محمدرضا بیاتی: در چند روز اخیر بار دیگر «مسعود فراستی»، منتقد جنجالی یک دههی اخیر، موضوع کشمکش موافقان و مخالفاناش شده است؛ این یادداشت میکوشد با طرح دو پرسش نشان دهد چرا رفتار و گفتار او تا این حد مناقشهبرانگیز بوده و این تنش، بازتاب کدام مجادلهی فرهنگی و اجتماعی مهمتر است.
1- آیا پرداختن به مسعود فراستی ضرورت دارد؟
فراستی یک منتقد سینماست. چقدر از سینما میداند و چقدر زبان تندی دارد چرا باید اهمیت داشته باشد. در جامعهی محترم منتقدان سینما، هم منتقد گرانمایه فراوان است، هم میانمایه و هم کممایه؛ با خُلق و خوی و شخصیتهای متفاوت. مثل هر صنف و جامعهی ارجمند دیگری. آیا این تفاوتها طبیعی نیست؟ بگذار هرچه میخواهد بگوید با هر لحنی که میخواهد. جامعهای که مدعی یا جویای آزادی بیان است باید انتقادپذیری و آداب گفتگو را بیاموزد و تمرین کند. با این توصیف، پس چرا با فراستی مدارا نمیشود؟ آیا به این دلیلکه فرهنگ انتقادپذیری در ما نهادینه نشده از نقدهای او آزرده میشویم؟ یا چون تحسینطلبِ محض هستیم و جز ستایش هرچه بشنویم کینهی پنهان و آشکار دیگری را به دل میگیریم؟ این کاستیهای فرهنگی قابل انکار نیستند اما -به گمان نگارنده- در مورد مسعود فراستی کمتر صدق میکند و چالش اصلی جای دیگری است. بیائید فیلمنامهی فیلم بلندی که نقش اصلیاش را این منتقد کهنهکار بازی میکند نگاهی بیندازیم:
برخی از مدیران یکی از شبکههای رسانهی ملی که سینمای ایران را اساساً سینمایی غیرانقلابی میدانند تصمیم میگیرند یک برنامهی نقد سینمایی داشته باشند. جلسه میگذارند و با خود میگویند چه میشود کرد، هرچند خوشایند ما نیست، بهرحال همین سینمای نامطلوب میلیونها هوادار دارد. باید واقعبین بود. رسانه خوراک میخواهد و دستمان در پوست گردوی این به اصطلاح هنرمندان است، باید کجدار و مَریز با آنها راه بیاییم تا روزی که هنرمندان ناب خودمان را تربیت کنیم. این مدیران گرامیِ کمشمار اما پُرقدرت، صادقانه سینماستیز هستند. آنها خالصانه معتقدند گفتمان غرب ذاتاً شیطانی است بنابراین باید با تمام مظاهر مدرنیته مقابله کرد و سینما مهمترین مظهر مدرنیته و روشنفکری در دوران ماست.
ولی مدیرانی که باهوشترند میگویند چرا از این ابزار مهم برای تبلیغ گفتمان خود استفاده نکنیم؟ از دیدگاه این دوستان، فرهنگ و هنر یعنی ’تبلیغ‘! چون از قبل تکلیف حقیقت، معرفت، اخلاق و ... روشن و قطعی است، فقط باید وسیلهای برای موعظهی این تکالیف در گوش مردم پیدا کرد؛ و چه ابزاری پیشرفتهتر از سینما! اگر به آنها بگویی همه اندیشه و تجربهی انسانی را در کشکول شما نیست و هنر یک قلمرو معرفتی مستقل بلکه یک ساحت هستیشناسانهی منحصربفرد در زندگی انسانهاست، چپ چپ نگاهت میکنند و انگ غیرانقلابی و غیرخودی برپیشانیات میزنند.
