پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ دکتر مرتضی یزدی به اتفاق پسرش حسین که تازه از زندان آلمان شرقی رها شده بود به حضور شاه رسیدند. حسین و فریدون یزدی، فرزندان دکتر مرتضی یزدی، یکی از اعضای گروه ۵۳ نفر و از مؤسسان حزب توده ایران، در اوایل دهه ۳۰ خورشیدی برای تحصیل به آلمان شرقی رفتند، حسین به اعتبار پدرش از همان آغاز مورد اعتماد رهبری حزب توده قرار گرفت و مترجم و همراه دکتر رضا رادمنش، دبیر اول حزب توده ایران شد و اتفاقا از همان ابتدا هم با نیروهای ساواک ایران در آلمان غربی شروع به همکاری کرد. او تمام اطلاعات حزب را به ساواک مخابره میکرد، مثلا از نامههای سری حزب عکس میگرفت و آنها را همراه با نشانی فرستندگانشان به مرکز سازمان امنیت ایران در شهر کلن آلمان غربی میفرستاد. حسین و فریدون در نهایت به دنبال دستبرد به گاوصندوق منزل رادمنش در پاییز ۱۳۴۰ دستگیر شدند و ماجرای جاسوسیشان برملا شد. حسین پس از ۱۶ سال حبس سرانجام با پیگیریهای دولت ایران آزاد شد و به محض بازگشت به ایران برای تشکر به خاطر آزادیاش به حضور شاه رسید، در حالی که پدرش هم همراهیاش میکرد! پس از این شرفیابی خبرنگار اطلاعات با او به گفتگو نشست (منتشرشده در اطلاعات سهشنبه ۳۱ خرداد ۵۶)، حسین یزدی در این گفتگو درباره چرایی و چگونگی دستگیریاش در آلمان شرقی چنین گفت:
دلیل بزرگ توقیف و محکومیت من مبارزهای بود که علیه حزب منحله توده شروع کرده بودم. در آن موقع حزب منحله توده در برلن شرقی نفوذ خاصی داشت، چراکه دولت آلمان شرقی تازه تاسیس شده بود و جز چند کشور اروپای شرقی هیچیک از دولتها آن را به رسمیت نشناخته بودند؛ بنابراین پناهگاه فراریان تودهای و کمونیستهای جهان آزاد به شمار میرفت.
بیشتر بخوانید
در آلمان شرقی و بعضی از ممالک کمونیستی قانون خاصی به نام قانون حفظ صلح وجود دارد که به موجب آن کسانی که به اصطلاح علیه صلح جهانی مبارزه کنند، محاکمه و محکوم میشوند. به استناد همین قانون بود که من و برادرم را محاکمه کردند چراکه میگفتند حزب منحله توده به اصطلاح یکی از احزاب طرفدار صلح جهانی است و، چون تو علیه حزب منحله توده قیام کردهای پس با صلح مبارزه میکنی! این جملهای بود که دادستان آلمان شرقی به استناد آن مرا به حبس ابد محکوم کرد. این عجیب نیست که یک مملکت اجنبی چند نفر ایرانی را توقیف میکند که چرا علیه فراریان ایرانی یعنی آنهایی که به اتهام خیانت از مملکت گریختهاند مبارزه میکند.
چرا از حزب توده بریدم؟
من در سالهای ۱۹۵۲-۵۵ میلادی یکی از اعضای سازمان جوانان حزب منحله توده بودم. در آن موقع جوان بودم و مثل بسیاری از جوانان تجربه نداشتم. فراز و نشیب زندگی را ندیده بودم، به مسائل اجتماعی و سیاسی آگاهی نداشتم و از زیر و بم سیاستهای بیگانه دور بودم، به همین دلیل خیلی زود در دام شعارهای عوامفریبانه آنها گرفتار شدم. این مشکل تنها مال من نبود بلکه این مشکل خیلی از جوانها بود، همچنانکه همین حالا هم این مشکل برای گروهی از جوانان ایرانی در اروپا و آمریکا وجود دارد. آنها کم سن و سال هستند، تجربه ندارند، با مسائل جهانی آشنا نیستند و در نتیجه شعارهای عمال امپریالیزم و کمونیزم بینالمللی آنها را فریب میدهد، اما همینها به محض آنکه با واقعیتها روبهرو میشوند، ناگهان تغییر عقیده میدهند و غرور ملیت و وطنپرستی تسخیرشان میکند.
من برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم. در آنجا آلمان شرقی را که پناهگاه افکار کمونیستی بود انتخاب کردم و به برلن شرقی یعنی بهشت موعود کمونیستها رفتم. در آن موقع فقط چند نفر مثل بزرگ علوی در برلن شرقی زندگی میکردند، اما بعدا گروههای کوچک دیگری مثل آرتیستهای تئاتر سعدی یعنی خاشع، شباویز، ریاحی و دیگران هم به برلن شرقی آمدند تا فعالیتهای ضدملی خودشان را رنگ و رویی بدهند. در آن موقع آلمان شرقی در سراسر دنیا «ایزوله» شده و تک افتاده بود، به همین دلیل از کمونیستهای فراری با آغوش باز استقبال کرد. حتی برای خیلی از آنها مثل رادمنش، کامبخش، ایرج اسکندری، فروتن و دیگران حقوق ماهانه تعیین کرد. اگرچه امروز این حقوق و دستمزد به عناوین دیگر و از طرف موسسات و سازمانهای اجتماعی و اقتصادی به آنها پرداخت میشود، ولی در آن موقع دولت رسما این حقوق را به آنها میپرداخت. من در آن موقع هنوز تحصیل میکردم، ولی به دلیل آنکه مادرم آلمانی بود و پدرم در آلمان تحصیل کرده بود، یعنی من یک عنصر دورگه بودم، خیلی راحت و آسان با آلمانیها قاطی شده بودم، رفت و آمد پیدا کرده بودم و اعتماد و اطمینان آنها را جلب کرده بودم. این تماسها و رفت و آمدها و بحث و جدلها در محافل و مجالس کوچک خانگی و خانوادگی مسائل تازهای را برایم مطرح کرد و خیلی از واقعیتها را برایم روشن ساخت. در این آمیزشها متوجه شدم که حتی مردم این بهشت موعود کمونیستی کوچکترین رضایتی از زندگی ندارند و اصولا با رهبرانشان بیگانه هستند.
ضربههایی که به من وارد شد
من با ایدهآلهای کمونیستی به آنجا رفته بودم، ولی وقتی حتی یک آدم را در این دنیای به اصطلاح کمونیستی راضی ندیدم طبیعی است که مسیر فکری من مثل هر آدم جستجوگر و پژوهشگر دیگری تغییر پیدا کرد. این اولین ضربه بود که به مغز جوان و ناپخته من کوبیده شد. بعد از آن خود تودهایها دومین ضربه را به من وارد کردند، چراکه در آنجا مثل هر قشون شکستخورده دیگری به جان هم افتاده بودند و بر سر کوچکترین مسائل و منافع شخصی به زدو خورد میپرداختند. باند و دسته و فراکسیون تشکیل میدادند و به سر و صدا و جار و جنجال و جنگ اعصاب رو میکردند. همین چیزها همه جوانها و همه تازهواردان به دنیای ناآشنای سیاست را بیدار میکند و آنها را با حقایق آشنا میسازد.
ضربه سوم زمانی وارد شد که ناگهان احساس کردم اگرچه «دورگه» هستم، ولی در آلمان شرقی تنها و غریب هستم. اشتیاق برگشت به وطن، احساس شوق سوزان به دیدار خانوادهام، مثل شلاقی توی مغز من کوبیده میشد و بهخصوص احساس اینکه راه من سوای راه بیگانهپرستان و عمال کمونیزم و امپریالیزم است. همین احساس مرا وادار کرد که با سفارت ایران تماس بگیرم و همکاری خود را با دولت ایران شروع کنم.