صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۱۴۸۸۰
تاریخ انتشار: ۲۷ : ۲۱ - ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۰
«مسافرت در داخله تهران»، در ۸۸ سال پیش؛
دکتر پرسید: ... «این شخص [اسماعیل] بزاز چه کرده که خیابانی را به نام او کرده‌اند؟!» گفتم: «... اسماعیل بزاز یکی از مقلدین و بازیگرها و مسخره‌های عهد ناصری بوده و در عصر خود این تقلید هم از تمدن اروپا شده بود که دربار سلاطین مسخره‌هایی مانند این شخص و کریم‌ شیره‌ای و اخیرا شیخ شیپور داشت... شما حق دارید متاسف باشید از این‌که به جای خیابان شیخ عطار و خیابان فیض و خیابان محمود شبستری بشنوید خیابانی به نام همان اسماعیل بزاز و گذری به نام لوطی صالح که از همان طبقه بوده است در طهران موجود و محله‌ای از محلات مرکزی طهران قرب چهارسوق بزرگ و هفت‌تن به نام اوست.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ از گردش بازارچه بابا نوروزعلی و صابون‌پزخانه و سرقبرآقا فارغ و از دربِ شرقی مقبره آقا به خیال دروازه وارد و در کافه‌ای که در میدان امین‌السلطان قرب کاروان‌سرای «خانات» دایر شده است آبدوغ‌خیاری با آب جوشیده تدارک دیده قاشق‌های چوبی را به هوار قدح بدل چینی همدانی کشیدیم و با دل استراحت و فارغ یک ناهار سرابان‌مآب قاطرچی‌منشانه مطابق سلیقه آقای فیلسوف خوردیم و من جای همه دوستانی را که شب‌ها در مهمان‌خانه آستارا (هتل استوریا) با آن‌ها بودیم خالی کردم.

بعد از ناهار چرتی زدیم و همین‌طور که در کش و قوس چرت و پینگی [خوابیدن] بودم وضعیت متخالف زندگانی شمال و جنوب طهران را به نظر گرفته دیدم راستی مثل این است که شمال و جنوب طهران با هم اختلاف اقلیمی دارند.

دکتر گفت: در فرنگستان برای فروش میوه و سبزی محل‌های مخصوصی است که به آن «هال» می‌گویند. در میدان سبزی‌فروشان فرنگستان غالبا زن‌ها متصدی بارفروشی هستند و خرده‌فروشان در کنار و حواشی هال با منتهای نظافت و پاکیزگی متاع خود را به معرض فروش می‌گذارند. این میدان هم مانند میدان کاه‌فروشان خیلی کثیف است و با اسم بزرگی که دارد و صاحب آن صدراعظم ایران بوده و چند مرتبه به فرنگستان رفته مقتضی نبود میدان بارفروشی پای‌تخت ما این‌طور باشد. این میدان را باید تخته‌بندی کنند و چیزهایی بکشند و به تفاوت کوچکی و بزرگی از آن حقوقی دریافت کنند و به پاکیزگی آن بکوشند و میوه و سبزی از مهمات ارزاق و در عین حال ناقل امراض مسریه هستند. همیشه در مواقع بروز امراض مسریه سبزی و میوه عامل مهم اتلاف نفوس بشری می‌شوند. من می‌روم و این میدان را تفتیش و خدمتی به صحیه می‌کنم یعنی یادداشتی ترتیب می‌دهم که در مراجعت از نظر مسئولین آسایش عمومی بگذرانم.

ما از طرف هم‌شهریان محترم خودمان از ایشان تشکر کردیم. آقای دکتر رفتند و ما دوباره دراز کشیدیم. نمی‌دانم چقدر خوابیده بودیم که صدای حدیث نفس دکتر ما را از خود بیدار کرد.

رفیق ما [دکتر] با خود حرف می‌زد و می‌گفت: البته! البته! وقتی در ناحیه‌ای مدرسه نشد، کتاب‌خانه نشد، تربیت نشد سر و کار مردم به خر و گاو و دهاتیان بی‌شعور افتاده، طراران [راهزنان] از موقع استفاده می‌کنند.

من زیرلبی به فیلسوف که تازه بیدار شده بود گفتم: «اتفاق تازه‌ی افتاده است.» خود را به خواب زدیم.