البته این دوستان همیشه خود را حامی سینمای ملی معرفی میکنند اما اگر از آنها بپرسی مقصودتان چیست جوابی میدهند که نه ’سینما‘ است نه ’ملی‘. اما در پایان جلسه، این مدیران گرامی با زبان بیزبانی میگویند خب حالا که هم میخواهیم برنامهی سینمایی داشته باشیم هم سینما را از بین ببریم یا لااقل فعلاً تا حد ممکن تضعیف کنیم چه کنیم؟!...
باید کسی را پیدا کرد که همزمان این ویژگیهای متناقض را داشته باشد، البته از خودمان نباشد چون زود سینماستیزیمان لو میرود، باید یکی از خودشان باشد، یکی که هم ظاهراً روشنفکر بنظر برسد و هم در سینماییبودناش کسی شک نکند... گشتند و سرانجام پیدا کردند. مدیران فرهنگی عزیز - با هوشمندی واقعاً غیرقابلانتظاری- بسراغ کسی رفتند که هم واجد این شرایط خاص بود و هم –انگار- برای سینماستیزی انگیزههای شخصی داشت! ... و این گونه بود که قرعه بنام مسعود خان فراستی افتاد. یک سوپراستار تمامعیار برای این نقش؛ کسی که در سبک رفتار و گفتار و پوشش، نماد سینماگری و روشنفکری بود. شخصیتی که میتوانست همزمان نمایشی بیمارگونه از شمایل روشنفکری در اذهان ناخودآگاه جامعه بسازد.
فیلمبرداری این داستان زیرکانه آغاز شد و مسعودخان حتی نیازی به خواندن و حفظ دیالوگ هم نداشت، او خودش میدانست فیالبداهه چه کند و چه بگوید، چون این شخصیت را زندگی کرده است. مسعود فراستی تقریباً بدون استثناء با تمام فیلمسازان برجسته و مهم ایران مخالف است و آثار آنها را بیارزش میداند و خود را در مقام شامخی قرار میدهد که نیازی به آوردن دلیل و اثبات ادعا نداشته باشد؛ جز تکرار اصطلاحات و اطواری خاص با همان کلمات و لحن تحقیرآمیز. البته این به مذاق بسیاری از مخاطبان خوش میآید. کسانی که بدلایلی یا انتظارات غیرواقعبینانهای از سینمای ایران دارند، یا بدلیل حاشیههای مربوط به شهرت و ثروت -و گاهی سیاست- دوست دارند سر به تن سینما و سینماگران نباشد، بنابراین هرکسی سینما را بزند دل جمعیتی را خُنک میکند، حتی اگر این منتقد پیشکسوت گاهی در بیان مخالفتهایاش از کلماتی استفاده کند که، با معیارهای رسمی تلویزیون، نامتعارف و رکیک محسوب شوند؛ کلماتی که اگر کسی غیر از او /گفته بود تا سالها ممنوع التصویر میشد درحالیکه آن مدیران دغدغهمند و تیزهوش همچنان محکم پشت او ایستادهاند چون مسعودخان در حال انجام مأموریت حیاتیتری است.
اگر نقد، توصیف و تبیین یک اثر هنری باشد، چنان که هست و چنان که باید باشد، منتقد نخبه و کمالگرای ما تقریباً هیچگاه نقد نمیکند بلکه فقط ’مخالفخوانی‘ میکند. نقد یک امر معرفتی است و مخالفخوانی یک مساله روانشناختی؛ مخالفخوان کسی است که موضع مشخصی ندارد و صرفاً برای ابراز وجود، جلب توجه و ارضاء احساس اهمیت و برتری یا آزار دیگری مخالفت میکند. بنابراین او با همه مخالف است مگر آنکه موافقت با چیزی بهمعنای مخالفت با چیز دیگری باشد که از نظر او مهمتر است! و یا برای خوشایند یا پسندِ حامیان بالادستی و تثبیت جایگاهاش؛ در واقع با این تحلیل شاید قابل فهم شود که چرا او گاهی از فیلمهای ضعیفی حمایت میکند که حتی با مواضع قبلی خودش در تناقض است و یا چرا برای لجاجت و رو-کم-کُنی با یک فیلمساز، با خصومتی مبهم و احتمالاً شخصی، از یک فیلم خوب بد میگوید.
