خاطرات غلامحسین مصدق، فرزند مصدق: آن روز صبح که ساعت شش پهلوی پدرم رفتم، حدود ساعت شش ونیم یا یک ربع مانده به هفت، دکتر فاطمی که جوشی هم بود، درحالیکه موهای سرش [سیخ شده بود]، داد زد و رفت پهلوی پدرم. وقتی از پیش پدرم آمد بیرون، دستش را همراه با عصا بلند کرد و گفت «غلام، این مماشات پدر تو، آخر ما را به اعدام میکشد.». فاطمی از وقتی که عمل کرده بود، عصا به دست می گرفت.