سرویس تاریخ «انتخاب»؛ آنچه در پی میآید روایت اردشیر زاهدی پسر سرلشکر زاهدی، نخستوزیر کودتاست که پنج سال پس از سقوط دولت دکتر مصدق برای مجلهی خواندنیها نقل کرده، اردشیر زاهدی از روز ۲۴ مرداد ۳۲ وقایع را روایت کرده که بخش نخست آن را به نقل از شمارهی ۹۶ مجلهی خواندنیها، مورخ سهشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۳۷ (صص ۲-۵ و ۶۳) میخوانید:
صبح روز ۲۳ مرداد ۱۳۳۲ فرمان نخستوزیری پدرم سرلشکر زاهدی و همچنین فرمان عزل آقای دکتر مصدق از نخستوزیری در کاخ سلطنتی کلاردشت به توشیح اعلیحضرت همایونی رسیده و مامور ابلاغ هر دو فرمان هم سرکار سرهنگ نصیری یعنی تیمسار سرتیپ نصیری فعلی فرماندهی گارد سلطنتی بود که در آن زمان نیز همین سمت را داشتند.
آقای سرهنگ نصیری بلافاصله برای ابلاغ آنها به طرف تهران حرکت کرده و مقارن ساعت ۱۰ و نیم یا ۱۱ شب با لباس شخصی وارد باغ آقای مقدم شد و یکسر به طرف اتاق پدرم رفت و فرمان نخستوزیری را به ایشان تسلیم داشت. پدرم صورت سرهنگ نصیری را بوسید و از وی تشکر کرد.
بعد چند نفری که آن موقع شب در آن محل جمع بودیم و شاید تعدادمان از چهار یا پنج نفر تجاوز نمیکرد به اتاق ایشان رفتیم و پس از مطلع شدن از علت ورود سرهنگ نصیری، آقای مقدم به پدرم تبریک گفت و بعد همه روی پدرم و سرهنگ نصیری را بوسیدیم و با اینکه ساعت قریب به ۱۲ شب بود، به دستور پدرم همه به اتفاق به اتاق دیگری که صورت دفتر کار ایشان را داشت رفتیم. در آنجا نیز آقای سرهنگ نصیری اوامر شفاهی اعلیحضرت همایونی را به پدرم ابلاغ کرد و متذکر شد که شاهنشاه تاکید فرمودهاند: «سعی کنید هرچه زودتر بر اوضاع پریشان و درهمریختهی مملکت مسلط شوید و مخصوصا مراقبت کنید به جان دکتر مصدق لطمه و آسیبی وارد نیاید.»
البته این سفارش و تاکید اعلیحضرت از آن نظر بود که در آن ایام دکتر مصدق به هیچ وجه از منزل خود خارج نمیشد و حتی از رفت و آمد در حیاط و محوطهی منزلش خودداری میکرد و بارها اظهار داشته بود که جان من در مخاطره است.
به هر حال آن شب تقریبا تا سه ساعت بعد از نیمهشب به بحث و مذاکره دربارهی برنامهی روز بعد پرداختیم. بعد به دستور پدرم من به وسیلهی تلفن به عدهای از نزدیکان و آشنایان اطلاع دادم که ساعت ۷ صبح به باغ آقای مقدم یعنی محل اقامت ما بیایند.
از ساعت ۶ و نیم روز شنبه ۲۴ مرداد ماه تدریجا کسانی که در آن ایام با ما همکاری و همفکری داشتند به باغ آقای مقدم وارد شدند.
تا آنجایی که به یاد دارم تیمسار سرتیپ گیلانشاه (سرلشکر فعلی)، تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ، سرهنگ فرزانگان (سرتیپ فرزانگان) و وزیر پست و تلگراف سابق تیمسار سرتیپ تقیزاده، آقایان حائریزاده و عبدالرحمن فرامرزی و عدهای از افسران بازنشسته و یکی دو نفر دیگر از نمایندگان مجلس شورای ملی تا قبل از ساعت ۸ صبح در باغ آقای مقدم اجتماع کردند.
البته آقایان پرویز یارافشار و سایر خویشاوندان نزدیک ما که در همه حال با ما بودند و زحمات فوقالعادهای متحمل گشتند و آقای مصطفی مقدم صاحبخانه نیز در آنجا حضور داشتند.
