پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ شاید برایتان جالب باشد که بدانید، در شلوغترین کلانتری تهران در ۵۷ سال پیش چه میگذشته و مردم بیشتر برای چه مشکلاتی به این کلانتری مراجعه میکردند. خبرنگار اطلاعات در روزهای نخست مهر ۱۳۴۲ یک روز کاری کامل را در کلانتری ۱۵ تهران، همان کلانتریای که محله بدنام نیز در حوزه استحفاظیاش قرار داشت، بست نشست تا ببیند مراجعان بیشتر از چه شکایت میکنند. مشروح این گزارش خواندنی را که روز پنجشنبه چهارم مهرماه ۴۲ در روزنامه اطلاعات منتشر شد در پی میخوانید:
این کلانتری [کلانتری ۱۵] حساستر و شلوغتر از کلانتریهای دیگر تهران است در حوزه همین کلانتری است که محله بدنام قرار دارد و روزگاری قهوهخانههای این بخش مرکز دزدان و جنایتکاران بود و هفتهای چند قتل و دهها چاقوکشی در آنجا اتفاق میافتاد. من همانطور که با رئیس کلانتری مشغول صحبت بودم اولین مشتری کلانتری وارد شد.
مغازهام را دزد زده
این شخص مغازهداری به نام کریم خوانساری بود. کریم در حالی که ناراحت بود وارد کلانتری شد و اولین حرفی که زد این بود: «مغازهام را دزد زده است.» رئیس کلانتری به افسر مامور رسیدگی به سرقت دستور داد تا جریان را رسیدگی کند. ساعتی بعد این افسر مراجعه کرد و گزارش داد «در نتیجه تحقیقات من معلوم شد سرقت داخلی است و یکی از آشنایان کریم مرتکب دزدی شده است.»
کریم مدتی به مغزش فشار آورد و گفت: «یادم آمد اسکندر سهرابی شاگردم باید این کار را کرده باشد زیرا او را چند روز پیش بیرون کرده بودم.» مامورین به سراغ اسکندر رفتند و او را دستگیر کردند. اسکندر اعتراف کرد به علت اینکه کریم او را بدون علت بیرون کرده او نیز به تلافی این عمل، مغازهاش را دستبرد زده است.
فرار از خانه پدر
ساعت ۹ صبح یکی از پاسبانان کلانتری زنی را به کلانتری آورد و گزارش داد که این زن در خیابانها ولگردی میکند و باعث ناراتی مردم است. از این زن تحقیق شد، او خود را شهین معرفی کرد و گفت: «به علت اینکه پدرم مرا اذیت میکرد از خانه فرار کردم. چون جایی را نداشتم در خیابان سرگردان شدم و مردی که متوجه جریان من شده بود مرا اغفال کرد و به بهانه اینکه مرا به خانه خالهاش میبرد مرا به خانه بدنامی برد و در آنجا من بدبخت شدم و حالا هم کارم ولگردی است.»
زنم ابدا دست به خانهداری نمیزند!
ساعت ده و ربع صبح زن و شوهری به کلانتری آمدند. پیدا بود که شوهر جوانتر از زنش میباشد. شوهر خود را مرتضی مصریپور کفاش و ۲۲ ساله معرفی کرد و گفت ۵ سال پیش از اصفهان برای تماشای تهران به این شهر آمدم. گردشگاهها و مراکز تفریح و آدمهای جوراجور وسایل رفاهی که در این شهر به چشم دیدم مرا از رفتن به اصفهان مانع شد و در همین جا ماندم ولی هرچه کار میکردم نمیتوانستم پساندازی داشته باشم برای اینکه در این شهر محل خرج پول به حد کافی وجود دارد. ولی من سادگی شهرستانی خودم را حفظ کرده بودم و برای مردم بدبخت دلم میسوخت ولی این دلسوزی باعث کباب شدنم شد؛ ۱۶ ماه پیش با این زن که چند سال از من بزرگتر است آشنا شدم و آدم بدبختی بود، دلم به حالش سوخت و در صدد کمک به او برآمدم ولی او خیلی زود با مهربانیهای خودش مرا فریب داد به طوری که سعادت خود را در زندگی با او دیدم و با او ازدواج کردم اما همین که او همسر من شد تغییر ماهیت داد تا پول به او میدهم کمی خوشرفتار است ولی همین که مبلغ پرداختی من کم میشود به جانم میافتد. او ابدا دست به خانهداری نمیزند، حتی لباسهایش را هم من باید بشویم. چندی پیش که پدرم به تهران آمد این زن حتی به او هم رحم نکرد و پدرم را وادار به شستن ظرفها کرد. نمیدانید چه به سرم میآورد گذشته از این خودش، این بچهاش که مال شوهر دیگری است نیز باعث ناراحتی من است همیشه مریض است و باید او را به دکتر ببرم نمیدانم چه خاکی به سرم بریزم تازگی از کارم هم مرا انداخته است برای اینکه مرتب از خانه خارج میشود و با مردها حرف میزند و من که غیرتم قبول نمیکند مجبورم از کارم دست بکشم و مثل یک کارآگاه مراقبش باشم!»
