صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۳۰۰۵۹
تاریخ انتشار: ۱۷ : ۲۰ - ۰۵ مرداد ۱۴۰۰
خاطرات ماشاءالله خان کاشی؛ یاغی معروف از زبان خودش؛
خبر رسید که ناصرالدین‌شاه کشته شده... حسام‌لشکر حکمران کاشان... از این خبر نهایت متوحش، و محرمانه موضوع را به من گفت... اطمینان دادم که اگر آن‌چه من می‌گویم موافقت بکند من عهده‌دار نظم و آرامش شهر می‌شوم و نمی‌گذارم سر سوزنی از کسی به غارت برود... به مسئولیت من واگذار نمود. من هم به وسیله‌ی جارچی در بازار به اطلاع مردم رساندم که شاه از دنیا رفته و حفظ و انتظام شهر و بازار به عهده‌ی من است و اگر دیناری ضرر به کسی وارد بیاید من چندین برابر جبران و حتی برای مزید اطمینان باید تمام دکاکین بازار شب به حالت روز باز باشد... خلاصه سه شب پی‌درپی دکاکین بازار باز بود... در این سه شب دیناری از مال کسی کم نشد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در سنه‌ی ۱۳۱۹ هجری که به همراه قائم‌مقام میرزا مهدی‌خان غفاری به حکومت زنجان و خمسه رفتیم زمانی مرا با یک‌صد سوار به ماموریت ابهر فرستاد، شب در چهار فرسنگی سلطانیه خواب بر من مستولی شد چنان‌که زمام اختیار از دستم رفت از جمعیت سوار عقب کشیده پیاده شدم و عنان اسب را به دست گرفته در کنار راه استراحت نمودم. به اندازه‌ای که فی‌الجمله رفع کسالت شده برخاستم و روانه‌ی راه شدم. قدری که راه رفتم در کنار جاده صدای شیون و گریه‌ای شنیدم، پیش رفتم چون مهتاب بود، زنی را در کمال وجاهت دیدم نشسته و گریه می‌کند از حالش پرسیدم جواب گفت که: «من زن سید آقا می‌باشم با شوهرم به سلطانیه می‌رویم او سوار یک مال بود و من هم سوار به مال دیگری بودم چون چند روز است پی در پی مسافرت می‌نماییم و به کلی خسته بودیم هر دو روی مال‌های خود خواب رفته و مال من به کلی ایستاده حال که بیدار شده‌ام، می‌بینم شوهرم نیست و من در این بیابان راه به جایی ندارم می‌ترسم و می‌گریم.» من به حال او رقت و ترحم کرده گفتم: «برخیز سوار شو و برویم» چون مال خودش نیز قبلا فرار کرده بود و مرکبی برای سواری نداشت گفتم که بر اسب من سوار شود. شروع کرد به لرزیدن، گفتم: «مترس من با تو کاری ندارم. زودتر سوار شد که به شوهرت تو را برسانم.» باز شروع به گریه نمود، قسم خوردم که خیال بدی در حق او ندارم. آن زن به قول من مطمئن گشت و از جا برخاسته بر اسب من سوار شد. من سر اسب را گرفته و از جلو روان شدم. رفتیم تا هنگام طلوع فجر رسیدیم به سلطانیه. وقتی که رسیدیم، دیدیم شوهرش سر راه ایستاده با نهایت پریشانی و اضطراب گریه می‌کند. وقتی که چشمش به عیالش افتاد گویا حیات تازه به او دادند پیش دویده او را پیاده کرده و به گوشه‌ای برد، شرح حال از او استفسار نمود ٱن زن واقعه را برای او حکایت کرد. آن‌گاه نزد من آمده در حالی که بی‌اختیار می‌گریست شروع کرد دست مرا بوسیدن و گریه کردن. بعد از آن‌که به شهر سلطانیه رسیدیم و من به سوارهایم ملحق شدم روز بعد آقا سید آقا مقداری پیش‌کشی برای من به واسطه‌ی آن خدمت آورد ولی من قبول ننمودم و آن واقعه در تمام زنجان مشهور شده باعث عبرت و حیرت شنودگان شد.

