صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۱۱۸۴۶
تاریخ انتشار: ۵۰ : ۲۱ - ۲۰ فروردين ۱۴۰۰
از خاطرات اعلم‌الدوله ثقفی؛
امیر: «آیا می‌گذارید که من از حمام بیرون بیایم آن وقت ماموریت خود را انجام دهید؟» فراش‌باشی: «خیر» امیر: «می‌گذارید یک دو کلمه به عزت‌الدوله پیغام داده خداحافظی کنم؟» فراش‌باشی: «خیر». گفت: «می‌گذارید وصیت خود را بنویسم؟» گفت: «خیر». امیر گفت: «پس لااقل خواهید گذاشت این ماموریت شما به طرزی که من می‌گویم انجام بگیرد؟» فراش‌باشی گفت: «مانعی ندارد.»... امیر رو به دلاک کرد و گفت: «نیشتر فصادی همراه داری؟» دلاک گفت: «بله.»... دلاک به سربینه [رخت‌کن] آمد و نیشتر را از توی لباس‌های خود پیدا کرد و به دستور امیر رگ‌های هر دو بازوی امیرکبیر را زد و خون فوران پیدا کرد... امیر کاملا بی‌حس بود... میرغضب با چکمه لگدی به میان دو کتف امیر نواخت. امیر درغلطید و به روی زمین افتاد. صحن حمام را خون گرفته بود و میرغضب دستمال ابریشمی را لوله کرد و به حلق امیر فرو کرد و گلوی امیر را آن‌قدر فشرد تا جان داد. بعد رو به فراش‌باشی نموده گفت: «دیگر کاری نداریم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ اعلم‌الدوله یا خلیل ثقفی، پزشک مخصوص مظفرالدین‌شاه قاجار علاوه بر روابط حسنه و نزدیکی که با مظفرالدین‌شاه داشت و شاه با او درد دل می‌کرد، به خاطر نزدیکی‌اش به دربار قاجار خاطراتی را هم از برخی گماشتگان و رجال آن دوره نقل کرده که گاه برای او تعریف می‌کرده‌اند، خاطراتی که از فاصله‌ای نزدیک‌تر برخی قسمت‌های مهم تاریخ این سلسله را بیان می‌کند. مثلا درباره قتل امیرکبیر، اعلم‌الدوله ماجرا را به طور کامل البته تا پشت در حمام فین از زبان علی‌اکبربیک چاپار معروف دربار ناصرالدین‌شاه شنید که زمانی که قرار بود امیرکبیر را به قتل برسانند تصادفا در فین کاشان به سر می‌برد و از نزدیک شاهد این جنایت تاریخی بود. علاوه بر آن خواجه سربینه [رخت‌کن] حمام فین و نیز دلاک حمام جزئیات قتل امیر و آن‌چه درون حمام رخ داد را برای اعلم‌الدوله تعریف کردند. آن‌چه در پی می‌خوانید مجموع روایات این سه شاهد عینی از قتل امیرکبیر است که برای اعلم‌الدوله تعریف کرده‌اند و او نیز آن را در قالب یادداشتی در فروردین ۱۳۳۹ برای مجله امید ایران (شماره ۳۰۱، جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۳۹) فرستاد. اعلم‌الدوله تاکید کرد که: «این جریان را با تمام جزئیات آن پس از کشته شدن امیرکبیر از قول علی‌اکبربیک و خواجه و دلاک حمام شنیده و بارها برای من تعریف کرده و دست‌خط [فرمان قتل امیر] را هم از روی اصل آن‌که نزد احتساب‌الملک نواده حاج علی‌خان فراش‌باشی بود، رونویس کرده‌ام.»

 

علی‌اکبر بیک از چاپارهای معروف دربار ناصرالدین‌شاه و دولت بود که مرتبا به شیراز رفت و آمد داشت و فوق‌العاده مورد توجه درباریان و مخصوصا شخص مهدعلیا مادر ناصرالدین‌شاه بود. علی‌اکبربیک در یکی از سفرهای خود به شیراز حامل نامه‌ای از مهدعلیا برای عزت‌الدوله خواهر ناصرالدین‌شاه بود که در فین کاشان اقامت داشت.