بیچاره دکتر با حالت گرفته و نالان گفت: آقایان! خواب بس است، برخیزید و ببینید بر سر رفیق‌تان چه آمده است!

من سراسیمه برخاسته و گفتم: خیر است ان‌شاءالله!

دکتر گفت: خیر که خیر، ولی شر است ماشاءالله!

فیلسوف گفت: مطلب چیست؟

دکتر شرح داد: پس از خروج از قهوه‌خانه و مختصر گردشی که در میدان کردم، در قسمت غربی دیدم جوانکی نشسته و سه ورق گنجفه [نوعی ورق‌بازی] را به زمین گسترده و بساط قماری دایر است. با این‌که از قمار خوشم نمی‌آید از بی‌هوشی اشخاصی که نمی‌توانستند از میان سه برگ صورت را پیدا کنند عصبانی شدم. چون به تمام بازی‌های ورق خوب آشنا بودم پیش رفته پنج‌هزاری [پنج زاری] برای برد و باخت گذارده و قصد داشتم پس از بردن به بازی‌کننده رد کرده و او را از ادامه این عمل ملامت کنم. تصادفا ورقی را که هم که من برداشتم تک‌خال بود نه صورت! خجل شدم. یک پنج قرانی دیگر حاضر کردم و مخصوصا چشم خود را به ورق دوختم که در کشیدن طراری [تقلب] نکند، اتفاقا دومی را هم باختم. به فکر افتادم که این مرتبه یک تومان می‌خوانم و همین که بردم راه خود را پیش می‌گیرم و از نصیحت هم صرف نظر می‌کنم. یک تومان هم رفت. به جان شما از شدت عصبانیت می‌لرزیدم. جزوه‌دان پول خود را درآورده یک قطعه پنج تومانی اسکناس به زمین زدم، آن را هم باختم. مردم زدند به خنده. کم‌کم کلاه‌نمدی‌ها خواستند به من تعلیم بدهند. به بعضی تغیر کردم و ۴ قطعه پنج تومانی را به همین نحو دادم. از ظفر مایوس شدم راه خود را گرفته  از حوزه خارج گردیدم و از پشت سر صدای خنده را شنیدم. برگشتم و زبان اندرز و نصیحت گشودم و سوگند خوردم که «اگر برده بودم پس می‌دادم و مقصودم این بود این مرد را از حرکت زشت منصرف کنم» شلیک خنده را رها کردند. به عقب بازگشتم صدای «هو» بلند شد. با دو نفر گلاویز شده یکی را خوب شَل و پَل کردم. مردم ما را جدا کردند. نزدیک قهوه‌خانه که رسیدیم خواستم حساب پول خود را بکنم که چقدر باخته‌ام دیدم جا تر است و بچه نیست! اگر شما پشت گوش‌تان را می‌بینید من هم جزوه‌دانم را دیدم. به سرعت برگشتم. در آن محوطه احدی نبود! از بارفروشان و بقال‌ها و متفرقه سراغ گرفتم جواب نشنیدم. گاه به یکی از آن‌ها که در معرکه حضور داشتند تصادف می‌کردم و باز از خنده او متغیر می‌شدم و می‌خواستم گریبانش را بگیرم، مدرکی برای ادعا نداشتم. بالاخره نسبت به یک نفر از اشخاص که در آن‌جا حضور داشت و تماشاچی بود ظنین شدم، پول را مطالبه کردم خنده تحویل داد. نسبت دزدی و جیب‌بری به او دادم، خود را اول در اختیار من گذارد تفیش کردم نیافتم. خواستم معذرت‌ بخواهم وحشی‌گری کرد و یک سیلی به گوشم نواخت. این حاصل گردش من در این ساعت بود که جنابان عالی استراحت فرمودید.

من برخاسته کلاه خود را محکم کرده به عضلات خود دستی کشیده گفتم: با اوباش و اجامر باید معامله به مثل کرد یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ/ یا او تن ما به دار سازد آونگ.

به دکتر گفتم: بیایید برویم، زیر چرخ باشد آن طرار را یافته و ضرب دستی به او نشان می‌دهم.

دکتر قبول نمی‌کرد و می‌گفت: همه رفته‌اند.

من چون می‌دانستم این شیادان در میان نظایر خود هم منافق و حسود هستند در نظرم هم‌چو آمد که این‌ها از میدان خارج شده، در گوشه‌ای به تقسیم غنایم خواهند پرداخت، اگر ما اطراف را خوب تفتیش کنیم ممکن است آن‌ها را بیابیم.

