صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۴۰۸۹۷
تاریخ انتشار: ۲۸ : ۱۸ - ۱۹ فروردين ۱۳۹۹
از روزهای پیش از ورود امام خمینی و تشکیل کمیته استقبال تا ورود ایشان، رخدادهای مدارس رفاه و علوی و دستگیری‌ مقامات سیاسی و نظامی رژیم پهلوی، روایات بسیاری وجود دارد که هرچه از مبدا زمانی خویش فاصله بیشتری می‌گیرند، گاه تناقض آن‌ها نیز با یکدیگر بیشتر می‌شود. یکی از این روایات، ماجرای دستگیری امیرعباس هویداست. از دادگاه و چگونگی اعدام او اگر بگذریم، جریان تسلیم و تحویل او به مدرسه رفاه نیز ماجرایی شنیدنی است؛ ماجرایی که روایات شاهدان عینی آن با یکدیگر هم‌پوشانی ندارد. «تاریخ ایرانی» در آستانه ورود انقلاب به چهلمین سال حیات خود، سراغ خسرو سیف، از اعضای جبهه ملی و عضو کمیته استقبال از امام رفته و با او به بازخوانی آن روزها پرداخته است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

فهیمه نظری در تاریخ ایرانی نوشت: از روزهای پیش از ورود امام خمینی و تشکیل کمیته استقبال تا ورود ایشان، رخدادهای مدارس رفاه و علوی و دستگیری‌ مقامات سیاسی و نظامی رژیم پهلوی، روایات بسیاری وجود دارد که هرچه از مبدا زمانی خویش فاصله بیشتری می‌گیرند، گاه تناقض آن‌ها نیز با یکدیگر بیشتر می‌شود. یکی از این روایات، ماجرای دستگیری امیرعباس هویداست. از دادگاه و چگونگی اعدام او اگر بگذریم، جریان تسلیم و تحویل او به مدرسه رفاه نیز ماجرایی شنیدنی است؛ ماجرایی که روایات شاهدان عینی آن با یکدیگر هم‌پوشانی ندارد. «تاریخ ایرانی» در آستانه ورود انقلاب به چهلمین سال حیات خود، سراغ خسرو سیف، از اعضای جبهه ملی و عضو کمیته استقبال از امام رفته و با او به بازخوانی آن روزها پرداخته است.

شما در کمیته استقبال از امام خمینی حضور داشتید. مسئولیتتان چه بود؟

برای بازگشت آقای خمینی کمیته‌ استقبال تشکیل شد که زیر نظر آقای مطهری فعالیت می‌کرد. اعضای نهضت آزادی و روحانیونی که از شهرستان آمده بودند در این کمیته حضور داشتند. بنده در شورای جبهه ملی بودم که یک روز به من اطلاع دادند فلان روز به مدرسه رفاه بیایید. نشانی دادند و من به آنجا رفتم. اعضای دیگر جبهه ملی همه متعجب بودند که چطور از بین این همه عضو من را برای این کار انتخاب کرده‌اند. مرحوم شاه‌حسینی نیز حضور داشت و مسئول تدارکات کمیته استقبال بود.

در مدرسه رفاه، بخشی به نام «برنامه‌ریزی» در کمیته استقبال تشکیل شد که اعضای آن عبارت بودند از من، مهندس هاشم صباغیان، دکتر کاظم سامی، عباس رادنیا، سرهنگ توکلی، دکتر ملکی و... کار این کمیته برنامه‌ریزی و برطرف کردن مسائل پیش رو بود، مثلا زمانی که حکومت می‌خواست از ورود آقای خمینی جلوگیری کند، صباغیان برای رفع این مشکل تلاش بسیاری کرد. نخستین باری که در ۲۵ بهمن سفارت آمریکا را اشغال کردند، آقای خمینی دستور اکید دادند که «بروید این‌ها را از سفارت بیرون بریزید.» به خاطر دارم که روحانیون با یکدیگر تعارف می‌کردند که «تو برو و...» و وحشت زیادی در میان آن‌ها ایجاد شده بود. آقای خمینی هم دستور صریح داده بود. بالاخره قرعه به نام آقای مروارید افتاد، ایشان نیز به همراه سرهنگ توکلی به منظور انجام این ماموریت راهی سفارت شدند و این کار را انجام دادند. فیلمی در روزهای اخیر منتشر شد که نشان می‌دهد سرهنگ توکلی در حال صحبت با اشغال‌کنندگان سفارت است که مربوط به همین زمان است.