علی‌اکبربیک پس از رساندن نامه به عزت‌الدوله به طرف شیراز حرکت کرد و در بازگشت به تهران برای دریافت جواب نامه به کاشان رفت و این همان سفر علی‌اکبربیک بود که دانسته یا ندانسته مصادف با یکی از فجایع تاریخی ایران یعنی قتل امیرکبیر گردید که به فین کاشان تبعید شده بود.

آن روز بیش از سه ساعت از آفتاب نگذشته بود که علی‌اکبربیک در پشت باغ معروف فین مشغول قدم زدن بود، بی‌اراده راه می‌رفت و زیر لبی با خود می‌گفت: «چاره‌ای نیست جز آن‌که تا دو سه ساعت دیگر مکث کرده و همان‌طور که دستور داده‌اند ناهار را این‌جا خورده و بعدازظهر راه بیفتیم.»

علی‌اکبربیک همان‌ط‌ور که راه می‌رفت و با خود حرف می‌زد تصمیم گرفت با انگشتان خود فال بگیرد. بعد چشم‌ها را بست و بعد انگلشت‌های خود را روبه‌وی هم قرار داد و همین‌که دو انگشت او به هم اصابت کردند قدم‌های خود را سریع‌تر کرد و به طرف در باغ حرکت کرد.

علی‌اکبربیک یکی دو ساعت پیش هم جواب نامه مهدعلیا را مطالبه کرده بود اما به او گفته بودند که باید یکی دو ساعت دیگر صبر کند تا امیر (منظور امیرکبیر بود) از حمام بیرون آمده و بعد از ناهار جواب نامه‌ها را گرفته عازم تهران گردد، اما با وجود این علی‌اکبربیک خود را ناراحت می‌دید و به همین جهت در صدد استخاره برآمد و بعد از آن‌که استخاره خوب آمد تصمیم گرفت که بار دیگر برای دریافت جواب نامه مراجعه کند. علی‌اکبربیک بعد از مراجعه همان جواب سابق را شنید و ناچار تصمیم گرفت برای گذراندن وقت به تماشای چشمه فین کاشان برود.

هنوز راه زیادی نرفته بود که دید از دور چند سوار از جاده تهران به طرف باغ‌شاه «باغ معروف فین» می‌روند. باغ‌شاه که در شمال غربی قریه قرار گرفته است محل سکنای عزت‌الدوله و امیرکبیر بود.

سوارها پنج نفر بودند و همین‌که نزدیک شدند، معلوم شد که سر و صورت خود را پیچیده و با چفیه و عقال خود را به شکل اعراب درآوره و جز چشم‌های آن‌ها هیچ جای صورت آن‌ها نمایان نبود.

علی‌اکبر بیک به محض مشاهده در جای خود ایستاد و فهمید که باید خبر و یا امر مهمی در پیش باشد. وقتی سوارها به او نزدیک شدند یکی از آن‌ها که از همه جلوتر بود عنان اسب را کشید و بدون آن‌که صورت خود را باز کند گفت: «علی‌اکبر تو این‌جا چه می‌کنی؟» علی‌اکبربیک چاپار دولتی صدای سوار به گوشش آشنا آمد و صاحب صدا را شناخت و گفت: «من از شیراز می‌آیم و منتظر جواب کاغذهای مهدعلیا هستم که بگیرم و به تهران حرکت کنم.» آن سوار که کسی جز حاج علی‌خان فراش‌باشی نبود گفت: «امیر کجاست؟» [علی‌اکبر] گفت: «حمام» گفت: «کدام حمام؟» [علی‌اکبر] گفت: «همین حمام.» گفت: «بسیار خوب راه بیفت با هم برویم آن‌جا.» حمام در زاویه جنوب شرقی باغ که از اطراف آن به کلی خلوت است واقع شده و در سربینه آن یک نفر خواجه مشغول مرتب کردن لباس‌های امیر بود.