دیگر آن‌که ارادتم به حضرت سیدالشهدا روحی له‌الفدا بی‌نهایت است آن وجود مقدس را از جان و مال و اولاد و عیال خود بیش‌تر دوست می‌دارم، و از طفولیت تاکنون در خدمت به آن بزرگوار و اقامه‌ی عزاداری آن حضرت بی‌تاب بوده و هستم، و همیشه در ایام محرم در خانه‌ام علم عزاداری آن حضرت بلند بود و در مجلس عزاداری من جمعیت زیادتر از سایر مجالس می‌شد به این واسطه عده‌ای از این راه نیز به من حسد می‌بردند.

در تمام گرفتاری‌ها توجه و توسلم به آن بزرگوار بوده و هست در سن هیجده سالگی به مرض مهلک گرفتار شدم به طوری که تمام اطبا از معالجه‌ی من عاجز شدند و مدت پنج سال مرضم طول کشید خودم نیز از حیات دست شستم. عاقبت‌الامر شبی دست توسل به دامان حضرت سیدالشهدا زدم که آن حضرت مرا از همان شب از برکت وجود خود شفا داد به هم‌چنین در زمان حبس در تهران خواب دیدم که آن حضرت مرا آزاد کرده به طوری که در جای خود نوشته خواهد شد.

در این موقع من در حکومتی کاشان خیلی مقرب و فراش‌باشی و در حقیقت همه‌کاره و برادرم محمد آقا خان داروغگی کاشان را به عهده داشت و شهر کاشان در کمال نظم و انضباط بود.

به وسیله‌ی تلگراف به حکام خبر رسید که ناصرالدین‌شاه کشته شده در آن ایام وضعیت چنان بود که اگر شاه فوت می‌کرد در تمام ایالات و ولایات هرج و مرج و انقلاب و قتل و غارت پیش می‌آمد. همین که این خبر به حسام‌لشکر حکمران کاشان رسید از این خبر نهایت متوحش، و محرمانه موضوع را به من گفت و برای جلوگیری از هرج و مرج و غارت دکاکین که در چنین موقعی لازمه‌ی خبر مردن شاه بود، چاره‌جویی نمود. من به او قول و اطمینان دادم که اگر آن‌چه من می‌گویم موافقت بکند من عهده‌دار نظم و آرامش شهر می‌شوم و نمی‌گذارم سر سوزنی از کسی به غارت برود. حسام‌لشگر که خیلی از این متوحش بود و شاید فکر می‌کرد جان خودش هم از دست دزدان و اوباش در امان نباشد نظم شهر را به مسئولیت من واگذار نمود. من هم به وسیله‌ی جارچی در بازار به اطلاع مردم رساندم که شاه از دنیا رفته و حفظ و انتظام شهر و بازار به عهده‌ی من است و اگر دیناری ضرر به کسی وارد بیاید من چندین برابر جبران و حتی برای مزید اطمینان باید تمام دکاکین بازار شب به حالت روز باز باشد و فقط چراغ‌های نفتی روشن بنمایند و در مغازه‌های خود بگذارند و با خیال راحت در منازل خود استراحت بکنند.