با تمام این اوصاف، همهی این ویژگی ها را میشد بخشی از تفاوتهای طبیعی افراد در یک جامعه دانست و با آن مدارا کرد اگر سینمای ایران، زیستی طبیعی میداشت؛ زیست طبیعی یعنی همهی دیدگاهها میتوانستند بر اساس قانون فیلم بسازند و همهی منتقدان دسترسی عادلانه به رسانه میداشتند. آنچه رفتار مسعود فراستی را بسیار ویرانگر و غیرمسئولانه میکند این است که او میداند سالهاست اقلیتی -حتی تندروتر از برخی مدیران تلویزیون- که با سینما دشمنی آشتیناپذیری دارند مترصد کوچکترین بهانهای برای قلمع و قمع فیلمها هستند و کافی است کسانی امثال فراستی فیلمی را با برچسبهای سیاسی و اخلاقی بکوبند، بعد از آن چنان هیاهوی هیستریکی به پا میشود که دیگر هیج مسئولی گوشاش بدهکار قانون، اخلاق و حتی شرع نیست. با این غوغا و هیاهو فیلم و فیلمساز بینوا گاهی چنان آسیب میبینند که ممکن است برخی از آنها نه فقط از نظر حرفهای که زندگیشان نابود شود؛ در حالیکه چند سال بعد همان فیلم، که انگِ ضدملی، خائن، سیاهنما یا هنجارشکن به آن زدهاند، از تلویزیون یا دیگر رسانههای رسمی پخش خواهد شد و کسی پاسخگوی آن زندگیهای تباه شده نیست. تباهشدگانی که گمنام میمانند و همه کیانوش عیاری یا رسول صدرعاملی نبودهاند که باوجود کارشکنیها و سنگاندازیهای جاهلانه همچنان- برغم رنج بسیار و تحلیلرفتنِ شور و نیروی خلاق- سرپا مانده باشند، چه بسیار سینماگرانی مستعدی که اینگونه از دست رفتند.
بنابراین وقتی مسعود فراستی به فیلمی حمله میکند چگونه میتوان آن را صرفاً یک نقد سینمایی دانست و بس؟ چرا با وجود آگاهی از چنین شرایط و تبعاتی اصرار به این رفتار دارد؟ آیا تنها انگیزهی او -به تعبیر منتقدی محترم- سلبریتیشدن و بهرهمندی از مزایای آن است؟ صاحب این قلم، مسئول این وضعیت نابهنجار را بیشتر متوجه آن مدیران میداند تا مسعود فراستی؛ مدیرانی که با انحصاریکردنِ رسانه و حذف منتقدان با دانش، مسعود فراستی را برای مخاطبان ناآشنا با نقد به عالم دَهر و قاضیالقضات سینما بدل کردهاند. مدیرانی که گمان میکنند اگر فراستی در برنامهای تلویزیونی در ستایش بسیج بگوید و از شهید آوینی با نام کوچک ’مرتضی‘ یاد کند کسی باور میکند که این منتقد مخالفخوان از جنس آوینی است.
میگویند مسعود فراستی یک توّاب سیاسی است؛ قضاوت اخلاقی دربارهی گذشتهی او را کاری ناروا میدانم، چه بسا بسیاری از ما از گذشتهی خود ناراضی یا پشیمان باشیم، بعید نیست همین امروز، افسوس آیندهی ما باشد، اما اگر این فرض درست باشد و او در واقع از یک ایدئولوژی سیاسی توبه کرده باشد باید دستمریزاد دیگری به مدیرانی گفت که بازی در این نقش سخت را بر عهدهی او گذاشتهاند؛ چرا که در تاریخ موارد بسیاری میتوان یافت که توابهای سیاسی، بدلایل روانشناختی پیچیدهای، خودخواسته به استخدام ایدئولوژی دیگری درمیآیند که اعتقادی به آن ندارند!