پری زن این مرد در برابر حرفهای شوهرش میگفت: «چشمش کور میخواست مرا نگیرد حالا که گرفته باید مهریه و خرجم را تمام و کمال بدهد و طلاقم بدهد.» پری میگفت: «برای این از شوهر اولم طلاق گرفتم که او زن گرفت و زنش بچه مرا زیر کرسی گذاشت و با گاز زغال کشت.»
از بس برای شوهر اولم آتش وافور گرفتم خودم هم معتاد شدم
یکی دو ساعت بعد افسر مواد مخدره کلانتری عدهای را به کلانتری آورد و گزارش داد که این عده معتاد به مواد مخدره هستند و آنها را در شیرهخانهای گرفت است. در میان آنها زنی که چادر مشکی به سر داشت دیده میشد، با این زن صحبت کردم او خود را عصمت معرفی کرد و گفت که معتاد است و ۱۶ سال پیش به وسیله شوهر اولش معتاد شده است عصمت گفت از بس برای شوهر اولم آتش وافور گرفتم خودم هم معتاد شدم و حالا شوهر دومم جور مرا میکشد. وقتی از این زن پرسیدم که چرا معالجه نمیکند گفت: میترسم، میمیرم.»
در تهران پول پارو میکنند
ساعت ۱۲ ظهر ناگهان داد و فریادی به گوش رسید و متعاقب آن جوان ۱۷ سالهای که دستش را روی بینیاش گذاشته بود فریادکنان وارد کلانتری شد او که خود را امیر حمدالله معرفی میکرد میگفت شاگرد جوشکاری مرا کتک زده است. پاسبانی از طرف کلانتری اعزام شد و شاگرد جوشکاری و دوست او را دستگیر کرد. امیر گفت: «من در آذربایجان زراعت میکردم چند ماه پیش حسین آقا به آنجا آمد و به من گفت در تهران پول پارو میکنند مگر دیوانه شدهای که در اینجا پشت گاوآهن بدوی و در گرمای تابستان درو کنی. بیا با من برویم تهران تا برایت زن بگیرم. حرفهای حسین آقا در من اثر کرد با او به تهران آمدم، در تهران حسین آقا یک قپان خرید و به من داد و گفت در خیابان بایستم و از هرکس که مراجعه کرد ده شاهی بگیرم و او را وزن کنم. من روزی ۷ تومان از این راه به دست میآوردم که ۴ تومان آن را حسین آقا میگیرد و سه تومان دیگر را خودم میخورم. امروز فنر قپان خراب شد به این شاگرد جوشکار دادم تا آن را جوش بدهد میخواست ۲ تومان از من بگیرد ولی من دو ریال به او دادم که مرا کتک زد و گفت مگر پول به گدا میدهی و استخوان دماغم را شکست.»
