمارهي تلفن احسان را پیدا کرد و بعد با او تماس گرفت. جالب بود که فردای آن روز احسان هیجده سالش تمام میشد، لذا به او گفتند که تلگرافی بزند به پزشکی قانونی و بگوید جنازهی پدرش را تحویل کسی ندهند تا خودش بیاید و تحویل بگیرد. تلگراف که رسید کپی آن را دادیم به دو وکیل که بروند علیه سفارت وارد کار شوند. در این مدت واقعا دل تو دل ما نبود، خیلی دلهره و نگرانی داشتیم.
ادامه دارد...
پینوشت
۱- ر ک: «با مخاطبهای آشنا» چاپ حسینیه ارشاد با همکاری اتحادیهي انجمنهای اسلامی دانشجویان در اروپا و آمریکا و کانادا، آذر ۱۳۵۶، ص ۴۶.
۲- منظور او بنیصدر بود که از همان سالهای ۱۳۳۶ و ۱۳۳۷ و فعالیت در نهضت مقاومت ملی میگفت که من اولین رئیسجمهور ایران خواهم شد و این مطلب را اکثر دوستان دستاویزی برای طنز قرار داده بودند. از قضا همینطور هم شد!