درست ساعت ۸ و ربع بود که پدرم طی چند کلمهای صدور فرمان نخستوزیری خود را به حاضرین اطلاع داد و همه اظهار خوشوقتی کردند و پدرم گفت: «آنچه در وهله [اول] بایستی انجام شود ابلاغ فرمان عزل دکتر مصدق است و منظور من از تشکیل این جلسه نخست اعلام فرمان شاهنشاه و بعد ابلاغ فرمان به دکتر مصدق میباشد و چون اوضاع و احوال فعلی نشان میدهد که احتمال دارد دکتر مصدق از اجرای فرمان سرپیچی کند، بایستی رویهای اتخاذ نمود که بدون فوت وقت و ایجاد آشوب و بلوا از طرف آنها، فرامین شاهنشاه به مرحلهی اجرا درآید.» مذاکرات این جلسه چندین ساعت به طول انجامید و من چون مرتبا با خارج و کسان خودمان در تماس بودم و مجبور بودم که از اتاق خارج شوم از آنچه در این جلسه گذشت اطلاع کاملی ندارم و همینقدر میدانم که نتیجهی این مذاکرات آن شد که فرمان عزل مصدق مقارن ساعت ۱۱ تا ۱۱ و نیم شب به وسیلهی سرکار سرهنگ نصیری به خودش در منزل ابلاغ گردد.
اتخاذ این تصمیم از آن لحاظ بود که معمولا روزهای شنبه جلسهی هیأت دولت در منزل دکتر مصدق تشکیل میگردید و چون تابستان و هوا گرم بود، اعضای هیأتدولت تقریبا از ساعت ۸ بعدازظهر به بعد در منزل مصدق اجتماع میکردند و مذاکرات و گفتوگوی آنها لااقل دو سه ساعتی به طول میانجامید و منظور ما این بود که هنگام ختم جلسهی هیأت دولت و زمانی که تمام وزرای مصدق در منزل او حضور دارند، فرمان عزل به وی ابلاغ شود تا وزرای او هم که در برابر قانون و شاهنشاه مسئول میباشند از جریان امر مستحضر گردند.
نزدیک ساعت ۱۱ صبح جلسهی مشاورهی آن روز خاتمه یافت و عدهای از حاضرین در آن مجلس به شهر مراجعت کردند و فقط چند نفری همانجا ماندند.
پدرم تا یک ساعت بعدازظهر مشغول انتخاب افراد برای پستها و مقامات حساس بود تا بلافاصله پس از ابلاغ فرمان به مصدق، مشغول کار شوند و هیچ فراموش نمیکنم که در همان اتاق، میز کوچکی قرار داده شد که آقای پرویز یارافشار که بعدا هم سمت رئیس دفتر مخصوص نخستوزیر را عهدهدار شد پشت آن نشسته بود و احکام کسانی را که پدرم برای سمتهای مختلف از قبیل رئیس شهربانی و فرماندار نظامی و غیره در نظر گرفته بود با همان عباراتی که دیکته میکرد مینوشت و به امضای ایشان میرساند.
در ضمن برای هر یک از ما نیز به تناسب وضع و موقعیتمان وظایفی تعیین کرده بودند که سرگرم انجام آنها بودیم.
ساعت از ۲ بعدازظهر گذشته بود و تازه صرف ناهار به پایان رسیده بود که ابوالقاسم زاهدی پسرعمهی من و مهندس هرمز شاهرخشاهی که در دورهی گذشته نمایندهی مجلس شورای ملی بود سراسیمه وارد باغ شدند و اطلاع دادند که مامورین فرمانداری نظامی نیم ساعت قبل، از محل اقامت ما مطلع شدهاند و به دستور دکتر مصدق تا چند لحظهی دیگر برای دستگیری پدرم و سایرین به این محل خواهند آمد.
