پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: شب فقط چند ساعتی _ شاید سه ساعت _ استراحت کرده، با عجله برخاستم که به ستاد خود بروم. در حدود ساعت شش و نیم صدای انفجاری در حدود دزاشیب شنیدم. بعد معلوم شد در قیطریه در اتومبیل مستشاران آمریکایی بمب گذاشتهاند. ژنرالی که جزء مشاورین ارتش است، در اتومبیل صدمه دیده، ولی کشته نشده است. ولی چون اتومبیل در حرکت بوده، از جاده منحرف شده، یک عابر _. یک پیرزن و یک دختر شانزده ساله _. را کشته است. به دفترم رفتم که ستاد عملیاتی من در آنجا بود. خبر دیگری رسید که روی دیوار آرامگاه بمبی گذاشته بودند، بمب منفجر شده و قدری از دیوار را خراب کرده است. جای تعجب شد که چطور اینجا را محافظت نکرده بودند، در صورتی که من قبلا به قوای انتظامی دستور کافی داده بودم، ولی غفلت کرده بودند. من نمیدانم آیا بازخواستی خواهد شد یا نه؟ این آقایان تمام مزایا را میخواهند، ولی در عمل صفر هستند. خوشبختانه تمام صورتجلسات ستاد عملیاتی را که دستورات من در آن منعکس است، دارم.
باری ساعت هشت و نیم طبق برنامه قرار بود رئیسجمهور [نیکسون]برای گذاشتن گل به آرامگاه برود. چون من قرار نبود همراه ایشان بروم، در دفترم نشسته بودم و منتظر بودم که حرکت کند. ساعت هشت و نیم نرفت. ساعت ۹ نرفت. تلفن من زنگ زد و رئیس امنیتی آنها به من گفت، ما مصلحت نمیدانیم رئیسجمهور به آرامگاه برود، چون در آنجا بمب منفجر شده است. من خیلی ناراحت شدم. به شاهنشاه تلفنی عرض کردم. فرمودند: «به نظر خود آنها واگذار کنید، اگر نخواهند بروند، اصرار نکنید.» عرض کردم: «آبروی ما در دنیا میرود. چهطور نروند؟» فرمودند: «به هر حال همین حالا فرمانده گارد هم به من اطلاع داد، همین امر را دادم.» عرض کردم: «این نمیشود.» فرمودند: «چه میکنی؟» عرض کردم: «خودم میروم، او را برمیدارم و میبرم.» فرمودند: «اگر اتفاقی بیفتد، چه میکنی؟» عرض کردم: «اتفاقی نمیافتد!» فرمودند: «بسیار خوب...» با عجله خودم را به کاخ سعدآباد رساندم. دیدم رئیسجمهور در اتومبیل نشسته است و یک ساعت است که در اتومبیل نشسته و مقامات امنیتی خودش او را از حرکت منع کردهاند. درِ اتومبیل را باز کردم و سلامی گفتم. پرسیدم: «چرا نمیروید؟» گفت: «مقامات امنیتی یک نظراتی دارند» _. البته با من آشنایی سابقی دارد و روی من به او باز است. گفتم: «خیلی بیربط میگویند، هیچ خطری شما را تهدید نمیکند. من خودم با شما میآیم، حرکت کنید!» به طور قاطع حرف زدم که گفت: «بلی اینها زیاد احتیاط میکنند و مزخرف میگویند، بیا برویم.» و تعارف کرد که پهلوی او بنشینم. گفتم: «در برنامه شما بود که داخل اتومبیل تا آنجا کار بکنید. به این جهت من در اتومبیل عقب مینشینم که مزاحم شما نشوم و شما با مشاورین خودتان مشغول بحث و گفتگو باشید.» خیلی ممنون شد. حرکت کردیم. رفتیم و آمدیم، خبری نشد. خوشبختانه در مسیر جمعیت بسیار زیادی بود، بیش از دیروز. وقتی برگشتیم، به رئیسجمهور گفتم: «آیا میشد این جمعیت را مایوس کرد؟» گفت: «از تو بسیار ممنون هستم.»
