اگر درباره ازدواجتان با مرحوم حاج آقا مصطفی، خاطرات و نکاتی دارید بفرمایید.
در واقع من نمیخواستم ازدواج کنم و قصد داشتم به درسم ادامه بدهم و به کشورهای خارجی سفر کنم؛ اما طبق رویه و روال خانوادههای سنتی، پدرم نظرش این بود که من ازدواج کنم و من هم قبول کردم و مرحوم حاج آقا مصطفی هم چون به پدرم علاقه داشت، از من خواستگاری کرد و پدرم نیز به جهت اعتمادی که به امام و حاج آقا مصطفی داشت جواب مثبت داد؛ اما مادرم گفت موافقت شما کافی نیست و خود دختر هم باید قبول کند و شما با این که این دختر هنوز آقا مصطفی را ندیده است، چطور با ازدواج اینها موافقت کردید؟! پدرم آدرس محل مباحثه حاج آقا مصطفی را به ما داد و گفت فردا با هم به محل بحث حاج آقا مصطفی بروید و پس از مباحثه ایشان را ببینید.
روز بعد من و مادرم به محلی که پدرم آدرس داده بود رفتیم و حاج آقا مصطفی را که در میان بقیه طلبهها مشخص بود و قد بلند و قیافه خیلی خوبی داشت و به نظرم مدرن و امروزی میآمد دیدیم و با این که روحانی و ملبس بود، اما معلوم بود که با سایر روحانیون و طلاب تفاوت دارد.
من رضایت خودم را اعلام کردم و عقد خوانده شد و پس از یک سال ازدواج کردیم. حاج آقا مصطفی انسان خوب و فهمیدهای بود و ما با هم جور بودیم و افکار و عقایدمان با هم هماهنگ بود. با پیش آمدن وقایع انقلاب و تبعید امام و حاج آقا مصطفی به ترکیه و سپس عراق، من هم به همراه همسر امام به نجف رفتم و من نزدیک سه سال پدر و مادرم را ندیدم و در این مدت، امکان تماس تلفنی و حتی نامهنگاری وجود نداشت و من هیچ خبری از پدر و مادرم نداشتم و نمیدانستم در چه وضعیتی هستند، آیا زنده هستند یا نیستند و این وضعیت برای من که در اول جوانی بودم خیلی سخت بود...
شما در زمان تبعید امام و حاج آقا مصطفی در ترکیه به آنجا نرفتید؟
حاج آقا مصطفی خیلی دوست داشت من و بچهها هم به ترکیه برویم و در کنارشان باشیم، اما امام مخالفت کرده و گفته بود شرایط برای آمدن آنها مناسب نیست. این نکته نیز جالب و گفتنی است که مرحوم حاج آقا مصطفی از حضور در نجف و در کنار برخی از روحانیونی که افکار متحجرانهای داشتند ناراحت بود.
شما در نجف، منزل مستقل داشتید یا در منزل امام بودید؟
در اوایل با امام زندگی میکردیم و امام هم خیلی به من علاقه داشت و یادم هست هر هفته که میخواست سر و صورتش را اصلاح کند، به من میگفت بیا رو به روی من بنشین تا در کنار اصلاح کردن با هم حرف بزنیم. آقا در آن زمان خودش سر و صورتش را اصلاح میکرد و علاوه بر کوتاه کردن موهای سر و صورت، موهای پرپشت ابروهایش را که روی چشمش را میگرفت کوتاه میکرد. مژههای امام هم خیلی بلند بود و من به شوخی میگفتم مژههاتان را هم کوتاه کنید. آقا خیلی تمیز و اهل رعایت بهداشت بود، به طوری که ما سر سفره برای ایشان دو تا چنگال میگذاشتیم تا اگر دو نوع غذا در سفره بود، هر کدام را با چنگال جداگانهای بردارد. ایشان این قدر تمیز و اهل مراعات بود که میگفتم من خانوادههای روحانی زیادی را دیدهام، اما شما از همه مدرنتر و امروزیتر هستید.
یادم هست یک بار مرحوم حاج احمد آقا پیش ایشان میخواست با دست غذا بخورد که فرمود احمد، اگر میخواهی با دست غذا بخوری، برو بیرون بخور! باز به یاد دارم که خانم در بشقابی که پلو خورده بود و میخواست خربزه بگذارد و بخورد، باز آقا به ایشان تذکر داد. آقا خیلی مرتب و تمیز بود و به عنوان نمونه دیگر، یک میز جلوی درب خانه بود که آقا وقتی وارد منزل میشد، کفشهایش را در میآورد و داخل آن میگذاشت و یک جفت دمپایی برمیداشت و میپوشید.