پدرم در اینگونه مواقع تسلط و احاطهی عجیبی بر اعصاب خود داشت و هرچه خطر را به خود نزدیکتر میدید، خونسردتر و مصممتر به نظر میرسید و سریعتر تصمیم میگرفت و اجرا میکرد. در آن موقع نیز بلافاصله ما را که دچار التهاب و ناراحتی فوقالعادهای بودیم به دور خود جمع کرد و به هر یک ماموریتی محول نمود. به من گفتند: «اردشیر! من و تو بایستی آخرین نفری باشیم که از اینجا خارج میشویم.» حاضرین در آن جمع، ظرف مدت کوتاهی هر یک از طرفی به دنبال ماموریت خود از باغ خارج شدند و من هم مامور شدم به شهر بیایم و با تیمسار سرتیپ زنگنه که در آن موقع رئیس دانشکدهی افسری بود ملاقات کنم و جریان را به استحضار او برسانم. پدرم آخرین نفری بود که با اتومبیل مهندس شاهرخشاهی باغ مقدم را ترک کرد و از جادهی پشت سلطنتآباد به منزل آقای حسن کاشانیان که در جادهی پهلوی حوالی ایستگاه پسیان قرار دارد رفت. بعد شنیدم که یک ربع ساعت پس از رفتن پدرم، مامورین فرمانداری نظامی به باغ آقای مقدم ریخته و تمام گوشه و کنار باغ و حتی انبار متروکه را برای دست یافتن به پدرم کاوش کرده بودند.
پدرم پس از آنکه به مزل کاشانیان رسیده بود بلافاصله کار خودش را دنبال کرده و به وسیلهی مهندس شاهرخشاهی به ما اطلاع دادند که به محض تاریک شدن هوا یکی یکی در محل سکونت تازهی ایشان برای اجرای برنامهای که صبح طرح شده بود گرد آییم.
من بعد از ملاقات تیمسار سرتیپ زنگنه و اطلاع از محل اقامت پدرم، به دیدن مادرم که سخت نگران وضع من بود رفتم و بدون ذکر وقایعی که جریان داشت، ایشان را دلداری دادم و گفتم چند روزی با پدرم کار دارم و بعد از رفع گرفتاری مجددا به سراغ شما خواهم آمد.
و تقریبا ساعت ۷ و نیم بعدازظهر بود که به طرف منزل آقای کاشانیان حرکت کردم.
هنگامی که به آنجا رسیدم، عدهای جمع بودند و گفتند جمعی از افسران بازنشسته و چند نفر از نمایندگان مجلس به دیدن پدرم آمدهاند و رفتهاند، ولی در آن ساعت تیمسار باتمانقلیچ، تیمسار گیلانشاه، سرهنگ فرزانگان آقایان مقدم، یارافشار، ابوالقاسم زاهدی، رضا کینژاد، صادق نراقی، مهندس شاهرخشاهی، سرتیپ تقیزاده، سرتیپ شعری، سرتیپ افطسی، سرهنگ خواجهنوری، سرهنگ نوابی و شاید عدهی دیگری که الان به خاطر ندارم حضور داشتند که در یکی از اتاقهای طبقهی اول عمارت اجتماع کرده بودند و گفتوگو دربارهی طرز به دست گرفتن کارها بلافاصله پس از ابلاغ فرمان شاهنشاه بود.
در این زمینه تا ساعت یازده شب مذاکرات مفصل و مشروحی به عمل آمد و چنان غرق بحث و گفتوگو در طرز اجرای برنامهی کار خود بودیم که خوب به خاطر دارم با اینکه آقای کاشانیان شام مفصلی تدارک دیده بود هیچیک از ما اشتها نداشتیم و تنها تنقل ما چای و سیگار بود.
در این جلسهی طولانی که مذاکرات آن قریب به پنج ساعت طول کشید شالودهی کارهای حساس و اساسی و تسلط بر امور ضروری ریخته شد و چون طبق تصمیم جلسهی صبح مقارن ساعت ۱۱ شب آقای سرهنگ نصیری که گویا در محل گارد سلطنتی و باغشاه به سر میبرد برای ابلاغ فرمان شاهنشاه به منزل دکتر مصدق حرکت میکرد، قرار شد نیم ساعت بعد تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ که از طرف پدرم برای ریاست ستاد ارتش در نظر گرفته شده بود عازم ستاد و تحویل گرفتن امور این مرکز حساس شود و سرهنگ فرزانگان نیز که در همین جلسه به کفالت وزارت پست و تلگراف منصوب شده بود با چند نفر از نظامیان حاضر در جلسه برای در دست گرفتن امور بیسیم پهلوی و فرستندهی رادیو تهران به آن محل برود.