مردم هم به سبب اطمینانی که به کاردانی من و مراقبت محمد آقا خان داروغه برادرم داشتند غروب به منازل خود رفتند در حالی که کلیه‌ی دکاکین را باز گذاشته بودند. من هم به وسیله‌ی داروغه در تمام گذرگاه‌هایی که به بازار منتهی می‌شود افرادی از کسان خود گماشتم و به این ترتیب شب در حالی که کلیه‌ی دکان‌های بازار باز بود صبح شد و وقتی که کسبه برای شروع کار حتی زودتر از روزهای قبل به دکان‌ها آمدند دیدند تمام دکاکین بدون این‌که چیزی کم شده باشد، مرتب است. خلاصه سه شب پی‌درپی دکاکین بازار باز بود و کسان من مشغول حراست اموال مردم بودند و در این سه شب دیناری از مال کسی کم نشد. موضوع مهمی که در این سه شب اتفاق افتاد به این ترتیب بود که شب دوم مامورین گشتی من که از بازار برای حراست مغازه و دکاکین عبور می‌کردند مشاهده می‌نمایند که گربه‌ی سیاهی در دکان قصابی به شقه‌ی گوسفندی که به میلاخ بود جسته و مشغول خوردن است، مامورین با چوب چنان به گردن گربه می‌زنند که آنا جان می‌دهد و مامورین من لش گربه‌ی مرده را به میلاخ می‌زنند که صاحب دکان بداند اگر چند سیر از گوشتش کم شده دزد آن گربه بوده که به سزای این عمل رسیده بود. بعد از سه روز وضعیت به حالت عادی درآمد. روسای اصناف و تجار به حکومتی رفته و از عملیات من سپاس‌گزاری نمودند و تشکر نمودند.

که در این مدت با این خبرهایی که پیش آمده بود مامورین من در نهایت دقت شهر را در امنیت نگاه داشتند، و تقاضای تشویق من را نمودند. حاکم هم از اولیای امور به پاس خدمت من تقاضای لقب سرهنگی و نشان نمود.