حاج مصطفی هم مثل امام، مرتب و تمیز و اهل مراعات بود؟
ایشان هم خیلی مراعات میکرد؛ منتها در این زمینه به غیر از من به کس دیگری چیزی نمیگفت و تذکر نمیداد. به هر تقدیر به سؤال قبلی شما برگردم که ما پس از مدتی، در نزدیکی منزل آقا منزلی را گرفتیم و به آنجا رفتیم؛ اما مرتب به خانه آقا و پیش خانم میرفتم و رفت و آمد میکردم و برخی از کارهای منزل امام از جمله اتوکردن لباسهای امام و خانم را انجام میدادم و آقا مقید بود که لباس تمیز و اتوکشیده بپوشد؛ چون هوا گرم بود و قبای تابستانی را زود، زود میشستند و من هم اتو میکردم. امام در ایران هم این رویه را داشت؛ منتها در اینجا اتوکش داشتند و اتو کردن به عهده من نبود.
همانطور که همه میدانند حاج آقا مصطفی در بیرون و با رفقا و دوستانش خیلی شوخی میکرد و اهل مزاح بود؛ آیا در خانه هم همینطور بود؟
همانطور که گفتم آقا مصطفی مثل بقیه آخوندها و روحانیون نبود و خیلی مدرن و امروزی بود و مثل برخی از روحانیون در خیلی از مسائل و موضوعات از جمله حجاب، سختگیری نمیکرد و به من نمیگفت این جوری رو بگیر و یا آنگونه که در میان زنان نجف، بهخصوص زنهای روحانیون متداول و متعارف بود، از من نمیخواست مثل آنها پوشیه بزنم؛ ولی دیگران در این زمینه سختگیری میکردند و اگر بدون پوشیه بیرون میآمدیم، به امام خبر و گزارش میدادند.
یادم هست یک روز که پوشیهام را روی صورتم نینداخته بودم، یک روحانی دنبالم آمد و گفت پوشیهات را روی صورتت بینداز، اما من اعتنا نکردم و به راهم ادامه دادم، ولی او دست بردار نبود و تا درب منزل مرا تعقیب کرد و به دنبالم آمد و خانه را شناسایی کرد و بعداً قضیه را به حاج آقا مصطفی گفت، اما حاج آقا مصطفی که اصلاً به این چیزها اعتقاد نداشت، به جای این که دل به دل او بدهد، چند تا بد و بیراه به او گفت. آقا مصطفی اصلاً از وضعیت نجف راضی نبود و میگفت اگر به خاطر امام نبود، در اینجا نمیماندم و به ایران برمیگشتم؛ البته جدا از وضعیت امام، خود ایشان هم اگر به ایران میآمد دستگیر میشد.
اگر ممکن است ماجرای رحلت مشکوک حاج آقا مصطفی را برای ما شرح بدهید.
ما یک خدمتکار خانم داشتیم که اصالتاً یزدی بود و وقتی که من ازدواج کردم، پدرم این خانم را برای کمک به من آورد و در نجف هم پیش من بود تا این که وفات کرد و از دنیا رفت.
من قضایای شب رحلت حاج آقا مصطفی را از زبان این خدمتکار که به او ننه میگفتیم و زن خیلی فهمیدهای بود و علیرغم بیسوادی، خیلی دانا بود و به همین جهت امام هم به او احترام میگذاشت، نقل میکنم؛ چون خودم مریض بودم و در طبقه پایین منزل پیش بچهها خوابیده بودم.
ننه میگفت آن شب وقتی حاج آقا مصطفی به خانه آمد، به من گفت درب خانه را ببند، ولی قفل نکن؛ چون قرار است کسی به ملاقات من بیاید؛ شما هم برو بخواب. ننه میگفت من به اتاقم رفتم، اما نخوابیدم. اتاق ننه رو به روی در خانه بود و میتوانست ببیند چه کسی وارد منزل و یا خارج میشود. حاج آقا مصطفی هم طبق معمول برای مطالعه به کتابخانه خودش در طبقه بالا رفت تا مطالعه کند. عادت حاج آقا مصطفی این بود که از سر شب تا اذان صبح مطالعه میکرد و پس از اذان، نماز صبح را میخواند و میخوابید.
آن شب ننه دیده بود چه کسانی پیش آقا مصطفی رفته بودند و همه آنها را شناخته بود و ما هرچه اصرار کردیم اسم از آنها را به ما نگفت. ننه صبح خیلی زود صبحانه حاج آقا مصطفی را برده بود و ایشان را برای خوردن صبحانه صدا زده بود، اما دیده بود ایشان بیدار نمیشود و به همین علت پیش من آمد و گفت هرچه حاج آقا مصطفی را صدا میزنم بیدار نمیشود.
من به طبقه بالا رفتم و دیدم حاج آقا مصطفی در حالت نشسته، به روی میز کوچکی که جلویش بود افتاده و خم شده است. من جلو رفتم و آقا مصطفی را از روی میز بلند کردم و روی زمین خواباندم و دیدم بدنش خیلی گرم و از عرق بسیار زیاد، کاملاً خیس و نقاطی از بدنش کبود است.