آقایان رضا کینژاد و صادق نراقی به ملاقات سرتیپ دفتری که گفتوگو از ریاست شهربانی او بود بروند و آقایان پرویز یارافشار و مهندس شاهرخشاهی نیز مامور نخستوزیری شدند.
سرهنگ خواجهنوری و سرهنگ نوابی هم قرار شد تیپ زرهی مرکز یعنی تنها پادگان مجهزی را که در تهران وجود داشت تحت نظر بگیرند.
به سایرین نیز هر یک به فراخور حال و آشنایی به کارهایی که داشتند ماموریتی واگذار گردید و از طرف پدرم برای تمام آنها در همان شب احکامی صادر شد.
خلاصه پس از تعیین وظایف همه، چنین تصمیم گرفته شد که برای ساعت ۱۲ یا نیم بعد از نصفشب پدرم و تیمسار سرلشکر گیلانشاه و من از منزل آقای کاشانیان به طرف باشگاه افسران که برای مقر نخستوزیری به طور موقت در نظر گرفته شده بود حرکت کنیم.
انتخاب این محل از آن لحاظ بود که پدرم چندین سال در زمان اعلیحضرت فقید رئیس باشگاه افسران بود و با این مکان آشنایی کامل داشت و علاقهای در خود نسبت به آن احساس میکرد، ضمنا باشگاه افسران به ستاد ارتش و شهربانی نزدیک بود و اقامت در آنجا وسیلهای برای تسلط بر امور انتظامی به نظر میرسید.
ساعت به یازده شب نزدیک میشد و همهی ما در فکر سرهنگ نصیری بودیم و از طرفی از محل او هم اطلاعی نداشتیم. قرار قبلی ما این بود که هنگام حرکت برای انجام ماموریت خود، به وسیلهی یکی از رابطین که از محل اجتماع ما مطلع بود جریان را تلفنی اطلاع دهد.
همه در همان اتاق بزرگ طبقهی اول منزل آقای کاشانیان جمع بودیم و چشم به تلفنی دوخته بودیم که در گوشهی اتاق روی میز قرار داشت.
پدرم با سرتیپ گیلانشاه صحبت میکرد و همه لحظه به لحظه به ساعتهای خود نگاه میکردند.
تقریبا سکوت ناراحتکنندهای حکمفرما بود. شاید سه یا چهار دقیقه از ساعت یازده گذشته بود که تلفن زنگ زد، پدرم که در کنار میز تلفن نشسته بود گوشی را برداشت و به آرامی چند کلمهای آن هم به طور مبهم به اطراف صحبت کرد و گوشی را به جای خود گذاشت و گفت: «نصیری حرکت کرد.» بعد از این تلفنِ کوتاه و مختصر، حال التهاب و ناراحتی خاصی بر همهی ما عارض شد، به طوری که حتی حوصلهی سیگار کشیدن و چای خوردن هم نداشتیم.
تنها پدرم بود که خیلی آرام و خونسرد به نظر میرسید و سعی میکرد با یک یک ما صحبت کند و با خنده و شوخی روحیهی ما را تقویت نماید.
قریب نیم ساعتی به همین منوال گذشت و طبق قراری که داشتیم سرلشگر باتمانقلیچ که لباس نظامی بر تن داشت برای حرکت به سمت ستاد ارتش آماده شد. پدرم در محوطهی حیاط با ایشان و آقای مصطفی مقدم صحبت کرد و دستوراتی داد.
چند دقیقه بعد اتومبیل حامل آنها در حالی که آقای مقدم پشت رُل نشسته بود و سرلشکر باتمانقلیچ کنار او قرار داشت از جادهی پهلوی به طرف شهر سرازیر شد. قرار بود بعد از این دو نفر، آقای سرهنگ فرزانگان برای انجام ماموریتی که قبلا به آن اشاره شد حرکت کند ولی پدرم گفت: «در این مورد عجله نداریم، چه ممکن است عمل ما را تعبیر به کودتا کنند و حال آنکه ما چنین قصدی نداریم و منظور ما این است که اگر دکتر مصدق از اجرای فرمان اعلیحضرت سرپیچی کرد، برای تسلیم او اقدامات شدیدتری مجری گردد و بهتر است شما با ما به شهر یعنی باشگاه افسران بیایید و بعد به کار خود مشغول شوید.»