پس از دو سه ماه خلعت و نشان سرهنگی از تهران به نام من به کاشان فرستادند و حاکم طی تشریفات خاصی خلعت و نشان سرهنگی را به من اعطا کردند. اهالی کاشان دسته دسته برای تهنیت خلعت و نشان به منزل من می‌آمدند و اظهار قدردانی و تبریک می‌گفتند و خدمات من را تشویق می‌کردند. چندی گذشت حسام‌لشگر حکمران کاشان معزول و به جای آن شخص دیگری از تهران آمد. مغرضین و اشخاص حسود موقع به دست آورده برای من نزد حاکم تازه بدگویی و فتنه نمودند، و مدیرالسلطنه به حکومت کاشان برقرار شد من هم از فراش‌باشی و سایر شغل‌هایم کناره‌گیری نمودم. پس از چندی بعضی از مغرضین یکی از نوکرهای مرا متهم ساختند، حکومت او را گرفته بدون تحقیق و استنطاق قصد آزار و شکنجه‌ی او را نموده من هم ناچار فرستادم در بازار دو نفر از نوکرهای او را گرفته و حبس کردم. پیغام برای مدیرالسلطنه فرستادم که هرچه تو با نوکر من سلوک کنی من همان با نوکران تو رفتار خواهم کرد. حکومت در صدد اصلاح برآمد و دو نفر از تجار محترم را واسطه‌ی صلح قرار داد و نوکر مرا به همراهی آن‌ها برای من فرستاد من هم نوکرهای او را با نهایت مهر به آنی مرخص نمودم. هرچند این کار به مسالمه و مصالحه انجام گرفت ولی باطنا مایه‌ی بغض و عداوت حکومت با من شد از آن به بعد به کلی از کارها کناره کرده و به خانه نشستم. این سخن را به حکم راستی و صداقت می‌نویسم که هرچند پا به دامن انزوا پیچیده و از مردمان کناره‌جویی می‌کردم لکن اطراف من به کلی منزه از شرارت نبود و من بر آن‌چه مطلع می‌شدم حتی‌القوه از آن‌ها جلوگیری نموده و زجرشان می‌نمودم. اما مغرضین وقت به دست آورده مویی را طناب می‌کردند و یکی را هزار می‌گفتند و بر عداوت قلبی و خصومت باطنی حکومت می‌افزودند. من از قرائن و آثار این مطلب را فهمیده و متذکر شدم و وقت را مستعد فساد و اغتشاش یافتم لذا مصلحت در آن دیدم که در این موقع از کاشان مسافرت نموده و به عتبات عالیات مشرف شوم. لوازمات سفر را نیز مهیا نمودم. حکومت از این عزیمت آگاه شد به وساطت جمعی از تجار و اعیان دوستانه مرا احضار نمود پس از ملاقات علت عزیمت سفرم را جست‌وجو نمود، سبب را از روی صدق و صفا بیان کردم نمی‌دانم منظور و مقصودش چه بوده که زبان به مخالفت گشود و به هر تدبیری و حیله که بود از این عزم منصرفم نمودند. به خواهش و اصرار و ابرام منصب فراش‌باشی‌گری حکومت و مباشری ایصال مالیات تمام اصناف و کسبه‌ی بازار را به من تعویض کرد و عمل داروغگی شهر را مجددا به برادرم محمد آقا خان داد من چون شخص او را بدین پایه به خود مایل دیدم انجام این سه خدمت را با حسن وجهی متقبل گشتم چون چند ماه گذشت مغرضین و مخالفین دیدند از وصول به مقصد خود محروم ماندند. تفتن را تجدید کرده از حکومت خواهش کردند که داروغگی شهر را به محمد آقا بیک که سابقا نزد خود من نوکر بوده و حالیه به کمک بعضی از اهالی مفسد کاشان بنای مخالفت با من را گذاشته واگذار نماید و حاکم را به لطایف‌الحیل راضی به این کار نمودند. روز دیگر حکومت مرا طلبید و گفت خواهش دارم داروغگی را به محمد آقا خان بیک واگذار کنی که از جانب خود شما مشغول خدمت باشد. من از این بی‌قولی و سست‌عهدی حکومت سخت آزرده و افسرده شدم و گفتم چنان‌چه مایل باشید، من حاضرم از تمام مشاغلم استعفا کنم ولی از یک شغل داروغگی حاضر نیستم استعفا کنم آن هم در صورتی که بخواهید به کسی که نوکر من بوده و حالیه با من مخالف است واگذار نمایید. بر حسب خواهش دوستان مجبورا داروغگی را به محمد آقا بیک داد من هم از سایر شغل‌هایم استعفا داده به خانه‌ی خود رفتم. مفسدین فرصت به دست آورده آتش فتنه را مشغول دامن زدن شدند هر ساعت رنگی ریختند و هر لحظه نیرنگی ساختند. کار دشمنی را به جایی رسانیدند که محمد آقا بیک داروغه که از طفولیت نوکر من بود و سبب ترقی او من شده بودم به کمک یک دسته از اعراب پشت مشهد با من طرف ساختند و در مقابل خانه‌ی من سنگر گرفتند مشغول جنگ و شلیک تفنگ شدند در مدت هشت روز چهار نفر از نوکراهای مرا کشتند.

شب‌ها می‌فرستادند درِ بازار و دکان‌ها را شکسته و اموال را می‌بردند و روز به اسم کسان من شهرت می‌دادند کار به جایی رسید که به اغوای چند نفر که هر یک عرض مخصوص داشتند خلق بلوا کرده و به مدرسه‌ی سلطانی اجتماع کردند هر کسی هم که نمی‌آمد قهرا او را با خود می‌بردند در اثنای‌ این مدت یک روز مرا برای گفت‌وگو دعوت کردند. به مدرسه خواستند من با معدودی از نوکرهایم به مدرسه‌ی سلطانی برویم، رفتیم. وقتی وارد شدیم جمعیت علما و تجار و اعیان در گنبد جمع شده و نشستند، سایر جمعیت ایستادند من در میان جمعیت ایستاده و گفتم: «آقایان سبب اجتماع بلوای شما چیست؟» جواب گفتند: «از دست ظلم شماها به ستوه آمده‌ایم بلوا کرده و به دولت متظلم هستیم.»

ادامه دارد...

 

منبع: خواندنیها، شماره‌ی ۴۱، سال سی‌وهفتم، سه‌شنبه ۱۸ تیر ۲۵۳۶، صص ۳۶-۳۸، به نقل از مجله‌ی وحید.