ننه فوری از خانه بیرون رفت تا همسایهها را صدا بزند و کمک بگیرد که دیده بود آقای دعایی در همسایگی ما بود، ننه قضیه را به آقای دعایی گفت و ایشان به همراه چند تن از همسایهها آمدند و حاج آقا مصطفی را به بیمارستان بردند، ولی دیگر کار از کار گذشته و حاج آقا مصطفی از دنیا رفته بود.
واکنش حضرت امام و خانم ایشان نسبت به رحلت حاج آقا مصطفی را توضیح بفرمایید؟
ما از آقا هیچ نوع گریه و زاری و اظهار ناراحتی ندیدیم؛ آقا مردی فوقالعاده و بسیار جدی بود و من کسی مثل ایشان ندیده بودم؛ اما خانم اگرچه در انظار عموم گریه نمیکرد، ولی دور از چشم دیگران در طبقه دوم منزل گریه میکرد و یک شمدی که حاج آقا مصطفی هنگام نماز روی دوشش میانداخت، برمیداشت و روی سینهاش میگذاشت و اشک میریخت و گریه و زاری میکرد. به حسین هم فوقالعاده علاقه داشت و عاشقانه به حسین علاقه و محبت میورزید و حسین در بچگی مدتها پیش ایشان بود و محبت خانم به حسین را من نمیتوانم بیان و توصیف کنم.
خازنالملوک، مادر خانم که آن زمان سالانه، هشت، نه ماه به نجف میآمد و پیش ما میماند، به من میگفت حسین را پیش خودت ببر و نگذار اینجا بماند چون خانم از شدت علاقهای که به حسین دارد، نمیتواند به او امر و نهی کند و به تربیتش برسد و حسین هم لوس و ننر میشود و نمیتواند به خوبی درس بخواند؛ چون خانم به حسین میگفت اگر دوست نداری، مدرسه نرو! به همین جهت خازنالملوک به من کمک کرد تا حسین را پیش خودم ببرم و به درس و تکالیف و امور مدرسهاش برسم؛ البته تحمل دوری حسین برای خانم خیلی سخت و مشکل بود.
ناگفته نماند که خود آقا هم به حسین و دخترم مریم خیلی علاقه داشت و من یادم هست یکی از دخترهای آقا و عمه بچهها به امام اعتراض کرد که چرا به بچههای من اینقدر علاقه و توجه نشان نمیدهید؟ آقا هم فرمود حسین بچه من و قلب من است. علاقه و محبت امام به بچههای من هم خیلی زیاد و غیرقابل توصیف است. برخورد و التفاتی که امام با بچههای من داشت و با هیچ کس دیگر نداشت و وقتی حسین پیش ایشان میرفت، میگفت بنشین و یک میوه و مثلاً پرتقال بخور تا ببینم که تو خوردی. با مریم هم مثل حسین رفتاری بسیار مهربانانه و ملاطفتآمیز داشت. این علاقه به قدری زیاد بود که خود حاج آقا مصطفی گفت من از علاقه فوقالعاده شما به این بچهها تعجب میکنم. امام هم فرمود اگر نوهدار بشوی، احساس مرا درک میکنی.
یادم هست مریم وقتی به سن مدرسه رفتن رسید، حاج آقا مصطفی او را به جای مدرسه رسمی، به آموزشگاه زبان عربی و قرآن که خواهر مرحوم شهید صدر تأسیس کرده بود فرستاد و مریم به خوبی زبان عربی و قرآن را فراگرفت، به طوری که خود خانم صدر آمد و گفت مریم مثل بلبل عربی حرف میزند، چرا شما نمیگذارید به مدرسه برود و درس بخواند؟ قرآن را نیز در همان سن کم خیلی خوب یاد گرفته بود و گاهی پیش آقا میرفت و در حالی روسری ژرژت سفید به سر کرده بود، با لهجه عربی قرآن میخواند که آقا خیلی ذوق میکرد و خوشش میآمد و لذت میبرد. پس از این که مریم زبان عربی را یاد گرفت، برخلاف دخترهای سایر علما و روحانیون به مدرسه رفت و چون از هوش خیلی بالایی برخوردار بود، در درس هم پیشرفت بسیار خوبی داشت.
حاصل ازدواج شما با حاج آقا مصطفی چند تا فرزند است؟
خدا چهار فرزند به من داد که دو تا از آنها از دنیا رفتند و الان تنها حسین و مریم برای من باقی ماندهاند.