خانم نیکسون ساعت ده و نیم حضور علیاحضرت شهبانو رفت. قرار بود اول آنجا برود، بعد به اتفاق شهبانو به کتابخانه کودک پارک نیاوران و بعد هم به پرورشگاه کورش برود. هر دو در راه است. متاسفانه در راه، قبل از آنکه به کاخ برسد، او را به مهدکودک بردند. باز هم شهربانی _. قسمت راهنمایی _. اشتباه کرد. من نمیدانم این احمقها کی باید تنبیه بشوند؟ حالا فکر میکنم ما چطور با این دستگاهها جشنهای شاهنشاهی را با آن نظم و دقت برگزار کردیم، شکر خدا را بجا میآورم. باری هر طور بود به خوشی گذشت.
شاهنشاه یک ساعت و نیم، باز هم تنها، با نیکسون مذاکره فرمودند: _. فقط کیسینجر مشاور نیکسون حضور داشت. سر ساعت ۱۲ سر ناهار رفتیم، در کاخ سعدآباد. اینجا مهمان نیکسون بودیم. عده خیلی کم و ۲۴ نفر بودند. ناهار بسیار خوبی بود. صحبتهای مختلف بود، منجمله اینکه در آمریکا دانشگاهها به چه صورت مضحکی افتادهاند و مصالح کشور را رعایت نمیکنند. نیکسون میگفت: «این بدخواهان را باید قبلا اعدام و بعد محاکمه کرد.» در تلآویو چند نفر ژاپنی که طرفدار فلسطینیها بودند به قسمت پذیرایی فرودگاه وارد شده و مردم بیگناه را به مسلسل بسته بودند _. بیست و سه نفر کشته شده و هشتاد نفر زخمی شدهاند. صحبت بر سر این مسئله بود. من کنار خانم نیکسون نشسته بودم. به من گفت: «در کشورهای کمونیستی هیچ از این حرفها و از این بمبها خبری نیست.» من گفتم: «لازمه زندگی کشورهای آزاد همین است که ما داریم و کشورهای کمونیستی، چنانکه شوهرتان میگوید، خرابکاران را قبلا اعدام، بعد محاکمه میکنند.» به خانم نیکسون گفتم: «از مقاومت شوهر شما در ویتنام ماها خیلی راضی هستیم و الا فاتحه کشورهای آزاد خوانده میشد.» این حرف من البته از روی عقیده است، برای تملقگویی نبود، ولی او خیلی خوشحال شد.
نیکسون نطقی کرد و خیلی خصوصی و دوستانه بود. تعجب است که رئیس کشوری به خود جرات بدهد و سر ناهار تقریبا رسمی، گو که عده محدود بود، بگوید «با آنکه کرملین یک قصر است، ولی هشت روز توقف در آنجا خفقانآور است و من اینجا دارم نفس میکشم؛ آن هم در خانه شخصی شاه هستم، پس ما خانهیکی هستیم و خود را در خانه خود احساس میکنیم.» شاهنشاه هم جواب گرمی به او دادند. به علاوه هم اقدامات او را پشتیبانی کردند. این هم برای من تعجبآور بود. با آنکه به قول معروف در اتاق در بسته بود، ولی از حزم احتیاط شاه اندکی دور مینمود.
بعد از ظهر ساعت یک و نیم برای رفتن به فرودگاه از طریق شاهراه ونک راه افتادیم. راه از کنار خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران میگذرد که اتفاقا نسبت به جاده سرکوب است. از آنجا دانشجویان به [اسکورت موتورسوار]سنگ پرتاب کردند. خوشبختانه اتومبیل اعلیحضرت همایونی و نیکسون و علیاحضرت و خانم نیکسون گذشته بودند که سنگپرانی شروع شد. یک سنگ به اتومبیل من خورد. باز هم پلیس غفلت کرده و این کار را پیشبینی نکرده بود. باری به خیر و خوشی گذشت. به فرودگاه رسیدیم و آنها در ساعت دو بعد از ظهر پرواز کردند و من نفس راحتی کشیدم. در رکاب اعلیحضرتین با هلیکوپتر بالا آمدیم... علیاحضرت هم با خانم عَلَم برای بازدید بازاری که در کاخ پذیرایی درست کرده بودیم که اگر خانم نیکسون خواست خریدی بکند آنجا برود، تشریف بردند...
منبع: یادداشتهای علم، جلد دوم سال ۱۳۴۹ و ۱۳۵۱، تهران: مازیار و معین، چاپ یازدهم، ۱۳۹۱، صص ۲۸۳-۲۸۶.