2- مسعود فراستی چقدر میداند؟
بیاد نمیآورم در تمام مجادلاتی که -دست کم در دههی گذشته- میان فراستی و سینماگران اتفاق افتاده کسی صریحاً یا تلویحاً به دانش او اذعان نکند. همه بیشتر معترض لحن و تبعاتی نقدهای او هستند؛ اما برای نگارنده لحن ایشان -که بسیاری آن را نامؤدبانه میدانند- چندان غافلگیرکننده نیست چون در دیگر نقاط دنیا هم نقدهای غیرمؤدبانه رایج است، در واقع آنچه برای صاحب این قلم، بعنوان یک علاقمند پیگیر علوم نظری، در تمام این سالها مسأله بوده دانش فراستی است. البته نمیخواهم از سبک مسعودخان استفاده کنم و -حالا که این متن در مخالفت با اوست- مطلقاً او را نادان بدانم! بلکه دلایل و شواهدی داشتهام که این تردید را تأیید میکند با اینحال اگر این منتقد پیشکسوت پاسخی برای این پرسشها داشته باشند با اشتیاق آمادهی آموختنم.
پرسش و تردید اول؛ در یکی از برنامههای ’هفت‘، مسعود فراستی در نقد فیلم ’محمدحسین مهدویان‘، با همان لحن متهمکنندهی همیشگی، به او نسبت ’اسطورهزدایی‘ (Demythologization) داد. فیلمساز جوان و خلاقِ تازهوارد که ترسیده بود متهم به شکستن اسطورههای دفاع مقدس شود و تبعاتی که اشاره شد گریباناش را بگیرد کوشید تا از خود رفع بهتان کند و فراستی با ژست یک فیلسوف از اینکه این هنرمند تحسینشده را سرجایاش نشانده کِیف می کرد! اما آیا فراستی واقعاً معنای اسطورهزدایی را درست فهمیده است؟ تاجایی که میدانم، نخستینبار ’رودولف بولتمان‘ متفکر و الهیاتدانِ برجستهی آلمانی در میانه قرن بیستم بود که اصطلاح اسطورهزدایی را ابداع کرد. مقصود او این بود که برای درک جانمایهی کتاب مقدس باید زنگارهای اسطورهای را از آن زدود تا پیام معنوی و حقیقی آن محفوظ بماند و انسان امروزی -که دیگر اسطورهای نمیاندیشد- بتواند آن را بپذیرد.
در حقیقت بنظر میرسد که مسعود فراستی میخواسته به محمدحسین مهدویان بگوید روایت منتقدانهای که این فیلمساز از یکی از فرماندهان جنگ داشته قداستزدایی از اوست اما بجای آن از اصطلاح معروف ’اسطوره زدایی‘ استفاده کرده؛ یعنی دقیقاً وارونهی آن مفهومی که مدنظر داشته است؛ چرا که بنابه تعریف، اگر مهدویان اسطورهزدایی کرده باشد در واقع پیام حقیقی فرماندهی جنگ را محفوظ نگه داشته نه آن که مخدوش کرده باشد! آیا این فقط یک اشتباه لفظی متداول بوده است؟
پرسش و تردید دوم؛ در چند برنامهی از ’هفت‘، بحثی ادامهدار دربارهی نسبت بین ’فُرم و محتوا‘ در سینما پیش برده شده بود، موضوعی بسیار مهم در هنر و فرصتی مغتنم برای علاقمندان که بالاخره از دانش مسعودخان بهرهمند شوند؛ اما در سرتاسر گفتگوها او هیچ استدلالی برای ادعاهای خود نمیآورد و صرفاً عبارتی را که در نقد فسلفی، ادبی و هنری رایج است را تکرار میکرد که ’فُرم، همان محتواست‘. البته اغلب کسانی که به مباحث نظری در هنر علاقمندند میدانند که ’وحدت فُرم و محتوا‘، کمال یک اثر هنری است. اما آیا آن گونه که او میگفت فرم همیشه همان محتواست؟ اگر چنین بود آیا این همه اختلاف بر سر معانی و تعابیر و تأویلات پیش میآمد؟؛ یا بسیاری پرسشهای بنیانکَن دیگر در تاریخ اندیشهی انسانی. در واقع بنظر میرسد که ایشان این عبارت را از فلسفهی پدیدارشناسی وام گرفته اما گویا آگاه نیست که عبارت ’فُرم، همان محتواست‘ یک توصیف هستیشناسانه در پدیدارشناسی است و در قلمرو هستیشناسی صادق است، در حالیکه وقتی به سطوح دیگر معنیشناسی میرویم، از معرفتشناسی تا روانشناسی و دیگر قلمروها، نه تنها فرم همان محتوا نیست بلکه اساساً همهی چالش و بحثانگیزی از درون این-همان-نبودن و عدم وحدت پدید میآید.