پس از آن‌که علی‌اکبر با پنج سوار به جلوی حمام رسیدند، حاج علی‌خان و یک نفر دیگر از سوارها از اسب پیاده شده و دست علی‌اکبربیک را گرفته و او را تهدید کردند که مبادا از آن‌ها جدا شده و جریان ورود سواران نقاب‌پوش را به عزت‌الدوله خبر دهند.

علی‌اکبربیک با حاج علی‌خان و سوار دیگر وارد سربینه حمام شدند. حاج علی‌خان بار دیگر علی‌اکبربیک را تهدید کرد که «نباید نفست بیرون بیاید» و آن‌گاه آن سوار دیگر هم خنجر خود را روی سینه خواجه‌ای که لباس‌های امیرکبیر را مرتب می‌کرد، گذاشت و گفت: «اگر کمترین حرکت و یا صدایی بکنی کشته خواهی شد.» آن شخص در بالای سر خواجه ایستاد. فراش‌باشی به علی‌اکبربیک گفت: «تو هم این‌جا نشسته تکان نخوری» و خودش مجددا از پله‌های حمام بالا رفت و دو نفر دیگر از سوارها را پیاده کرده و به آن‌ها گفت: «درِ آن طرف باغ را سنگ‌چین کرده و بعد هم بیرون ایستاده به احدی اجازه ورود ندهید.»

از ورود این پنج نفر سوار به باغ و حمام هیچ‌کس جز آن خواجه و علی‌اکبربیک خبردار نشد و الا مردم به آن‌ها امان نمی‌دادند.

امیرکبیر در حدود دو ماه بود که در باغ‌شاه زندانی بود. مخالفین او که همه اعیان و بزرگان بودند بی‌کار ننشسته و علیه او پیش شاه حرف‌هایی می‌زدند.

امیر در زمان صدارت خود دست همه آن‌ها را از کارها کوتاه کرده بود و آن‌ها شاه را از امیر ترسانده بوند و بعد از تبعید نقشه قتل او را می‌کشیدند. به ناصرالدین‌شاه گفته بودند که امیر می‌خواهد عنان قدرت را در دست گرفته و به جای او بنشیند. به همین جهت شاه به قدری ترسیده بود که به تبعید و زندانی کردن امیر اکتفا نکرد و تا وقتی او را نکشت شب خواب راحت نمی‌کرد.

امیر در مدت دو ماه تبعیدی خود در فین انواع و اقسام شکنجه‌ها را تحمل می‌کرد؛ ناصرالدین‌شاه در موقع تبعید امیر، جمعی از فراشان و گماشتگان خود را همراه او فرستاد و معلوم است که آن‌ها ترتیب و رفتارشان با کسی که سابقا از او می‌ترسیدند و بعد بر او تسلط پیدا کرده‌اند چگونه و از چه قرار بود. به او فحش داده و آن‌هایی که بر روی بام بودند هنگام عبور و گردش امیر در باغ زباله و کثافت به سر او ریخته و بعضی از مستحفظین هم به جای حفاظت امیر به او می‌گفتند: «وقتی که تو وزیر بودی ما را از گرسنگی می‌کشتی و حالا هم که معزول شده‌ای ما باید برای محافظت تو از سرما تلف بشویم.» این اشخاص شب و روز مواظب امیر بودند و امیر هم از ترس آن‌که مبادا مسموش کنند جز تخم‌مرغ یا غذای دیگری که به آن اطمینان داشته باشد چیز دیگری نمی‌خورد غافل از این‌که برای قتل او نقشه فجیع‌تری طرح کرده بودند.

رفتار همسر امیر فوق‌العاده شجاعانه بود؛ وقتی که امیر تبعید شد، او خود را سپر بلای شوهرش قرار داد و با امیر به کاشان رفت. همسر امیر یک ساعت شوهر خود را تنها نمی‌گذاشت و بنابراین کشتن امیر کار آسانی نبود تا آن‌که اتفاقا در حمام او را تنها یافتند و حاج علی‌خان فراش‌باشی به حیات امیر خاتمه داد و مرتکب بزرگ‌ترین قتل تاریخی در ایران گردید.