علت وفات آن دو تا بچه چه بود و کجا از دنیا رفتند؟
هر دو دختر بودند و یکی در ایران و یکی در نجف از دنیا رفت. اولی چند روز بعد از به دنیا آمدن از دنیا رفت و علتش هم این که اوضاع ما در آن ایام به خاطر مسائل انقلاب خیلی ناجور و نامناسب و دگرگون بود و در همان ایامی که تازه این دختر به دنیا آمده بود، نیروهای دولتی وارد منزل ما شدند و هول و هراس ایجاد کردند و حال خود من خیلی بد و خراب بود و شاید این بچه بر اثر همان مسائل مُرد و از دنیا رفت.
دومی هم بلافاصله بعد از تولد و بر اثر یک بیماری کشنده از دست رفت؛ البته برخی به من میگفتند که این فرزندم، پسر بوده و اطرافیانم برای این که من بیش از اندازه ناراحت نشوم، گفتند دختر بوده است.
شخصیت حاج آقا مصطفی چطور بود؟
حاج آقا مصطفی خیلی مدرن و امروزی بود و شباهتی به آخوندهای دیگر نداشت و مثل آخوندها نعلین نمیپوشید و کفشهایش از خارج میآمد و با این اوصاف زندگی کردن در نجف برای او خیلی سخت بود. آقا و حاج آقا مصطفی هر دو عجیب و غریب بودند؛ مثلاً آقا خیلی منظم و دقیق بود و همیشه دقیقاً سر وقت غذا میخورد و در این زمینه این خاطره شنیدنی است که در زمان تبعید آقا در نجف، گاهی من و خانم به ایران میآمدیم و امام تنها بود و حاج آقا مصطفی برای این که ایشان تنها نباشد، پیش امام میرفت و با ایشان غذا میخورد.
یک روز حاج آقا مصطفی کمی دیرتر رفت و دید امام غذایش را سر وقت و مطابق معمول خورده و منتظر ایشان نمانده است. بعد از آن، هر روز حاج آقا مصطفی میرفت و موقع غذا خوردن، کنار امام مینشست و فقط نگاه میکرد و لب به غذا نمیزد و امام هم انگار نه انگار، به غذا خوردن ادامه میداد و اصلاً به حاج آقا مصطفی تعارف نمیکرد تا غذا بخورد. پدر و پسر کار خود را بلد بودند.
به هر حال آقا و خانم خیلی مرتب و منظم و دقیق بودند؛ چون خانم که اصالتاً تهرانی و امروزی و از یک خانواده اصیل بود و خود آقای خمینی هم اصالت خانوادگی بالایی داشت و برادر ایشان، مرحوم آقای پسندیده هم یک آدم حسابی به تمام معنا بود.
حسین آقا میگفت بعد از رحلت حاج آقا مصطفی اگر جریان انقلاب و مبارزه پیش نمیآمد و فکر و ذهن امام معطوف به این مسائل نمیشد، امام از غصه مرگ حاج آقا مصطفی دق میکرد و از دنیا میرفت.
بله، همینطور است و واقعاً آقا علاقه زیادی به حاج آقا مصطفی داشت، ولی سیستم و شخصیت ایشان طوری بود که ناراحتی و غم و غصه خود را بروز نمیداد.
شخصیت و رفتار امام چطور بود؟
آقا هم جزو بهترین شخصیتهایی بود که من دیده بودم. آقا، هم مهربان واقعی بود و هم خیلی امروزی و مدرن بود و یادم هست شبها که برای نماز شب بلند میشد، مقداری سیب و پرتقال توی بشقاب میگذاشتم و میبردم و کنار سجاده ایشان میگذاشتم تا میل کند. من با آقا زندگی کردم و از همه حرکات و سکنات آقا خوشم میآمد و هیچ وقت کاری نکرد که من ناراحت بشوم و خیلی به من علاقه داشت و همانطور که گفتم خیلی تمیز و مرتب بود و یادم هست یک بار گوشه قبایش به ظرف غذا یا چنین چیزی مثل آن خورد که فوری گوشه قبا را بالا زد و به طرف دستشویی رفت و قبا را درآورد و گوشه قبا را شست و برگشت.
یک بار به ایشان گفتم شما که در خمین بزرگ شدی، چرا این قدر مدرن و امروزی و تمیز و مرتب هستی؟! ایشان هم میخندید.
من با این که مَحرم امام بودم، اما با چادر چیت خانگی پیش ایشان میرفتم و حاج آقا مصطفی به من میگفت چرا با چادر پیش آقا میروی؟! من هم در جواب میگفتم ما در خانواده خودمان اینجوری بودیم و عادت کردیم تا این که احمد آقا ازدواج کرد و خانم ایشان بدون چادر پیش امام میآمد.
