صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۴۴۴۶۲
تاریخ انتشار: ۲۹ : ۲۰ - ۰۴ آبان ۱۴۰۰
خاطرات یحیی ریحان مدیر روزنامه‌ی فکاهی «گل زرد» در دوره احمد شاه:
در سن هفت‌سالگی مرا به مکتب‌خانه‌ی سرِ گذر که رئیس آن شیخ حسین نام داشت گذاشتند... بچه‌ها اسم مکتب‌دار را شیخ حسین شمر گذاشته بودند، زیرا مثل شمر بی‌رحم بود... بعضی از روز‌ها امام‌جمعه‌ی تهران که عمامه‌ی سیاه بر سر داشت و سوار قاطر بود از مقابل مکتب‌خانه عبور می‌کرد و ما طبق دستورِ مکتب‌دار صلوات بلند می‌فرستادیم و امام‌جمعه پس از شنیدن صدای صلوات، پیش‌کار خود را می‌فرستاد و او چند قران به مکتب‌دار می‌داد و مکتب‌دار هم در مقابل وجه دریافتی کلیه‌ی اطفال را برای بقیه‌ی روز مرخص می‌نمود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ وقتی سه سال از عمر من گذشته بود پدر و مادرم مرا نزد مادربزرگم گذاشتند و به مکه‌ی معظمه مشرف شدند و این کار حاکی از بی‌علاقگی آن‌ها نسبت به طفل صغیر خوشان بود. [..]در کودکی خیلی بازی‌گوش و سربه‌هوا بودم. چند بار در حوض آب افتاده بودم و اگر فورا متوجه نمی‌شدند و مرا از آب درنمی‌آورند غرق شده بودم.

در سن هفت‌سالگی مرا به مکتب‌خانه‌ی سرِ گذر که رئیس آن شیخ حسین نام داشت گذاشتند و ماهی ۵ قران شهریه به مکتب‌دار می‌دادند. بچه‌ها اسم مکتب‌دار را شیخ حسین شمر گذاشته بودند، زیرا مثل شمر بی‌رحم بود و علاقه‌ی وافری به چوب زدن اطفال داشت.

در مکتب‌خانه همه‌روزه صبح تا غروب با سایر اطفال دوزانو روی حصیر می‌نشستیم و مرتبا تکان می‌خوردیم و با صدای بلند عمه‌جزء می‌خواندیم، بدون این‌که معنی جملات عربی را بدانیم.

بعضی از روز‌ها امام‌جمعه‌ی تهران که عمامه‌ی سیاه بر سر داشت و سوار قاطر بود از مقابل مکتب‌خانه عبور می‌کرد و ما طبق دستورِ مکتب‌دار صلوات بلند می‌فرستادیم و امام‌جمعه پس از شنیدن صدای صلوات، پیش‌کار خود را می‌فرستاد و او چند قران به مکتب‌دار می‌داد و مکتب‌دار هم در مقابل وجه دریافتی کلیه‌ی اطفال را برای بقیه‌ی روز مرخص می‌نمود.

پس از یک سال مرا از مکتب‌خانه بیرون آوردند و به مدرسه‌ی قدسیه که بعد اقدسیه نامیده شد و مدیر آن مرحوم سیدالعلمایء مازندرانی بود گذاشتند و هر ماه یک تومان شهریه می‌پرداختند. پدر من از تادیه‌ی ماهی یک تومان خیلی ناراضی بود و آن را خرج زایدی می‌پنداشت، زیرا کمترین ارزشی برای من قائل نبود و هیچ به یاد نمی‌آورم که پدر یا مادر من در دوران کودکی یک بار صورت مرا بوسیده باشند و با من از روی مهر و محبت رفتار کرده باشند. بسا اوقات از دست پدر کتک می‌خوردم و اشک از چشمان من جاری می‌گردید.

[..]پدر من به خط خیلی اهمیت می‌داد و می‌گفت خط نصف علم است و برای این‌که خط من بهتر شود هر شب مرا وادار می‌کرد یک صفحه‌ی بزرگ سیاه‌مشق بنویسم. با وجود سخت‌گیری‌های او هرگز خط من پیش نیامد و حالیه هم خط من به قدری بد است که بعضی اوقات خودم هم قادر به خواندن خط خود نمی‌باشم.

[..]پدرم مرا در کودکی مجبور می‌ساخت که گوش‌های خود را زیر کلاه بگذارم و تا امروز علت آن را به دست نیاورده‌ام. مرا وادار می‌کرد روزی سه بار وضو بگیرم و نماز بخوانم و اصرار داشت که کلمات عربی از مخرج ادا شود. اگر معنی جملات عربی نماز را می‌فهمیدم آن وقت خواندن نماز و قرائت آن ثواب زیادتری داشت.

در حمام به دلاک دستور می‌داد که مو‌های سر مرا با تیغ کُند خود بتراشد و هنوز اثر درد تیغ دلاک در خاطرم باقی است.

مدت ۶ سال در مدرسه‌ی اقدسیه تاریخ، جغرافیا، ریاضیات، زبان فرانسه و صرف و نحو عربی تحصیل کردم و در ۱۵ سالگی همراه پدر و مادر و دو برادر کوچک و مادبزرگ خود به شهر مشهد عزیمت نمودیم. در شهر مشهد پدرم به امور تجارت پرداخت و مرا هم برای ادامه‌ی تحصیل به کلاس ۷ مدرسه‌ی ملی خراسان گذاشت.

در تهران هم‌درس‌های من در سال ششم مدرسه‌ی اقدسیه اشخاص مفصله‌ی زیر بوده‌اند: هادی حائری، مرحوم مصطفی حائری، محمدعلی وارسته، سید جمال‌الدین تقوی، عباس میرزا [ناخوانا]، عبدالله میرزای ظلی، سلیمان‌خان مبشر، مرحوم نصرالله انصاری و چند دانشجوی دیگر.

در شهر مشهد هم‌درس‌های من در مدرسه‌ی ملی خراسان عبارت بودند از: مصطفی قلی رام، محمد ملک‌زاده برادر ملک‌الشعرای بهار، غلامرضا ریاضی، حاج حسین زوار، مرحوم محمدباقر کاشف و مرحوم شیخ یوسف. بعدا آقای سید عبدالله انتظام با بردار کوچک خود سید نصرالله انتظام نیز در مدرسه‌ی ملی خراسان به ما پیوستند.

ادامه دارد...

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۱، هجده مرداد ۱۳۵۱، ص  ۹.