حاج علی‌خان موقعی که به حمام برگشت و مجددا وارد سربینه شد، خواجه را بی‌حرکت و زهره‌ترک و علی‌اکبر را مبهوت و هراسان و گماشته خود را در حال آماده‌باش دید.

در این وقت فراش‌باشی نقاب از چهره خود کنار زد و صورت او کاملا نمایان شد و بلافاصله وارد گرمخانه شد و با سر تعظمی کرد. امیر گفت: «کجا بودید حاج علی‌خان؟» گفت: «از تهران می‌آیم.» امیر پرسید: «لابد برای من حامل فرمایشی هستید» فراش‌باشی گفت: «بله.» و بلافاصله دست در جیب کرده و کاغذی را بیرون آورده و در مقابل چشمان امیر که در صحن حمام نشسته و دلاک پشت او را کیسه می‌کشید گرفت و گفت: «این دست‌خط را بخوان.» امیر خواند و در آن چنین نوشته شده بود: «چاکر آستان ملائک، پاسبانِ فدویِ خاصِ دولتِ ابدمدت حاج علی‌خان و پیش‌خدمت خاصه فراش‌باشیِ دربارِ سپهراقتدار ماموریت دارد که به فین کاشان رفته میرزا تقی‌خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت بین‌الاقران مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر باشد.»

امیر گفت: «آیا می‌گذارید که من از حمام بیرون بیایم آن وقت ماموریت خود را انجام دهید؟» فراش‌باشی گفت: «خیر» امیر گفت: «می‌گذارید یک دو کلمه به عزت‌الدوله پیغام داده خداحافظی کنم؟» حاج علی‌خان فراش‌باشی گفت: «خیر». گفت: «می‌گذارید وصیت خود را بنویسم؟» گفت: «خیر». امیر که دید همه جواب‌های او منفی است گفت: «پس لااقل خواهید گذاشت این ماموریت شما به طرزی که من می‌گویم انجام بگیرد؟» فراش‌باشی گفت: «مانعی ندارد.» و این پیشنهاد امیر را قبول کرد. امیر رو به دلاک کرد و گفت: «نیشتر فصادی همراه داری؟» دلاک گفت: «بله.» گفت: «بیاور».

دلاک به سربینه آمد و نیشتر را از توی لباس‌های خود پیدا کرد و به دستور امیر رگ‌های هر دو بازوی امیرکبیر را زد و خون فوران پیدا کرد. دلاک در یک گوشه حمام حیران ایستاده و از ترس فراش‌باشی جرأت حرکت برای گرفتن جلوی خون را نداشت و نمی‌دانست سرانجام چه خواهد شد و چه وقت باید جلوی خون را بگیرد.

حاجی علی‌خان بعد از چند دقیقه که دید امیر بی‌حس شده است به سربینه رفت و به آن سوار نقاب‌پوش که با خنجر مواظب علی‌اکبربیک و خواجه بود گفت: «بیا...»

این شخص که کسی جز میرغضب دربار ناصرالدین‌شاه نبود، به دنبال فراش‌باشی به حمام رفت. همین‌که وارد گرمابه شدند فراش‌باشی گفت: «معطل نشو کارش را تمام کن.»

امیر کاملا بی‌حس بود.

میرغضب با چکمه لگدی به میان دو کتف امیر نواخت. امیر درغلطید و به روی زمین افتاد. صحن حمام را خون گرفته بود و میرغضب دستمال ابریشمی را لوله کرد و به حلق امیر فرو کرد و گلوی امیر را آن‌قدر فشرد تا جان داد. بعد رو به فراش‌باشی نموده گفت: «دیگر کاری نداریم.»

حاج علی‌خان و میرغضب بلافاصله از حمام بیرون آمدند و با همراهان خود سوار اسب‌های تندرو شده و از طرف تهران رهسپار شدند.