حاج آقا مصطفی هم اهل تهجد و شب زندهداری و مناجات بود؟
بله و در کنار این تقیدات، خیلی مدرن و امروزی هم بود؛ بهطوری که وقتی مسافرت میرفتیم، به من میگفت عبا یا همان چادر عربی را از روی سرت بردار! من گمان میکردم قصد شوخی دارد و سر به سر من میگذارد؛ اما دیدم خیلی جدی میگوید وقتی بیرون میآییم، چادر را بردار و روسری به سر کن و خوب و محکم ببند و لباس مناسب بپوش تا راحت باشی و بهراحتی تردد کنی. خودش هم چندان در بند تقیداتی که آخوندها دارند نبود.
در باره ارتباط امام موسی صدر با حاج آقا مصطفی هم خاطره دارید؟
امام موسی صدر خیلی با حاج آقا مصطفی دوست بود و در نجف به منزل ما میآمد و گاهی در منزل ما میخوابید و یادم هست که چون قد بلندی داشت، پاهایش از پتو بیرون میزد. ناگفته نماند که امام موسی صدر عاشق پدرم بود و برای نزدیکتر شدن به پدرم، از خواهرم که آن زمان حدود یازده سال داشت و کوچک بود خواستگاری کرد که پدرم گفت اولاً این دختر هنوز بچه است و ثانیاً با این قد بلند و سر به فلک کشیده تو، شما از نظر ظاهری هم تناسبی با هم ندارید. خواهرم ده سال از من کوچکتر است و درسخوانده است و تحصیلات عالیه دارد و در قم زندگی میکند و الان که من زمینگیر شدهام، تلفنی با هم ارتباط داریم.
اگر زمان به عقب برگردد و خانم معصومه حائری یزدی جوان شود و حاج آقامصطفی دوباره از ایشان خواستگاری کند، آیا جواب ایشان مثبت است؟
حتماً؛ چون حاج آقا مصطفی را خیلی دوست داشتم.
سید حسین خمینی: شهادت ایشان ماشه انفجار انقلاب بود
حجتالاسلام والمسلمین سید حسین خمینی فرزند شهید آیتالله مصطفی خمینی دانشآموخته حوزه علمیه نجف اشرف و شاهد دوران تبعید امامخمینی و آگاه به فراز و فرودهای زندگی پدر خویش است، که این روزها بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و پژوهش در حوزههای معرفتی میکند. وی در گفتوگو با حریم امام با چهرهای گشاده و سینهای پرخاطره به توصیف شخصیت پدر پرداخت.
مرحوم آقا مصطفی تا چه حد در جریان مبارزه و نهضت، بر امام تأثیرگذار بود؟ آیا حضرت امام از مشاوره ایشان هم استفاده میکرد؟
خُب پدرم از اختیارات خاصی برخوردار بود؛ تا جایی که حتی اعلامیهها را پیش از چاپ شدن نگاه میکرد.
آقای اشراقی درباره سخنرانی عاشورای 15 خرداد1342 میگفت: «امام خمینی در مدرسه فیضیه بالای منبر بود و خیلی تند صحبت میکرد. مردم رنگشان پریده بود و خیلی ترسیده بودند. یکباره آقا مصطفی گفت: بس است دیگر! و آیتالله خمینی هم گفت: و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» یعنی تا این اندازه به هم نزدیک بودند.
فردای سخنرانی دربارة کاپیتولاسیون، امام را نیمه شب دستگیر کردند. خاطرم هست که آن زمان در خانه کوچه حرم نزد مادربزرگم رفتم. صبح که از خواب بیدار شدم والده به من گفت: «آقا را دوباره دستگیر کردند.»
چیزی از فضای حاکم بر محل زندگی امام در آن روز دستگیری به خاطر دارید؟
بله. همان روز از خانه که بیرون آمدم، دیدم در کوچه، سربازهای مسلح دو طرف خیابان ردیف ایستادهاند و سر نیزهها هم بالا بود. همه در خانهها پنهان شده بودند. من که از کنارشان رد میشدم احساس شجاعت میکردم. به منزل خانم رفتم. طبق معمول کنار سماور نشسته و سفره صبحانهاش را پهن کرده بود. من معمولاً صبحانهها را پیش مادر بزرگ میخوردم. سفره ایشان مرتب برقرار بود. چای دم کرده و استکانها کنارش آماده بود.
کمی که گذشت پدرم هم آمد و با حال خودش، با عصبانیت مشغول خوردن صبحانه شد و بعد از منزل خارج شد.
بعد از چند دقیقه یکی از عمهها آمد و گفت: «داداش را هم گرفتند».
آن روز پدر را به قزلقلعه برده بودند. بعد از 2 ماه برای دیدار با خانواده آزادش کردند و بنا بود پس از آن به ترکیه برود. ایشان هم به منزل آمد و دیگر بعد از آن خودش را معرفی نکرد. به یاد دارم که تلفنی با سرهنگ مولوی درگیر شد و بعد که میدانست برای دستگیریاش به منزل خواهند آمد، به خانه آقای مرعشی نجفی رفت؛ اما مأمورها همانجا دستگیرش کردند و به ترکیه فرستادند.
