پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ زندهیاد دکتر هادی شفاییه پدر عکاسی نوین ایران زادهی مرداد ۱۳۰۲ در تبریز بود و در شهریور سه سال پیش، ۱۳۹۷، درگذشت. شفاییه به سبک بیشتر افراد خانوادهاش که داروساز بودند، در ترکیه داروسازی خواند اما هرگز پی آن را نگرفت. در ۱۰ سالگی نخستین عکسش را گرفت و همان شد پیشهی همیشگیاش که در ۳۲ سالگی به صورت رسمی آغازش کرد؛ با گشایش «استودیو هادی» در چهارراه پهلوی (ولیعصر کنونی). او در طی دوران حرفهایاش از اشخاص سرشناس بسیاری چون معیرالممالک، نیما یوشیج، احمد شاملو، پروفسور گیرشمن و... عکس گرفت. در دههی ۴۰ آنقدر آوازهاش پیچید که مجلهی ۸۰ سالهی «فتوریو» دربارهاش نوشت. به خاطر همین آوازه بود که در اواخر دیماه ۱۳۴۸ خبرنگار مجلهی سپید و سیاه به سراغ هادی شفاییه ۴۶ ساله رفت و از او دربارهی خاطراتش از افراد مشهوری که عکسشان را انداخته پرسید. این گزارش خواندنی با عنوان «عکاس آشنای شهر ما» در شمارهی ۲۵ (مسلسل ۸۵۰) سپید و سیاه (۳۰ دی تا ۷ بهمن) منتشر شد و شفاییه خاطراتش را به شرح زیر روایت کرد:
اصولا پیش از آنکه با خود او [نیما یوشیج] آشنا شوم اشعارش را بعضیها برایم خوانده بودند و با این اسم نیما یوشیج من فکر میکردم نیما یک نفر ژاپنی است و اینها هم ترجمهی اشعار اوست.
من برای اولین بار با نیما در وزارت فرهنگ سابق در ادارهی نمایشات روبهرو شدم. آشنایی و دوستی ما از همانجا شروع شد و من با دوربین لایکایی که همراهم بود یک عکس رنگی از او گرفتم که با وجود تاریک بودنِ اتاق و کمیِ نورِ محیط، عکس جالبی شد.
این اسلاید را در سالگرد مرگ نیما، احمد شاملو از من گرفت و روی جلد مجلهی «خوشه» چاپ کرد که متاسفانه بعد از این چاپ که چاپ خوبی هم نبود آن اسلاید که منحصربهفرد بود و تنها اسلایدی بود که از نیما گرفته شده بود به دست من نرسید...
بعد از این آشنایی، من از نیما برای عکس گرفتن به آتلیهام دعوت کردم. نیما آمد ولی این محیط ناآشنا ناراحتی و وحشتی در او ایجاد کرده بود و من برای اینکه ناراحتی او را از بین ببرم پیش از عکس گرفتن نشستم و نزدیک به دو ساعت با هم صحبت کردیم. آن روز نیما یک پولور مشکی تنش بود و کراوات نزده بود و مرتب از اینکه چهکار کند کراوات ببندد، نبندد، چطور بایستد، ناراحت بود و من سعی کردم این ناراحتی و وحشت را از عکس گرفتن در او تا حدی از بین ببرم ولی نمیخواستم این حالت کاملا در او از بین برود زیرا که میخواستم آن نگرانی و وحشتی که در وجودش نسبت به زندگی بود در تصاویرش منعکس گردد. بالاخره از او خواستم که کتش را درآورد و پولورش را پشت و رو بپوشد تا یقهاش کاملا بسته باشد. چند عکس از او گرفتم که یکیاش همین است که در دست شماست. آن روز پسرش، شراگیم، هم همراهش بود. چند تایی هم از او عکس گرفتم.
به دنبال این عکس گرفتنها نیما مرا به خانهاش دعوت کرد. به خانهاش رفتم. آنجا آسودهتر و راحتتر از هر جای دیگر بود. چند تا عکس از او در کتابخانه و اتاق کارش همانجا که پر از اشعار نیما بود گرفتم. نیما غالبا اشعارش را روی کاغذ سیگار و یا در حاشیهی روزنامه مینوشت که در سه چهار گونی کنار اتاق انباشته بود... آن روز خیلی راحت بود میگفت: «شب پیش که از اتوبوس پیاده شده و به خانه میآمدم داشت شعر ازم میریخت.»
آن روز گذشت و مدتی بعد خبر فوتش را شنیدم، مثل اینکه در یکی از همین روزهای دیماه [۱۳ دی ۱۳۳۸] بود. چند روز بعد از مرگ او در ۲۴ دیماه پسر کوچکم به دنیا آمد که اسمش را نیما گذاشتم...
عصر روزی که نیما فوت کرده بود، شاملو به دیدنم آمد و خواست که پیش از دفن نیما عکسی از او بگیرم، به اتفاق به مسجدی که جنازهی نیما در آنجا بود رفتیم و جنازه را در پستوی تاریکی گذاشته بودند. جنازهی نیما کفن شده بود و ما برای عکس گرفتن کفن را باز کردیم ولی صورت و چانهی او تمام به پنبه آغشته بود و تکههای پنبه به تهریشی که داشت چسبیده بود و عکس گرفتن را غیرممکن میکرد. ناچار با نهایت تاسف منصرف شدیم.
ادامه دارد...