آیا این اشتباه فراستی هم ناشی از کاربرد نادرست و تصادفی اصطلاحات و عبارات است؟ یا او از علاقمندان ’هایدگر‘ است که معنای کتابهایی که میخواند را نمیداند یا وارونه میفهمد؟ البته مشکل در ندانستن او نیست که همهی ما چه بسیار نمیدانیم، مسأله اینجاست که او با این نادانستهها چه آسیبهای جبرانناپذیری به دیگران میزند و از نقد، محکمه میسازد. حال باید پرسید که آیا او میخواهد در سینما از خود یک ’احمد فردید‘ بسازد (بدون شور و اشتیاق و احتمالاً تجربهی وجودی فردید)، یا قصد دارد نماد یک منتقد پوپولیست باشد که با ژست حرفهای مهم، حرفهای معمولی بزند؟
امیدوارم مسعود فراستی روزی بتواند دست از این رویکرد به سینما بردارد و به جوانترها نیاموزد که نقد ابزار رواندرمانی است بلکه نقد، جای گفتگوهای مکاشفهآمیز است.کاش او اگر دانشی دارد به جوانان بیاموزد نقد همواره یک احتمال است؛ میتواند کاملاً درست یا کاملاً نادرست باشد، و یا تاحدی درست و تاحدی نادرست باشد؛ و این طبیعیترین پیشفرضِ اهل اندیشه است. کاش فراستی به جوانان یاد بدهد که انتقادپذیری یعنی گفتگو و گشوده اندیشی؛ یعنی ’گشودگی در برابر حقیقت و آمادگی برای تغییر‘.
محمد رضا بیاتی: منتقد اجتماعی
جالبه که تلویحا میگه فراستی بیسواده
اون مطلب درباره مدیران تلوزیون هم نشون داد که احتمالا زیاد دایی جان ناپلیون میبینی
چی شد پذیرفت فراستی؟
اول باید چند سال بری بخونی و فکر کنی تا بفهمی که «در سینما فرم همان محتواست» یعنی چه؟ بعد دست به قلم بشی!!
کلا مطلبت یک جوک مفصل بود
من به هیچ وجه از سینما و نقد فیلم و ... سر در نمی آورم. ولی یک برنامه رو از تلویزیون نگاه می کردم که آقای فراستی و یک متخصص روانشناسی شناختی در مورد روانشناسی شناختی و سینما صحبت می کردند.
اولا آقای فراستی اجازه نمی دادند استاد روانشناسی حرفشان را کامل کنند.
ثانیا نظراتشان در مورد روانشناسی و روانشناسی شناختی بسیار سطح ابتدایی و بچگانه بود .فراستی نهایتا یک متخصصی هست در یک یا دو زمینه. تمام
دانشجوی روانشناسی