دوری پدر از خانواده تا چه مدت ادامه داشت؟
اواخر مهرماه سال 44 والده در خواب دیده بود که سیدی عبا بر دوش آمده و خودش را زینالعابدین معرفی کرده است. پرسیده بود: خادمه صغری هست؟
والده گفته بود: نه، ولی امرتان را بفرمایید. او هم نامهای را به خط پدرم نشان داده بود که در آن نوشته شده بود: حال ما بحمدالله خوب است و به زودی یا به زیارت امام حسین و یا به زیارت امام رضا مشرف میشویم.
فردای آن روز والده به پدرشان مرحوم حائری زنگ زد و گفت: آقا جان، من چنین خوابی دیدهام. ایشان گفت: انشاءالله خیر است. چیزی نگذشت که فردا یا پس فردای آن روز، آقای حائری با والده تماس گرفت و گفت: معصومه جان، گویا خوابی که دیدی رؤیای صادقه بوده است. آقا مصطفی تلگراف زده که ما آزاد شدیم و فوراً خانواده را به عراق بفرستید. باید مهیای سفر شوید.
از سالهای پایانی حیات پدر برایمان بفرمایید.
ایشان اواخر عمر، دورة خوبی را گذراند. زمانی بود که فرصت پیدا کرده بود به خودش برسد و از نظر عبادت و علمیت و درس جایگاه خوبی داشت.
از آنجا که خیلی اهل سفر بود، کربلا و کاظمین و سامرا و کوفه و سهله را سیاحت کرده بود.
در سال چهار بار پیاده به کربلا میرفت.
یکبار در اربعین، یک بار در نیمه شعبان، یک بار در روز عرفه و همچنین در اول رجب.
شما هم در سفرها پدر را همراهی میکردید؟
بله. اولین بار که من پیاده همراهشان به زیارت امام حسین رفتم، اول رجب بود و 10 سال بیشتر نداشتم. بعد از آن هر سال چهار بار پیاده با پدر میرفتم.
مرحوم آقا مصطفی از جایگاه علمی بالایی برخوردار بود و به هوش و ذکاوت شهره بود. دوست داریم در باب علمیت پدر هم از زبان شما بشنویم.
بله. مرحوم والد بسیار متفکر و اهل ابداع بود و مقلد هم نبود.
گرچه بسیار متمسک به خداوند و اهل بیت بود؛ اما در مسائل علمی کاری به اعتقادات نداشت. هر مسئلهای در فقه و اصول وجود داشت، اول میگفت: مشکوک است! بر اساس تقلید سخن نمیگفت، بلکه علمی و اجتهادی پیش میرفت.
ایشان درک کرده بود که خدا وجود دارد؛ اما میگفت: انکار خدا ممتنع است و اقرار به آن اشکل امور است.
من بسیاری از مسائل را آن زمان به درستی درک نمیکردم؛ اما امروز از نوشتههای ایشان میفهمم که چه اسراری در وجودش پنهان بود.
پدر به شدت به معصومین ارادتمند بود، یکبار که سر سفره نشسته بودیم به نان اشاره کرد و گفت: امام علی النقی این را هم میدانست که من در این لحظه این نان را خرد میکنم.
ما هم عامیانه این سخن را قبول داشتیم؛ اما مرحوم والد آن را از نظر علمی درک کرده بود و به آن ایمان داشت. ایشان ادراکات روحی عجیبی داشت. خانم میگفت از بچگی و پیش از بلوغ تمام نوافل را هم خوانده بود.
درونش سرشار از ایمان بود و به خاطر همین پس از وفاتش شهادت دادند که مصطفی نماز قضا نداشته است.
از دوران کودکی مرحوم آقا مصطفی هم اطلاعاتی دارید؟
ظاهراً پدر بسیار پر جنبوجوش و اهل دعوا بود. میگفتند همیشه روی نوک گلدسته بزرگ صحن حرم حضرت معصومه مینشست.
خانم تعریف میکرد: وقتی گذر جدّا ساکن بودیم، آقا معمولاً غروبها برای پیادهروی میرفت. یک بار روی پشتبام بودم که دیدم بچهای بالای گلدسته نشسته است. با حسرت نگاهش کردم و با خودم گفتم که چه لذتی میبرد! این بچه کیست؟
بعد فکر کردم که فقط از مصطفی چنین کاری ساخته است. کمی که دقت کردم دیدم بله، خودش است؛ اما جریان را به آقا نگفتم وگرنه شب تنبیه میشد.
ظاهراً در آثار ایشان ابداعات فقهی و اصولی بسیاری وجود دارد. در این باره هم مطالبی بیان بفرمایید.
بله. تحریرات ایشان در فقه و اصول مملو از مبانی اساسی است.