به همین جهت ماموریت آقای یارافشار و شاهرخشاهی و سرهنگ خواجهنوری و سرهنگ نوابی هم تقریبا منتفی گردید، ولی قرار شد که این عده برای اطلاع یافتن از عکسالعملی که مامورین انتظامی مصدق نشان خواهند داد به شهر بروند و به همین ترتیب نیز عمل شد و تقریبا ساعت ۱۲ شب این چهار نفر رهسپار شهر شدند، بهخصوص آقای یارافشار ماموریت داشت که اگر از منزل مصدق خبری به دست آورد ما را در جریان امر بگذارد.
ساعت نیم بعد از نصف شب را نشان میداد و ما هنوز هیچ خبری از نتیجهی کار دوستان خود مخصوصا سرهنگ نصیری نداشتیم و احساس نگرانی و تشویش خاطری در خود میکردیم. در این موقع پدرم که در حیاط قدم میزد به اتاقی که ما در آن جمع بودیم آمد و گفت: «بهتر است ما هم به شهر برویم، چون قاعدتا نصیری و باتمانقلیچ میبایستی تا به حال کار خودشان انجام داده باشند.» سرتیپ گیلانشاه نظر پدرم را تایید کرد و ما چهار نفر یعنی پدرم و سرتیپ گیلانشاه و سرهنگ فرزانگان و من عازم شهر شدیم و چند نفر از دوستان که هنوز در آن محل بودند قرار شد منتظر خبر تلفنی باشند.
تیمسار گیلانشاه و راننده جلو نشستند، پدرم و فرزانگان و من در عقب اتومبیل قرار گرفتیم و به سمت شهر حرکت کردیم.
چون در آن موقع مقررات حکومت نظامی برقرار بود در جادهی پهلوی آمد و شدی دیده نمیشد و خیابان به کلی خلوت بود. به همین جهت اتومبیل ما به سرعت به طرف شهر سرازیر شد. در بین راه هیچگونه گفتوگویی بین ما چهار نفر صورت نگرفت و همه ساکت و آرام چشم به جلو دوخته و به طرف باشگاه افسران در حرکت بودیم.
قدری پایینتر از آبشار پهلوی، نور چراغهای اتومبیلی که به سرعت از جادهی پهلوی در جهت مخالف ما پیش میآمد نظر ما را جلب کرده.
پدرم به راننده دستور داد از سرعت اتومبیل بکاهد.
اتومبیلی که از روبهرو میآمد وقتی به ما نزدیکتر شد، خاطرم نیست سرتیپ گیلانشاه یا پدرم زودتر از سایرین آن را شناختند و معلوم شد اتومبیل آقای مقدم است که سرلشکر باتمانقلیچ را به ستاد برده بود.
وقتی اتومبیل به سرعت از کنار ما گذشت، ما کاملا سرلشکر باتمانقلیچ و مقدم را دیدیم و شناختیم ولی آنها ابدا متوجه ما نشدند. همه متعجب شدیم. پدرم بیاختیار گفت: «چه شد؟ چرا برگشتند؟! و حالا به این سرعت کجا میروند؟!» سرتیپ گیلانشاه گفت: «تصور میکنم موفق نشده باشند.» پدرم فوری به راننده دستور داد دور بزند و ما را به آنها برساند.
اتومبیل ما با سرعت سرسامآوری به دنبال آنها به راه افتاد و قدری بالاتر از سهراه ونک با علامت چراغ اتومبیل و نورافکن دستی به آنها آشنایی دادیم و اتومبیل مقدم کنار جاده متوقف شد و لحظهای بعد ما هم در کنار آنها قرار گرفتیم.
با اینکه هوا تاریک بود، ولی در همان روشنایی مختصر شب، آثار یأس و ناامیدی را در قیافهی باتمانقلیچ و مقدم خواندیم. پدرم جریان را جویا شد، باتمانقلیچ گفت: «متاسفانه منظور ما حاصل نشد، چون ستاد را قوای انتظامی مصدق محاصره کردند و وقتی ما به چهارراه وزارت جنگ رسیدیم، سربازها اطراف عمارت ستاد حلقه زده بودند و تمام اتاقها روشن بود و سرتیپ ریاحی در اتاق رئیس ستاد مشغول کار بود به طوری که تحقیق کردم تقریبا برای من محرز شد، سرهنگ نصیری هم دستگیر شده و هماکنون در ستاد توقیف است.»
