صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۶۰۱۲۰
تاریخ انتشار: ۳۴ : ۲۰ - ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
گزارشی از گفت‌گوی دو آب‌فروش دورگرد؛ چند ماه پیش از اتمام لوله‌کشی آب تهران در ۱۳۳۳؛
عجب مصیبتی و بدبختی بزرگی داره به ما نزدیک می‌شه. به قرآن هر وقت به یاد لوله‌کشی می‌افتم حال خودم رو نمی‌فهمم. مخم نزدیکه داغون بشه. باور کن وقتی می‌بینم که کنار این خیابونا رو می‌کنن و کنار اون‌ها لوله چیدند به خیالم می‌رسه که دارن گور ما آبی‌ها رو می‌کنن. حقیقتش هم بخوای همینه. وقتی که لوله‌کشی تهرون تموم شد، کی دیگه به فکر من و توس. کی دیگه به ما کار می‌ده. بالاتر از همه بشگه و اسب ما رو کی می‌خره.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در اواخر سال ۱۳۳۳ دیگر ماجرای لوله‌کشی آب تهران داشت به جاهای خیلی خوبی می‌رسید، یک جورایی گاو را پوست کنده و دیگر به دمش رسیده بودند و هر از گاهی در روزنامه‌های وقت خبری تیتر صفحه‌ی نخست می‌شد که تا یکی دو ماه دیگر همه‌ی اهالی پای‌تخت از آب لوله‌کشی بهره‌مند خواهند شد. این اخبار بسیار خوش‌حال‌کننده بود، اما نه دست‌کم برای آب‌فروشان، آن‌ها که با بشگه‌ای که با گاری اسبی‌شان حمل می‌کردند دور چرخ می‌گشتند و خانه به خانه آب‌ به مردم می‌فروختند. بی‌تردید لوله‌کشی آب تهران که به اتمام می‌رسید، این آب‌‌فروشان دوره‌گرد هم بی‌کار می‌شدند و باید برای کسب روزی چاره‌ای دیگر می‌اندیشدند.

آن‌ها هر بار که خبری درباره‌ي لوله‌کشی آب تهران منتشر می‌شد تن و بدن‌شان به لرزه می‌افتاد که حالا چه خاکی بر سرمان کنیم. علی و محمد هم جز همین‌ها بودند. آن‌ها نزدیک به دو سال پیش از آن یعنی ۱۳۳۱ بالاخره پس از سال‌ها شاگردیِ یک آبی، توانسته بودند با صرفه‌جویی یک بشگه بخرند. در چند هفته‌ی اول با شوق و ذوق فراوان کار می‌کردند و برای مدت کوتاهی فحش‌ها و کتک‌هایی که از کودکی از ارباب‌شان خورده بودند از یادشان رفت، اما یکی دو ماه بعد کنار خیابان‌ها شکافته‌ شد و در هر گوشه و کنار لوله‌های لوله‌کشی روی هم تلمبار شدند. از آن زمان به بعد دل علی و محمد مثل سیر و سرکه می‌جوشید و هر روز خدا خدا می‌کردند که این هم مثل صد تا کار دیگر این مملکت که نیمه‌تمام رها شده، به سرانجام نرسد؛ ولی هر روز که می‌گذشت یکی دو خیابان دیگر لوله‌کشی می‌شد و بر هراس و تشویش دل آن دو افزوده. خبرنگار کیهان در یکی از نخستین روزهای بهمن این دو را دید، صبح زود قبل از این‌که با بشگه‌ی‌ آب‌ راه بیفتند دور خیابان‌ها. هر دو روی قطع چوبی‌ نشسته‌ بودند و درباره‌ی بی‌کاری فردا‌ی‌شان حرف می‌زدند. شرح این گفت‌وگوی سوزناک را که مجله‌ی سپید و سیاه در دهم بهمن ۱۳۳۳ به نقل از کیهان بازنشر کرد در پی می‌خوانید:

- علی گوش می‌کردی ک حسین‌آقا چی می‌گفت؟

- نه چطور مگه؟

- می‌گفت توی روزنامه‌ها خونده که تا یکی دو ماه دیگه کلک لوله‌کشی شهر تهرون کنده می‌شه و تموم خونه‌ها از آب لوله‌ها استفاده می‌کنند.

- تو رو حضرت عباس راس می‌گی؟

- آره به امام زمون، شوخیم چی بود. حتی می‌گفت که چه‌جوری می‌خوان افتتاح کنن و تا حالا چه کارهایی کردن.

