صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۷۵۱۳۶
تاریخ انتشار: ۴۳ : ۲۱ - ۲۷ شهريور ۱۳۹۹
«۲۰ نامه به یک دوست»؛ خاطرات دختر استالین، قسمت ۳؛
شخصیت استثنائی او مانند یک معجزه جادویی این عده از مردان سیاست را چنان زیر نفوذ فکری پدرم قرار داده بود که پس از مرگ وی در اتخاذ تصمیم به طور جداگانه و درک شرایط محیط عجز نشان می‌دادند و به خوبی مشاهده می‌شد که این کارگزاران سیاست و همکاران به ظاهر مقتدر و صاحب‌نظر چگونه در این لحظه حساس خلع‌سلاح شده‌اند و در پریشانی خاصی به سر می‌برند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ سوتلانا، دختر استالین، در ۲۸ فوریه ۱۹۲۶ برابر با نهم اسفند ۱۳۰۴ در مسکو دیده به جهان گشود. ۲۷ ساله بود که پدرش از دنیا رفت. او در لحظات آخر بر بستر پدر حاضر بود و می‌دید که بریا (مقام بلند پایه امنیتی اتحاد جماهیر شوروی) چطور برای به دست گرفتن قدرت بر سر جنازه پدرش به این در و آن در می‌زند، بال و پر زدنی که البته رهاورد چندانی هم برایش نداشت؛ چرا که پس از استالین، گئورگی مالنکوف به مدت دو سال، نیکلای بولگانین سه سال و بعد هم نیکیتا خروشچف ریاست شورای وزیران را تا ۱۴ اکتبر ۱۹۶۴ برابر با ۲۲ مهر ۱۳۴۳ به دست گرفت.

سوتلانا در این دوره یازده‌ساله با آن‌که در درون خود منتقد بسیاری از اقدامات حزب حاکم شده بود، اما قصدی برای خروج از کشورش نداشت. فکر مهاجرت همیشگی از شوروی پس از این دوره بود که به طور جدی به سرش زد، زمانی که کاسیگین سکان ریاست شورای وزیران اتحاد جماهیر شوروی را در ۱۵ اکتبر ۱۹۶۴ (۲۳ مهر ۱۳۴۳) در دست گرفت و با شروع کار به انعطاف فرهنگی دوره خروشچف پایان داد. یکی از کشمکش‌های سوتلانا با نخست‌وزیر جدید بر سر همسر هندی‌اش بود، همسر سوم سوتلانا یک هندی شیعه بود. کاسیگین شخصا سوتلانا را احضار کرد و به او گفت که با این ازدواج مخالف است، سوتلانا کوچک‌ترین توجهی نکرد، اما به هر حال مخالفت نخست‌وزیر شوروی مانع از ثبت رسمی ازدواج‌شان شد و برای همین هم دو بار دیگر دیدار‌هایی بی‌نتیجه با او داشت. دختر استالین سرانجام پس از مرگ شوهر هندی‌اش در ۱۹۶۷ [۱۳۴۶]به سفارت آمریکا در دهلی پناهنده شد، دو ماهی بین بازگشت به شوروی و یا مهاجرت به یک کشور خارجی سرگردان بود تا این‌که تصمیم نهایی‌اش را گرفت و برای همیشه به آمریکا مهاجرت کرد.

سوتلانا چهار سال پیش از خروج از شوروی در ماه‌های ژوئیه و اوت ۱۹۶۳ [مرداد ۱۳۴۲]به درخواست یکی از دوستانش شروع به نوشتن خاطراتش در قالب نامه کرد، که عنوان «۲۰ نامه به یک دوست» را بر آن گذاشت. آن‌چه او نوشت گزارشی از حوادثی بود که خودش شاهد آن‌ها بوده است، درباره خانواده‌اش، مردمی که آن‌ها را می‌شناخت، به اضافه دیدگاه‌های شخصی‌اش درباره حوادث و شخصیت‌ها. یک سال بعد دست‌نویس کتاب توسط یکی از دوستان نزدیکش خوانده و در سه نسخه ماشین شد. از این سه نسخه یک نسخه نزد یکی از دوستانش در لنینگراد، نسخه دیگر نزد دوست دیگرش در مسکو و سومین نسخه نیز همراه با دست‌نویس نزد خودش ماند.

زمانی که «سینیافسکی» و «دانیل»، نویسندگان معروف شوروی، در زمان کاسیگین به اتهام انتشار کتاب‌های مضر به حال جامعه محاکمه و زندانی شدند، سوتلانا نسخه خطی کتابش را از بین برد و نسخه ماشین‌شده‌ای را که نزدش بود به وسیله یک دوست هندی به هند فرستاد، از ترس این‌که مبادا نسخه چاپ‌نشده کتابش به دست ماموران دولتی بیفتد و از بین برود.

وقتی سوتلانا به آمریکا رسید، یکی از نخستین کارهایش این بود که کتابش «۲۰ نامه به یک دوست» را منتشر کند، از آن سو هم حکومت کمونیسیتی شوروی بیکار ننشست و ظاهرا با دستیابی به نسخه‌های ماشین‌شده‌ای که نزد دوستان سوتلانا در شوروی قرار داشت، کتاب را با تحریفات فراوان منتشر کرد. در بلوک غرب، اما ماجرا به کام دختر استالین رقم خورد، در شهریور ۱۳۴۶ در اوج داغی خبر اقامت او در آمریکا روزنامه‌ها و مجلات مهم دنیا، چون اشپیگل، آبزرور و... تصمیم به انتشار کتابش گرفتند، نخستین‌شان اشپیگل آلمان بود. روزنامه اطلاعات ایران نیز همزمان با آن‌ها شروع به انتشار کتاب «۲۰ نامه به یک دوست» سوتلانا استالین (با ترجمه از اشپیگل) کرد.