مرحوم والد بر آثار گذشتگان، از جمله آیات عظام میرزای نائینی، حائری، خویی، آقا ضیاء عراقی و امام خمینی مسلط بود و در نوشتههایش، دیدگاه آنها را ذکر و نظر خودش را نیز بیان میکرد. خیلی هم فنی و صناعی مینوشت و در اصول از امام هم قویتر بود. بخشی از تفسیر ایشان در موعظه و اخلاق و ارشاد نوشته شده که بسیار زیباست.
وجه تمایز تفسیر ایشان نسبت به سایر علما در چیست؟
اساساً تفسیر قرآن کار آسانی نیست. اتفاقاً تفاسیر علما باعث شده که کسی به قرآن دسترسی پیدا نکند و آن را نفهمد.
تا زمان غیبت صغری شرایط خوب بود و در دورة غیبت کبری تا زمانی که شیخ مفید حضور داشت، مراقب بود که مطالب ناخالص وارد مذهب اهل بیت نشود. به عنوان مثال جریان معتزله به ائمه علاقهمند بودند؛ اما کلامشان مأخوذ از اهل بیت نبود، بلکه مجموعهای از افکار ارسطو و فلاسفه یونان به آنها رسیده بود و بر کلام آنها تأثیر گذاشته بود. به عنوان نمونه بحث قاعده امکان یا دور و تسلسل در اثبات خداوند در کلام اهل بیت نبوده و شیخ مفید اجازه نمیداد که کلام معتزله را به نام اهل بیت منتشر کنند و جا بیندازند.
عدهای موافق این رفتار بودند و برخی مخالف شیوة شیخ مفید بودند.
تعدادی از شیعیان به کلام معتزله عقیده پیدا کرده بودند و میگفتند که سخن آنها با ائمه منافاتی ندارد و حضرت علی و اهل بیت را قبول دارند و مطالبشان هم که علمی است. امامان هم که بر اساس علمیت سخن گفتهاند، پس نباید با آنها مخالفت کرد.
روش تفسیر مرحوم حاج آقا مصطفی برگرفته از چه مکتبی بود؟
باید گفت که ائمه روش تفسیر را به ما آموختهاند.
«انی تارکم فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی» حضرت رسول بارها این را فرموده بود و حتی در خطبهای که یک هفته پیش از وفاتش ایراد کرد به این مسئله اشاره داشت. قرآن و تفسیر را ائمه به ما آموختند؛ اما متأسفانه علمای شیعه و سنی با تفاسیری که نوشتند مانع یادگیری درست قرآن شدند.
من تا جایی که خودم تفسیر را آموختم، فهمیدم که روش تمامی علمای ما از ابتدا تا انتها غلط بوده است.
پدر هم سعی میکرد مسیر را اصلاح کند؛ اما میسر نشد. ایشان روش خودش را داشت؛ ولی شاید صلاح نمیدید روشش را بهطور رسمی رواج دهد. البته نگارش به این سبک هم کار سادهای نبود.
به عنوان نمونه ایشان در بحث آیة «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» در آغاز میپرسد: اصلاً آدم کیست؟ یا به روایت امام صادق علیهالسلام اشاره میکند و معتقد بود که حقیقتاً علم نزد آنها بوده است.
در مقابل این شیوه، کتابهایی مانند «لمعةالدمشقیة» را نوشتهاند. حالا ایرادی هم ندارد این کتابها خوانده شوند، اما افراد باید اول با سخنان امامان آشنا باشند و ببینند که ائمه چه گفتهاند.
«کتاب الله» را باید از ائمه آموخت و از علمشان بهرهمند شد. همه میدانیم که تا چه اندازه بر تفکر و علمآموزی در دین ما تأکید شده است.
مشرب مرحوم حاج آقا مصطفی بیشتر فقهی بود یا اصولی؟
هر دو. ایشان فقیهی بزرگ و در عین حال اصولی بود. در سالهای اقامت در نجف، همواره در حال رشد بود و تحریرات و نوشتههای فقهی سالهای آخر ایشان از پختگی خاصی برخوردار و بسیار قوی است که کمک میکند با فقه ائمه آشنا شویم. علم و ایمان در وجود مرحوم والد موج میزد و در آثارش نیز این امر مشهود بود.
از خصوصیات فردی پدر که بیشتر برای شما خاطرهانگیز بود، برای ما بفرمایید.
پدر خیلی خوب بود. ما با هم رفیق شده بودیم. ایشان میگفت: ما با حسین رفاقت داریم. خیلی خوشاخلاق بود و همواره مباحث علمی را در منزل در باب ادبیات، لغت و غیره مطرح میکرد. شوخطبعیاش در داخل منزل خیلی بیشتر از بیرون بود. مجموعاً رفتاری داشت که به ما بد نمیگذشت.
