صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۷ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۵۱۹۲۶
تاریخ انتشار: ۰۲ : ۲۰ - ۲۱ آذر ۱۴۰۰
روایت یک شاهد عینی از تبریز زیر علم فرقه‌ی دموکرات، شماره ۲؛
روایت یک شاهد عینی از تبریز زیر علم فرقه‌ی دموکرات: ملتفت شدم که دکان‌ها بسته است. از یک نفر از طلاب که نزدیک من بود سوال نمودم. گفت: «مگر صدای تیرها را نشنیدید؟» گفتم: «خیر.» گفت: «در اثر صدای تیراندازی بازار را بستند.» دکتر اخوی من... آمد منزل ما. در راه تصادف نموده با دو کامیون تفنگچی که تفنگ‌ها را در حال نشانه گرفته بودند، مردم ترسیده، به دربند حاجی شیخ که به میدان عالی‌قاپو و شهرداری باز می‌شود، پناه برده بودند.... تصور می‌شود که عده‌ای از دهاتی‌ها مسلح از طرف آجی و صوفیان به شهر وارد می‌شوند و خیال دارند امشب، یعنی شبِ پنج‌شنبه ۲۱ آذر [شامگاه چهارشنبه] ادارات و شهر را به کلی تصرف نمایند، چنان‌چه در مرند و سراب کرده‌اند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۳۲۴: امروز صبح رفته بودم منزل آقای انگجی [از علمای برجسته‌ی تبریز]. دکتر هم که مطلع شده بود، آمد. بعد از ختم روضه با هم آمدیم. دکتر رفت به اداره؛ آن‌قدر که با هم بودیم، چه در کوچه و چه در بازار، چیز غیرعای حس نکردیم. نزدیک مسجد مقبره [۱] که رسیدم، ملتفت شدم که دکان‌ها بسته است. از یک نفر از طلاب که نزدیک من بود سوال نمودم. گفت: «مگر صدای تیرها را نشنیدید؟» گفتم: «خیر.» گفت: «در اثر صدای تیراندازی بازار را بستند.» من راه خود را برگردانده، از طرف راسته‌ی بازار به طرف خانه راه افتادم. مردم مثل سیل داشتند می‌رفتند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه خبر است.

در دلاله‌زن دیدم بچه‌های مدرسه می‌آیند. گفتند، شاگردان مدرسه‌ي حافظ هستند. از جلوی مدرسه‌ی حکمت عبور نمودم. ناظم مدرسه با چند نفر دمِ در مدرسه ایستاده بود. مصطفی پسر من به این مدرسه می‌رود، پرسیدم. ناظم گفت: «شاگردها را مرخص کردیم.» آقای حاجی شیخ ابوالقاسم سلطان‌القراء که از دوستان پدرم است، در بازار همراه من شد. راه خودش را برگردانده تا دربند مرا همراهی نمود؛ هرچه اصرار کردم برگردد، قبول ننمود. خانه رسیدم. دیدم وضع علی‌حده است.

مشهدی علی آقا را فرستاده‌اند عقب من منزل آقای انگجی. مصطفی هم که از مدرسه آمده است اظهار رجولیت نموده رفته است که خواهرش را از مدرسه بیاورد. پروین دختر میرزا علی‌اصغر که مدرسه‌ی او سر کوچه‌ی ماست، با دخترعمویش آمده‌اند خانه. پروین هفت‌ساله است و از امسال به مدرسه می‌رود؛ همه‌روزه ناهار را منزل ما می‌آید. صدای تیر که تک و توک می‌آمد، قطع شد. خانم والده‌ی من هم به عیادت هم‌شیره‌ی خود که ناخوش بود رفته بود. بعد از مدتی جده‌ی پروین که خاله‌ی ما است با نوکرشان آمده، پروین را برد. مصطفی هم با هم‌شیره‌ی خود از مدرسه مراجعت نمود. با تلفون از حالت میرزا علی‌اصغر که در بانک بود اطمینان به هم رساندم. فقط از مهدی خبری نبود. خانم اظهار نگرانی می‌نمود. من هم دلداری می‌دادم. صدای تیر گاه‌گاه می‌آمد. ناهار خوردیم. من مشغول خوردن چایی بودم و محرمانه مشهدی علی آقا را فرستاده بودم که برود از عدلیه مهدی را بیاورد.

در این بین درِ خانه را زدند. گفتند: «عیسی آقا امامی است؛ شما را می‌خواهد.» عیسی امامی پسر چهارم حاجی میرزا علی آقای امام‌جمعه است. از عموزادگان ما است. رفتم دمِ در؛ گفت که «صدرالاشرافی را ملاقات نمودم، می‌گفت که از عدلیه با مهدی و موسی خارج شدیم. مهدی و موسی مجتهدی را گرفته با درشکه بردند.» (موسی هم عموزاده و عضو عدلیه است.) حال من منقلب شد. مکالمه‌ی من با عیسی قدری که طول کشید، صدای بی‌صبری و نگرانی خانم از اتاق بلند شد. من برای رفع نگرانی و اغفال خانم یک دسته پول از جیب خودم بیرون آوردم که حاجی میرزا علی آقا توسط پسرش عیسی برای شیخ علی نجفی فرستاده است.