سومین بخش از این کتاب روز دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۴۶ یک روز پس از اشپیگل در روزنامه اطلاعات منتشر شد که در پی می‌خوانید:

همه اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست و دوستان سیاسی استالین در چند روزی که باید آن را ایام بحران نامید با حالتی آمیخته به اضطراب به آینده کشور و حوادثی که در کمین است می‌اندیشیدند و سعی زیادی داشتند تا وقایع پیش‌بینی‌نشده را لااقل برای خود تجزیه تحلیل کنند و راه آینده و تقسیم‌بندی قدرت را حدس بزنند. افکار و نقشه‌های «بریا» را من در این‌جا توضیح نمی‌دهم و منظورم از یاران استالین و همکاران سیاسی او در وهله اول مسئولین کمیته مرکزی و قدرت‌های حزبی است.

آن‌چه که در فاصله این روزهای پراضطراب و بحرانی توجه مرا جلب کرد اندوه واقعی و بی‌شائبه چند تن از دوستان او مانند «ورشیلوف»، «کاکائویچ» و «مالنکوف» و «بولگانین» و «خروشچف» بود که بارها اشک تاثر را در چشمان‌شان دیدم و خطوط صورت‌های مغموم و افسرده‌شان از غمگساری شدید و عمیق آن‌ها خبر می‌داد.

صرف‌نظر از مسائلی که همکاران سیاسی پدرم با وی در حل و فصل و پیش‌برد امور در آن شرکت داشتند و با او در انجام مقاصد اداری و حزبی می‌کوشیدند، شخصیت استثنائی او مانند یک معجزه جادویی این عده از مردان سیاست را چنان زیر نفوذ فکری پدرم قرار داده بود که پس از مرگ وی در اتخاذ تصمیم به طور جداگانه و درک شرایط محیط عجز نشان می‌دادند و به خوبی مشاهده می‌شد که این کارگزاران سیاست و همکاران به ظاهر مقتدر و صاحب‌نظر چگونه در این لحظه حساس خلع‌سلاح شده‌اند و در پریشانی خاصی به سر می‌برند.

همه از یکدیگر جدا شدند. جسد پدرم «استالین» می‌بایست هنوز برای مدتی که متجاوز از چند ساعت می‌شد در بستر باقی بماند و مراسم رایج هم ایجاب می‌کرد که کالبد بی‌جان او در جایگاه قبلی خود همچنان به جا بماند.

در سالن یعنی چهاردیواری اندوهباری که جنازه او قرار داشت به جز من کسی نبود و پس از مدت کوتاهی «بولگانین» و «میکویان» نیز به آن‌جا بازگشتند و در کنار جنازه استالین به انتظار ایستادند انتظار تلخ و نامعلومی که همه قلب‌ها را به هیجان آورده بود. من روی یکی از صندلی‌های کنار دیوار نشستم، بیش‌تر چراغ‌ها را خاموش کرده بودم و فقط پرستار زنی که من او را از روزگار پیش می‌شناختم با آرامش و وقار احترام‌آمیزی به مرمت کردن میز غذا که در وسط سالن قرار داشت مشغول بود.

این سالن لبریز از خاطراتی عجیب و شنیدنی است؛ خاطراتی که در آن پدرم بر سر همین میز به اتفاق اعضای کمیته مرکزی حزب به بحث و گفت‌وگوهای طولانی و مهم می‌پرداخت و بسیاری از تصمیمات اساسی کشور را در گرد آن اخذ می‌کرد و بعد به مسئولین اعلام می‌داشت چنان‌که نشستن بر سر این میز به عنوان صرف غذا نبود و یک نوع بحث و مجادله سیاسی به شمار می‌آمد و هر وقت که او را به میز غذا دعوت می‌کردند می‌دانست که با مسئله جدیدی روبه‌روست و باید مدت‌ها وقت خود را به آن اختصاص بدهند.

کنار دیوار چند صندلی چیده شده بود و در گوشه‌ای از سالن بخاری دیواری نسبتا بزرگی خودنمایی می‌کرد و من به خاطر می‌آورم پدرم چه علاقه وافری به روشن بودن این بخاری در ایام زمستان داشت.

در زاویه دیگر سالن یک گرامافون برقی به چشم می‌خورد با تعداد زیادی صفحات موسیقی که اغلب آن از آهنگ‌های فولکلوریک ناحیه «اوکراین» و دیگر سرزمین‌های اتحاد جماهیر شوروی بود و در واقع او جز این آهنگ‌های محلی موزیک دیگری را به اعتبار نمی‌شناخت و به این نوع آهنگ‌های بومی علاقه‌ای شدید نشان می‌داد.

سالنی که من اکنون از آن صحبت می‌کنم محل دائمی پدرم در مدت بیست سال از زندگی‌اش بود.

خدمتکاران و نگهبانان به تدریج برای آخرین وداع به سالن وارد می‌شوند. آشپز و راننده و متصدی تلفن و افسر ارشد نگهبان و باغبانان غمزده و متاثر با چشمانی گریان به طرف تخت او می‌رفتند و پس از لحظه‌ای به آهستگی آن‌جا را ترک می‌کردند.

منبع: اطلاعات؛ چهارشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۴۶، ص ۵.