رابطة حاج آقا مصطفی با مرحوم امام و والدهشان چطور بود؟
پدر هم با خانم و هم با امام خیلی صمیمی بود. به یاد دارم که امام و ایشان بحث میکردند و شوخیهای خصوصی زیادی داشتند و خیلی باهم میخندیدند.
نقش پدر در شکلگیری جریانات مبارزه و انقلاب چگونه بود؟
خود مرحوم والد بعد از دستگیری امام، نهضت را در سال 42 راه انداخت. حضور پدر و دوستانش به عنوان شاگردان آیتالله خمینی، خیلی موقعیت امام را برجسته کرد. البته خود امام هم جذاب بود و با حضور پدر و دوستانش نیرومندتر میشد.
مهمترین و بارزترین ویژگی معنوی پدرتان از نظر شما چه بود؟
ایمانش به حق بسیار قوی و اعتقادش نسبت به اهل بیت و ائمه اطهار جدی بود. ایشان میدانست که حق، محمد و اهلبیتش هستند. اهل تفکر و تأمل در امور بود. یادم هست وقتی نجف در پشتبام میخوابیدیم به ستارهها و آسمان مینگریست و در فکر فرو میرفت. گاهی هم افکارش را با ما مطرح میکرد.
امام در نگاه حاج آقا مصطفی چه جایگاهی داشت؟
خب پدر من باور شدیدی به راه امام داشت و امام هم حقیقتاً متدین بود. من هم امام را دوست داشتم؛ چون با بقیه آخوندها فرق داشت. هم پدر و هم امام خمینی سقف پرواز بالایی داشتند. شاید بخشی از ارتفاعی که امام گرفته بود به خاطر وجود پدرم بود؛ چون هر دو روی هم اثر میگذاشتند.
به نظرم امام در سال 42 بهترین دورة حیاتش را تجربه کرد. ایشان حقیقتاً قهرمان میدان و سردستة مبارزات بود. هر روز درگیریها تشدید میشد و امام نیز رهبر این جریان بود که یک سال و نیم هم طول کشید. یادم هست که ایشان در ماشین که مینشست، طلبهها پشت سرشان حرکت و در مسیر فیضیه با پرچم نصر من الله و فتح قریب ایشان را همراهی میکردند.
چرا امام فرمود شهادت مرحوم آقا مصطفی از عنایات خفیه بود؟
چون اساساً پیروزی انقلاب از همان واقعه رقم خورد. میتوان گفت شهادت ایشان ماشة انفجار انقلاب بود و خواص و اهل تفکر را نیز با امام همراه کرد و ایشان بیش از پیش مطرح شد. منظورشان این بود که خداوند اگرچه فرزندم را از من گرفته، اما الطافی در این جریان وجود دارد و من باید شاکر باشم. وقتی خبر به امام رسید، فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون». خداوند الطافی دارد؛ برخی از آنها جلیّه هستند و برخی خفیّه. شاید این مرگ لطف باشد.
حضرت امام در انظار عمومی نسبت به این داغ بسیار محکم رفتار میکرد. واکنش ایشان نسبت به از دست دادن آقا مصطفی در منزل چگونه بود؟
امام ظاهر خودش را حفظ میکرد؛ اما در منزل در سوگ آقا مصطفی خیلی گریه میکرد. خانم و عمویم هم همینطور. اگر این انقلاب جریان نداشت شاید امام نمیتوانست رحلت پدرم را تحمل کند. تنها انقلاب که هدف اعلای ایشان بود، میتوانست ذهنش را از این غم رهایی بخشد. خود امام هم بر اساس خوابی که پیش از فوت پدرم دیده بود، پیشبینی میکرد که در نجف فوت کند و میگفت: گمان نمیکنم دیگر ایران را ببینم.
در پایان گفتوگو اگر موضوعی مغفول مانده یا از خصایل و سیره پدر مواردی به خاطر دارید که بتواند شخصیت ایشان را بهتر به ما معرفی کند، آن را بیان بفرمایید.
یکی از ویژگیهای مهم پدر احالة امور به خداوند بود. انسانها عموماً گاهی خداپرست میشوند و گاهی از خدا فاصله میگیرند. ایشان همواره به یاد خدا بود و امورش را به او واگذار میکرد. پدر زحمات بسیاری در فقه و اصول کشید؛ در حالی که اصلاً نمیدانست آثارش چاپ خواهد شد یا خیر. اما کار خودش را کرد و بحمدالله آثارش به زیبایی هم منتشر شد.
رفتار ایشان بسیار عجیب بود. حتی من دیده بودم که روی برگی در حال پاره شدن از گوشه کتابی مطلب ارزشمندی را نوشته است و جالب بود که چطور روی یک کاغذ کاهی از کتاب مطالب به این مهمی را مینوشت. مشخص است که به خداوند احاله کرده بود که اگر بخواهد آن را حفظ میکند.