پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: روز پنجشنبه هفدهم تیر ماه ۱۳۵۵ روزنامه اطلاعات به مناسبت آغاز نیمقرن دوم انتشارش گفتگوی مفصلی را با سید محمدحسین بهجت تبریزی مشهور به شهریار منتشر کرد، این گفتگو را جواد مجابی گرفته بود. شهریار در این گفتگو از همه چیز سخن گفت، از عشق و شعر گرفته تا کار و حقوق بخور و نمیری که بابت استادی افتخاریاش از دانشگاه آذرآبادگان میگرفت، ماهی سه هزار تومان. اما آنچه در این گفتگو بیش از همه جلب نظر میکند، نحوه آشنایی شهریار با ابوالحسن صبا، صادق هدایت و نیما است؛ رفقایی که هرکدام قصهای داشتند، نزد اولی مدتی مشق سهتار کرد و زمانی هم تحت تاثیر دومی با نیما تصمیم به خودکشی گرفتند. روایت این رفاقتها را در ادامه از زبان خود شهریار میخوانیم:
میدانید که تبریز در عهد قاجاریه پایتخت دوم بود و جوانانی که دنبال آیندهای درخشان بودند به ولیعهدنشین تبریز میآمدند. پدر صبا، کمالالسلطنه، در تبریز با پدرم آشنا بود.
۱۳۰۱ بود که من برای درس خواندن به تهران آمدم، پدرم نامهای نوشت و سفارش مرا به مردی به نام کمالالسلطنه کرد. من البته این نامه را به آن مرد نرساندم که از حمایت بینیاز بودم. هماتاقیای داشتم به نام رضا هندی که صدای زنگدار ششدانگی داشت. همیشه از شخصی به نام حسنخان صحبت میکرد که «خوب ساز میزند.» این رضا هندی در قورخانه کار میکرد و با حسنخان همکار بود و میگفت: وقتی اداره خلوت میشود، حسنخان سهتارش را از زیر عبار درمیآورد و سازی میزند که نگو و نپرس...
من ندیده و نشنیده عاشق این آدم شدم. گفتم او را پیش من بیاورد. روزی جوانی را به خانه ما آورد و گفت: «این حسنخان است.» از احوالش جویا شدم، گفت: «پسر کمالالسلطنه است.» یکدفعه گوشم صدا کرد. رفتم کاغذ پدرم را آوردم و به او نشان دادم. گفت: «بله این نامه به عنوان پدر من است که همیشه از پدر تو تعریف میکند. دوست قدیمی یکدیگرند.» رفته بود منزل به مادرش گفته بود: «پسری از تبریز آمده که چشمهایش مثل آهوست و پسر حاج میرآقاست.» مرا به منزل دعوت کردند و چه صحبتها. اینطور بود که دوستی من و صبا شروع شد و من مدتی پیش او مشق سهتار میکردم، قبلا هم در تبریز پیش اقبالالسلطان با موسیقی ایرانی آشنا شده بودم. چه شبهایی داشتیم. محفلی بود در خانه مجلل روبهروی سفارت انگلیس که خرابات رندان بود. با هنرمندان عصر در آنجا آشنا شدم. با صادق هدایت و نیما و دیگران...
اولین بار که هدایت را دیدم از او خوشم آمد. شیرین صحبت میکرد. چیزی که مرا به طرف او کشید، علاقه هردوی ما به فولکلور بود. او همان موقع کلمات و اصطلاحات عامیانه را جمعآوری میکرد. من هم به این کار علاقه داشتم. من او را پیش حسین شوردنگ که مرد شوخ و شنگی بود میبردم. این فرهنگ متحرک اصطلاحات و عبارات کوچه و بازار بود. پیش او مینشستیم و او را به حرف زدن وادار میکردیم و هدایت نسخه برمیداشت، چند بار هدایت به منزل ما آمد. اتاق من همیشه شلوغ بود و پر از دوست و آشنا، مینشست و برای ما حرف میزد، آدم عجیبی بود. هدایت با میل شدیدش به خودکشی و با نفوذی که بر ما داشت نزدیک بود کار دست من و نیما بدهد.
ایامی بود که من عاشق و خراباتی بودم و ناهنجاریهای زندگی مرا از جان سیر کرده بود. زیر تاثیر حرفهای هدایت، رفتم بالای آبشار پسقلعه، حسابی مست کردم و به طرف پرتگاه راه افتادم که خود را از قله پرت کنم. اگر دست چوپان جوانی مرا از پشت نگرفته بود حالا اثری از من نبود. چوپان مرا به سیاهچادر خود برد. میهمان او بودم، او هم عاشق دلشکستهای بود که از مردم کناره گرفته بود. خیلی زود از بیماری خودکشی شفا پیدا کردم. نیما هم میخواست انتحار کند که زنش به دادش رسید...