- وای به روزگار ما. از او به بعد ما باید دُمِ‌مون رو بذاریم کول‌مون و از این شهر بریم بیرون... اما گمون نمی‌کنم به این زودی‌ها بتونن کاری کنن. مملکت ما مملکتِ حرفِ. از این چیزا خیلی می‌گن اما مردِ کارش کیه؟! الان دو سال می‌شه که هی سینه‌ي این خیابونای مادرمرده رو می‌شکافن و لوله کار می‌ذارن. نیس؟

- اوهون، تو می‌خوای خودتو گول بزنی. بر فرض دو سه ماه دیگه لوله‌کشی تموم نشه، شش ماه دیگه یا خیلی بگیریم یه سال دیگه، بیش‌تر که طول نمی‌کشه. بالاخره هرچی باشه دیر یا زود می‌شه. اون‌وقت تکلیف ما چی می‌شه؟

- خدا می‌دونه. لابد باید بریم غاز بچرونیم. راستی که عجب مصیبتی و بدبختی بزرگی داره به ما نزدیک می‌شه. به قرآن هر وقت به یاد لوله‌کشی می‌افتم حال خودم رو نمی‌فهمم. مخم نزدیکه داغون بشه. باور کن وقتی می‌بینم که کنار این خیابونا رو می‌کنن و کنار اون‌ها لوله چیدند به خیالم می‌رسه که دارن گور ما آبی‌ها رو می‌کنن. حقیقتش هم بخوای همینه. وقتی که لوله‌کشی تهرون تموم شد، کی دیگه به فکر من و توس. کی دیگه به ما کار می‌ده. بالاتر از همه بشگه و اسب ما رو کی می‌خره. حیف از پولی که بالای این‌ها دادیم. با چه خون دلی یه شی [شاهی] یه شی جمع کردیم تا تونستیم صاحب این بشگه بشیم.

- همینو بگو. اسب و بشگه دیگه به درد کسی نمی‌خوره، به مفت‌شم بدیم نمی‌گیرن. بدبختی ما اینه که هر قدمی که برای ترقی آب و خاک‌مون ور می‌دار مثل گرزی می‌مونه که بزنن تو فرق ما کارگرها و کاسب‌ها. یادته تا وقتی که این تاکسی‌ها نیومده بودند، درشگه‌چی‌ها چه زرق و برقی داشتند؛ اسب‌های چاق و چله رو به درشگه‌هاشون می‌بستن و هزار جور زینت‌آلات بهش وصل می‌کردن، اما همین که تاکسی‌ها اومدن کار این بدبخت‌ها زار شد و حال و اوضاع‌شون به هم خورد. تو رو به خدا وقتی که این درشگه‌چی‌ها از خلوت رد می‌شن خوب برو تو بحرشون، ببین اصلا به آدمی‌زاد نمی‌رن، قیافه‌های واخورده و خشک‌شون آدم رو یاد قبرستون می‌ندازه. اما باز کار اونا به ما ترجیح داره؛ اونا می‌تونن هر طور شده مسافری پیدا کنن و از این ور به اون ور شهر برن اما ما بدبخت‌ها رو بگو امروز و فردا که باید با دلهره و ترس مشغول باشیم و پس‌فردا هم باید یکی توی سر خودمون بزنیم و یکی تو سر اسب‌مون و بریم پی گدایی و بدبختی‌ و دربه‌دری.

- خیلی هم در بندش نباش. تا پس‌فردا خدا بزرگه، اومد و لوله‌کشی تموم‌نشده ما مردیم، کسی چه می‌دونه!

- همین، ما باید برای فرار از ترس فردامون انتظار مرگ رو بکشیم، والله دیگه!

- راستی محمد! از این حرفا گذشته چه خاکی باید به سر بریزیم؟ کاش از همین حالا این اسب و بشگه رو بفروشیم و بریم پی یه کار دیگه؟

- بد نیس، اما کی بِخَرِشه؟ همه مثل من و تو. نون گندم خوردن، خر که نیستن. بی‌خود بالای این چیزها پول بدن که چی؟ مگه ندیدی کریم خواست بشگه‌اش رو با دویست تومن ضرر بفروشه یارو حاضر نمی‌شد بخره. حالا من یه چیزه دیگه می‌گم...

- هان، چیه؟

- من می‌گم که از همین الان همه‌ی ماها دور هم جمع بشیم و بریم پهلو وزیرا و وکلیا و بگیم کار می‌خوایم. اگه از حالا این کارو بکنیم جَخت اون موقع‌ بهمون کار بدن.

- بَه! خدا پدرتو بیامرزه، کی میاد به تو کار بده؟! مگه این بی‌کاره‌هایی که مثل مور و ملخ توی این مملکت ریختن نمی‌بینی. اگه کار بود که این‌ها ویلون نبودن. گذشته از اون، کی حالا وقت این کارو داره. می‌بینی که هنوز آفتاب سر نزده ما مشغول کار می‌شیم و تا تنگ غروب یک‌دنده کار می‌کنیم. اومدیم و یه چند تا نماینده برای خودمون درست کردیم، آخرش چی می‌شه؟ هیچی. کارِ بی‌خود. مگه درشگه‌چی‌ها چند ماهِ تموم دس به دامن این و اون نشدن، هیچ نتیجه‌ای گرفتن؟

- پسر بیا بریم بشگه رو بفروشیم، بدیم یه درشگه و با همین اسب بریم درشگه‌چی بشیم.

[علی با خنده‌ای خشک و سرد:] بد نیست!

- نه والله، دروغ نمی‌گم. این بهترین فکره. تا آبی‌های دیگه سراغ این کار نرفتن بیا من و تو این کار و بکنیم.

[علی در حالی که می‌خندد:] دو تایی‌مون بشیم درشگه‌چی، تو یه بندِ افسار رو بگیرد من هم یکی دیگه‌شو.

محمد که متوجه می‌شود حرف بی‌ربطی زده سکوت می‌کند.