باتمانقلیچ این جملات را سریع ولی با صدایی ملایم اظهار داشت و در صورت پدرم خیره شد. فکر میکنم تجسم وضع ما در آن موقع زائد باشد، همینقدر میگویم که دهان ما بسته شده بود و مثل این بود که با چشم و حرکات آن با یکدیگر صحبت میکردیم و هر یک در قیافهی دیگران خیره شده بودیم. صدای پدرم سکوت را درهم شکست و خطاب به باتمانقلیچ گفت: «احتیاط کردید. حق این بود که به ستاد میرفتید و بدون واهمه به اتاق رئیس ستاد وارد میشدید و حکم خودتان را به ریاحی ابلاغ میکردید و به او میگفتید که به فرمان اعلیحضرت همایونی زاهدی به نخستوزیری منصوب شده و اگر قصد سرپیچی داشت، به رعایت اصول نظامی و ارشدیتی که نسبت به او دارید توقیفش میکردید.»
آقای مقدم کلام پدرم را قطع کرد و گفت: «فرمایش تیمسار در موقعی عملی میشد که ما لااقل میتوانستیم خود را به داخل عمارت ستاد برسانیم. الان وضع طوری است که یک عده سرباز مسلح اطراف ستاد را گرفتهاند و به هرکس که به طرف این عمارت نزدیک شود تیراندازی میکنند و با این وضع اقدام به چنین کاری مصلحت نبود.»
باتمانقلیچ افزود: «اگر صلاح در این است الان هم دیر نشده، میتوان به همین نحو عمل کرد. ولی ما وضع را به این شکل دیدیم و صلاح دانستیم که جریان را به جنابعالی گزارش دهیم و کسب تکلیف کنیم.»
توقف در آن محل بیش از این جایز نبود زیرا با جریانی که پیش آمده بود قطعا قوای انتظامی مصدق دست به فعالیتی میزدند و جادهی پهلوی هم بیش از هر محل دیگری مورد نظر آنها بود. پدرم گفت: «فعلا بایستی از اینجا حرکت کنیم و در نقطهی امنی جمع شویم و چارهای بیندیشیم.» ولی در آن احوال افکار ما به حدی پریشان بود که نمیتوانستیم محلی را در نظر بگیریم تا آنکه پدرم بنا بر همان خصلت ذاتی که در مواقع بحرانی بهتر تصمیم میگیرد گفت: «رفتن به منزل کاشانیان که مصلحت نیست، چون ممکن است از اقامت ما در آنجا به نحوی اطلاع پیدا کرده باشند.» و پس از یک لحظه تفکر گفت: «منزل سرهنگ فرزانگان نزدیک است در آنجا جمع شویم بهتر است.» بلافاصله به رانندهی اتومبیل دستور حرکت داد و باتمانقلیچ و مقدم هم پشت سر ما به راه افتادند و شاید پس از هفت یا هشت دقیقه بعد به منزل سرهنگ دوم فرزانگان برادر کوچک سرهنگ فرزانگان که در زیر تپههای امانیه قرار داشت رسیدیم.
صاحبخانه مشتاقانه از ما پذیرایی کرد و پدرم را به اتاق پذیرایی خودشان که مشرف به جادهی شمیران بود هدایت نمود. پدرم چند دقیقهای با سرلشکر باتمانقلیچ و سرتیپ گیلانشاه سر پا مذاکره کرد و قرار شد سرتیپ گیلانشاه به شهر برود و تحقیقات بیشتری بکند که آیا واقعا اطلاعاتی که سرلشکر باتمانقلیچ و مقدم کسب کردهاند صحیح است یا خیر و اگر آنچه گفته میشد مقرون به حقیقت است زودتر مراجعت کنند و ضمنا به سایر دوستان و همکاران اطلاع دهد که در محل اقامت ما جمع شوند تا یک تصمیم کلی با مشورت و همفکری یکدیگر اتخاذ شود.
ادامه دارد...