با جوانی تهرانی از رشت فرار کردم
از ساعت ۱۲ تا چهار بعدازظهر کلانتری خلوت بود این ساعت پاسبانی وارد کلانتری شد، او همراه خودش زنی را آورده بود. پاسبان گفت: «این خانم در خیابان ایستاده بود چند نفر از اهالی محل به من مراجعه کردند و گفتند این خانم در خیابان میایستد و مردم به او متلک میگویند و زنهای نجیب که از خیابان عبور میکنند ناراحت میشوند و من او را به آنجا آوردم و او کار و شغلی ندارد و ولگرد است.» این زن خودش را پروین معرفی کرد و گفت: «اهل رشت هستم، در رشت با جوانی تهرانی آشنا شدم او به من وعده ازدواج داد به این شرط که با هم فرار کنیم و به تهران بیاییم. من با او به تهران فرار کردم ولی این جوان که تا این حد من نسبت به او فداکاری کرده بودم مرا مستقیما به مرکز فسادی برد و مرا در آنجا به کار زشت وادار کرد. چون دیگر روی برگشت به خانه پدرم را نداشتم در همین شهر ماندم و از راه خودفروشی امرار معاش میکنم و بر آن جوان نفرین میکنم. شنیدهام او دخترهای دیگری را هم بدبخت کرده است.»
من چادر سر نمیکنم
ساعتی بعد زن و شوهری که پیدا بود وضع مالی خوبی دارند وارد کلانتری شدند آنها هنگام عبور از این بخش در داخل اتومبیل با هم مشاجره کرده بودند و زن شوهرش را به کلانتری آورده بود. زن جوان میگفت: «من دختر یک دکتر هستم و شوهرم پسر یک تاجر است من بیحجاب بزرگ شدهام ولی شوهرم میخواهد من چادر به سر کنم و من از این کار خوشم نمیآید و با وجود اینکه نسبت به شوهرم علاقه دارم از زندگی با او راضی نیستم. چرا او روز اول که به خواستگاری من آمد این موضوع را نگفت؟!» شوهر این خانم میگفت: «چون زحمت میکشم و پول درمیآورم و مخارج زنم را میدهم باید به حرف من گوش کند.» در همین موقع پدرهای این دو زن و شوهر جوان به کلانتری آمدند و آنها را با خود به خانه بردند.
بزاز دورهگردی که ظرف چهار سال خانه خرید!
مشتری بعدی کلانتری جوانی بود که از یک بزاز دورهگرد شکایت داشت و میگفت: «این بزاز پارچهای را به متری ۵ تومان نسیه به خانم من فروخته و ظرف یک هفته پولش را گرفته در حالی که پارچه متری ۱۷ ریال بیشتر قیمت ندارد و در بازار به این قیمت میفروشند.» بزاز دورهگرد ضمن اعتراف گفت، چون بیشتر مشتریها پول او را بالا میکشند او مجبور است گران بفروشد. وقتی بیشتر تحقیق شد معلوم شد این مرد ظرف ۴ سال از این درآمد بزازی دورهگردی خانهای به مبلغ ۱۵۰ هزار تومان خریده است.
پدرم را تعقیب کنید!
آخرین مشتری کلانتری ساعت ۸ شب وارد شد. او دختر ۱۴ سالهای به نام زهرا بود. زهرا گفت: «مادرم چند سال پیش به مرض سرطان فوت کرد و پدر ۶۰ سالهام با زنی ازدواج کرد و این زن نسبت به من بدرفتاری میکند و چون جوان است پدرم نیز از دستور او اطاعت میکند به طوری که دیشب این دو نفر ساعت یک بعد از نیمه شب مرا از خانه بیرون کردند و من به خانه برادرم رفتم چون تامین مخارج فرزند تا سن ۱۸ سالگی بر عهده پدر است تقاضا دارم پدرم را تعقیب کنید.» البته پدر این دختر که به کلانتری آمده بود حرفهای او را تکذیب میکرد و میگفت «برادر بزرگش او را وادار به این شکایت کرده است چون نمیتواند زن جوان مرا که به جای مادرش آمده است ببیند.»
البته کلانتری مراجعین دیگری از قبیل تعیین هویت، امضای استشهاد محلی، پزشکی، اوراق گذرنامه، تامین اموال، اجازه تشکیل جشن عروسی داشت.
آقای ایزدپناه، رئیس کلانتری، گفت: «در سابق کلانتری ما از ساعت ۸ شب به بعد کارش شروع میشد و مستها و چاقوکشان و قدرتنمایان با دزدها و جیببرها از این ساعت شروع به کار میکردند ولی الان با تدابیر و کوشش ما و پشتیبانی تیمسار وثیق، رئیسپلیس تهران، از اقدامات، کلانتری ما از این ساعت تا فردا صبح دیگر کاری ندارد.»