به آقای فیلسوف گفتیم: «آمدن شما مقتضی نیست.» می‌ترسیدیم مبادا باز جنبه عرفانی ایشان حس انتقام ما را خامد [خاموش] کند. تدبیر اولم این شد کلاه و غبارگیر (پاردسو) فیلسوف را به دکتر بپوشانم که تغییر شکلی بدهد. آقای فیلسوف کمک کردند. با این وضعیت تصنعی از جا حرکت کردیم.

در یک گوشه میدان که خلوت بود هفت‌تیر خود را آزمایش، فشنگ را میان لوله داده ضامن را بستم.

به دکتر گفتم: آرام آرام می‌رویم، به سرقبرآقا که رسیدیم مراقبت اطراف با شما، تفتیش داخل صحن با من.

متوجه صحن سرقبرآقا شدیم و از تفتیشان خود نتیجه‌ای نگرفته به ناگاه چشمم به محوطه افتاد که به آن باغ‌انگوری می‌گفتند و ساربانان، شتران خود را در آن خوابانیده و علوفه و نواله داده بودند. نزدیک چهاردیوار رفته سری کشیده دیدم همان بساط در این‌جا نیز فراهم است. بیچاره ساربانان گرد آن‌ها جمع شده و الان است که دسترنج آن‌ها را می‌ربایند. مصمم بودم، پیش رفته دست و پنجه‌ای با طراران نرم کنیم و اطمینان به مظفریت خود داشتیم زیرا خود مسلح بودم و دکتر هم چون ورزشکار بود از آن‌ها وا نمی‌ماندیم. خوش‌بختانه آژانی از دور دیده شد. مراتب را عرض کردیم. آژان باتدبیر گفت: «این‌ها از لباس آژان وحشت کرده و فرار می‌کنند. چون چند نفر از پلیس تامینات در این نزدیکی هستند، صبر کنید بروم آن‌ها را برای تعقیب بفرستم. آن‌ها لباس‌شان عادی است و طراران ایشان را شکار خود تصور می‌کنند. همین که گرم بازی شدند دستگیرشان می‌کنیم.» اطاعت کردیم. آژان رفت و پس از لحظه‌ای باز آمد و گفت: «خیال‌تان راحت باشد آن‌ها دنبال ماموریت رفتند. حالا ما هم برای مساعدت به آن‌ها باید مهیا باشیم.»

هر یک از ما دو نفر را به مراقبت شمال و جنوب خیابان گمارده و خود در مقابل درِ بقعه ایستاد. تقریبا نیم ساعت گذشته بود که دیدیم مامورین لایق و فعال تامینات هر سه نفر هم‌دست را جلو انداخته و می‌آیند. بلافاصله آژان جلو رفت و تفتیش جیب و بغل آن‌ها شروع شد و از میان دو شانه آن جوان بلندقدی که دکتر می‌گفت پهلوی من ایستاده بود، جزوه‌دان دکتر کشف و آن‌چه متعلق به او بود مسترد، شیادان به حبس جلب شدند. دکتر به سادگی خواست از وجوه بازیافتی حق‌الزحمه‌ای در اختیار آقایان بگذارد، یکی از آن‌ها به تغیر گفت: «از این مقوله حرف نزنید! وظیفه‌ای را انجام داده‌ایم.» از حسن انتظام و وظیفه‌شناسی مامورین فعال و صحیح‌العمل نظمیه تشکر و در نظر گرفتیم پس از مراجعت، سپاس‌گزاری خود را به اداره کل تشکیلات نظمیه مملکتی که از این‌گونه طراری‌ها هم جلوگیری می‌کنند بنویسیم.

به کافه که رسیدیم دیدیم آقای فیلسوف زانوها را بغل گرفته باز هم فکر می‌کند.