هنوز عیسی از درِ خانه‌ی ما رد نشده بود که مهدی آمد. من در حیاط با دست اشاره نمودم که قضایا را مخفی بدارد. گفت قضیه‌ای نیست که مخفی بدارم. معلوم شد که آن‌چه راجع به مهدی بوده است اصلا اتفاق نیفتاده است. گفت، موسی آقا و صدرالاشرافی که در محکمه‌ي جنایی مشغول محاکمه بودند، قبل از مهدی تقریبا به فاصله‌ی پنج دقیقه با هم از عدلیه بیرون آمده‌اند. من هم از هیچ چیز اطلاع نداشتم. صدای تیر هم نشنیده‌ام. برای رفع نگرانی مهدی در روی کارت برای موسی آقا مجتهدی استطلاعا نوشته، توسط مشهدی علی آقا به منزلش فرستاد. مشهدی علی آقا برای دفعه‌ی چهارم در اثر این حادثه‌ي اغتشاش مجهول، حرکت نمود. بعد از مدتی جواب کارت را آورد که موسی آقا به خط خودش نوشته بود که «برای من و آقای امین‌پور (یک نفر از اعضای عدلیه از خانواده‌ی امین) رسیده بود بلایی و بلی به خیر گذشت»، و تفصیل وقت ملاقات و اظهار تشکر از تفقد مهدی نموده بود. معلوم شد که قضیه فی‌الجمله اصل داشته است. اشتباه مهدی با امین‌پور هم باید در اثر ضعف باصره‌ی شدید آقای صدرالاشرافی پیش آمده باشد.

الساعه که این سطور را می‌نویسم، ساعت سه و نیم از ظهر است. صدای تیر به کلی خوابیده است. برای ما گوشت خریده‌اند. بعضی دکان‌ها باز است. بانک ملی فعلا تعطیل است. آقای فروغ برای امروز وعده‌ی ملاقات داده‌اند. بعد از ملاقات با ایشان اگر مطلب مهمی شد که مناسب نوشتن این‌جا باشد، ان‌شاءالله خواهم نوشت.

دکتر اخوی من که خانواده‌ی خودش را فرستاده است به خانه‌ی پدرزنش، در شتربان (دَوچی) آمد منزل ما. در راه تصادف نموده با دو کامیون تفنگچی که تفنگ‌ها را در حال نشانه گرفته بودند، مردم ترسیده، به دربند حاجی شیخ که به میدان عالی‌قاپو و شهرداری باز می‌شود، پناه برده بودند. دکتر دو تا کامیون را دیده بود که دور اداره‌ی شهربانی می‌گردیده‌اند. گویا کامیون بیش‌تر بوده است؛ ولی تیراندازی نمی‌کرده‌اند. دکتر از کوچه‌ی دیگر آمد به منزل ما با همراهی عین‌الله نوکر قدیم ما که خانه‌اش آن طرف‌ها است، رفت به دوچی. احتیاطا گوشت و بعضی لوازم دوباره فرستادیم از بازار خریدیم که در صورت تعطیل کلی، خانه خالی محض نباشد. حالا که نزدیک غروب و ساعت پنج ظهر است، صدای تیر تک‌تک می‌آید. هم‌چنین تصور می‌شود که عده‌ای از دهاتی‌ها مسلح از طرف آجی و صوفیان به شهر وارد می‌شوند و خیال دارند امشب، یعنی شبِ پنج‌شنبه ۲۱ آذر [شامگاه چهارشنبه] ادارات و شهر را به کلی تصرف نمایند، چنان‌چه در مرند و سراب کرده‌اند.

از کیفیت گشایش مجلس ملی خبری نیست. ظاهرا کلانتری ناحیه‌ی ۳ و ناحیه‌ی ۷ را اشغال نموده‌اند. نزدیک غروب در کوچه صحبت می‌نموده‌اند که طپانچه‌ی نایب‌کاظم را در ناحیه‌ی ۳ از کمرش باز کرده‌اند. نایب‌کاظم افسر شهربانی است. سنش باید هفتاد یا هشتاد باشد. از مشاهیر تبریز است (کاظم اصغر دواتگر اوغلی) از داش‌های دوچی بوده؛ در جنگ‌های داخلی تبریز هم قضایایی از او مشهور است. فعلا یعنی تا دیروز افسر جزء نظمیه بود تا عاقبتش چه بشود.

 

پی‌نوشت:

۱- این مسجد در مرکز بازار تبریز قرار دارد و به مناسبت آن‌که میرزا مهدی قاضی در آن‌جا مدفون شده، به نام مسجد مقبره شهرت یافته است.

منبع: آیت‌الله میرزا عبدالله مجتهدی، «بحران آذربایجان (سالهای ۱۳۲۴-۱۳۲۵ ش)»، به کوشش رسول جعفریان،‌ تهران: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، چاپ نخست، تابستان ۱۳۸۱، صص ۳۷-۳۹.