جریان واقعه را به آقای فیلسوف گفتیم و ایشان موقعی برای نصیحت یافته به دکتر گفتند: بلی، یکی از آفات تمدن امروزی رواج این ورق‌بازی‌هاست و انتظار نداشتیم شما هم این‌کاره باشید! یکی از آفات تمدن قمار است که به آن «مقراض محبت» گفته‌اند، و صحیح است که قمار از عادات ذمیمه قدیمه است لیکن در هیچ عصری جزو آداب به شمار نمی‌آمد؛ امروز به هیچ جا قدم نمی‌گذاریم مگر آن‌که بازی ورق جزو رسوم معموله شده است و آداب‌دانان در ضیافت‌ها و مهمانی‌ها با تخته و شطرنج و ورق وقت‌گذرانی می‌کنند. رواج این اسباب لهو و لعب و تمایل بشر به جلب مال و ثروت و متابعت نفوس از آز و طمع سبب شیوع این مرض گردیده است و خاندان‌هایی را به خاک نشانیده. چه بسا کسانی که قمار آن‌ها را از لذت زندگانی در عائله محرم داشته و چه بسیار زن و فرزند معصومی که هستی آن‌ها را کفیل خرج‌شان به رایگان به خصم داده و همه شب در انتظار برد و باخت رئیس خانواده عمری به اضطراب می‌گذرانند و غالبا سرِ بی‌شام به زمین می‌نهند.

دکتر گفت: من خود یکی از مخالفین این عادت هستم و قبلا عرض کردم که غرور به هوشمندی خود و تاثر از نابخردی آن‌هایی که میان سه برگ نمی‌توانستند یک ورق را پیدا کنند مرا به آن بساط نزدیک کرد و قصد داشتم پس از بردن پس بدهم ولی عدم موفقیت خجلم کرد و آن‌چه عصبانی‌تر شدم بیش‌تر خسارت بردم تا قضیه به آن‌جاها منتهی گردید و خوش‌بختانه حسن ختام یافت. در فرنگستان اگر برد و باختی هم هست عالی‌جنابانه و متمدنانه است؛ امروز برد و باخت‌ها به وسیله شرکت در بخت‌آزمایی و اسب‌دوانی و شرط‌بندی و غیره می‌شود. غالبا مردم حتی متوسطین از بازی ورق و شطرنج و نرد همان نتیجه هوشمندی را می‌گیرند و به هیچ وجه نظری مادی ندارند. ولی امروز همان‌طور که فرمودید این عادت مشئوم در ایران رواج کامل دارد و امید است مرتفع و زائل گردد.

چای صرف کردیم و حساب قهوه‌چی را پرداخته از ضلع شمال شرقی میدان امین‌السلطان و پشت خیابان اسماعیل بزاز متوجه گار [ایستگاه] راه‌آهن حضرت عبدالعظیم(ع) شدیم که از خیابان ماشین به سیاحت شرق طهران برویم.

دکتر پرسید: در همه جای عالم معمول است خیابان‌ها و کوچه‌های عمده را به نام مشاهیر شعرا و ادبا می‌کنند، در این شهر که به نام حکیم قاآنی و میرعلی صائب تبریزی و هاتف و نظیر آن‌ها کوچه نیست این شخص بزاز چه کرده که خیابانی را به نام او کرده‌اند؟!

من گفتم: فراموش کردید در کوچه حاجی‌ها جواب این سوال شما داده شد که به کوچه و محله‌های این شهر تصادف نام نهاده است و این اسماعیل بزاز یکی از مقلدین و بازیگرها و مسخره‌های عهد ناصری بوده و در عصر خود این تقلید هم از تمدن اروپا شده بود که دربار سلاطین مسخره‌هایی مانند این شخص و کریم‌ شیره‌ای و اخیرا شیخ شیپور داشت، زیرا سلاطین خارجه عموما و لویی چهاردهم مخصوصا در دربار خود کسانی را برای مسخرگی نگاه می‌داشتند و به آن‌ها سفید مهری می‌دادند که هر گستاخی بخواهند بکنند و این عادت مشئوم در ایران اقتباس شد و از آن جمله همین اسماعیل بزاز پیدا شد و البته شما حق دارید متاسف باشید از این‌که به جای خیابان شیخ عطار و خیابان فیض و خیابان محمود شبستری بشنوید خیابانی به نام همان اسماعیل بزاز و گذری به نام لوطی صالح که از همان طبقه بوده است در طهران موجود و محله‌ای از محلات مرکزی طهران قرب چهارسوق بزرگ و هفت‌تن به نام اوست.

ادامه دارد...

 

منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاه‌وچهارم، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۶۷، سه‌شنبه ششم اردی‌بهشت ۱۳۲۸، صص ۲۱-۲۳.