یکی دیگر از فعالیت‌های بخش برنامه‌ریزی کمیته استقبال، تعیین جایگاه سخنرانی آقای خمینی در بهشت‌زهرا بود. بنده به اتفاق سرهنگ توکلی و آقای مهدی چمران به بهشت‌زهرا رفتیم، جایی را در نظر گرفتیم و گفتیم که فضای آنجا را برای سخنرانی آماده کنند. بخش نیروی انتظامی کمیته استقبال هم جداگانه و زیر نظر برادر آقای رفیق‌دوست و شخص دیگری فعالیت می‌کرد. مهدی چمران نیز آن زمان در لابی ساختمان مدرسه رفاه، پشت یک میز می‌نشست و در مقابلش نقشه و... قرار داشت.

مهدی چمران به نمایندگی از کدام حزب یا گروه عضو کمیته استقبال شده بود؟

به نمایندگی از گروه خاصی نبود. هیچ کدام از ما را به خاطر عضویت در گروه یا حزب دعوت نکرده بودند. من هم با تمام این آقایان به غیر از بخش روحانیون رابطه داشتم، البته از میان روحانیون با آقای طالقانی در ارتباط بودم؛ ولی ایشان در انتخاب اعضای کمیته استقبال دخالتی نداشت.

فعالیت کمیته استقبال در مدرسه رفاه چند روز پیش از ورود امام به ایران آغاز شد؟

خیلی جلوتر از تاریخ ورود ایشان به کشور بود. ما صرفا به دلیل ورود ایشان به مدرسه رفاه نرفتیم؛ از خیلی پیشتر از این زمان، جلسات متعددی در آنجا تشکیل می‌شد. شورای انقلاب که تعیین شد، جلساتش در مدرسه رفاه برگزار می‌شد.

گروه‌هایی که در مدرسه رفاه حضور داشتند با یکدیگر اختلاف نظر نداشتند؟

خیر، هیچ‌گونه اختلافی وجود نداشت. هیچ گروهی هم نبود؛ هر کسی در آنجا حضور داشت به صرف فعالیت خودش بود و نه حزب یا گروه متبوعش.

تا رسیدید به ۱۲ بهمن و بازگشت امام به ایران.

قبل از ورود امام کمیته برنامه‌ریزی، برای افرادی که قرار بود در فرودگاه حضور داشته باشند کارت‌ تهیه کرده بود. برنامه‌ریزی شده بود که برای جلوگیری از هرج‌و‌مرج، هیچ کس بدون کارت وارد سالن نشود. در نتیجه این کارت‌ها بین افرادی که حضورشان لازم بود، توزیع شد.

آن روز من با آقای دکتر سامی قرار گذاشتم و با هم به سمت فرودگاه رفتیم. وقتی به فرودگاه رسیدیم دیدیم عده‌ای آمده‌اند و منتظر ورود آقای خمینی هستند. قرار بود آقای خمینی در فرودگاه با این آقایان دیدار و چند کلمه‌ای صحبتی داشته باشد و بعد حرکت کنیم. قبل از ورود آقای خمینی، این آقایان روحانیون به سمت سالن فرودگاه هجوم آوردند، سالن به هم ریخت و بی‌نظمی زیادی ایجاد شد. من در همین حال دیدم، آیت‌الله طالقانی ایستاده و در حالی که به میز وسط لابی تکیه داده، دستش را زیر چانه‌اش زده است. جلو رفتم، پرسیدم: «آقای طالقانی چه می‌کنید؟» گفت: «این‌ها را تماشا می‌کنم. ببین این‌ها چه کار می‌کنند!»

زمانی که آقای خمینی از هواپیما پیاده شد، ایشان را سوار بر خودروی بلیزری کردند که به لحاظ ضد گلوله بودن و... پیشتر مجهز شده و راننده آن نیز آقای محسن رفیق‌دوست بود. قبلا در کمیته برنامه‌ریزی به من گفته بودند که با خودروی دیگری جلوی خودروی حامل آقای خمینی تا بهشت‌زهرا حرکت کنم. من به یکی از دوستان، مرحوم حسن هادی‌فر گفتم با بنز سفیدش آمد، به یکی دو نفر دیگر هم گفتم که آمدند و من را در آن خودرو همراهی کردند. ما به راه افتادیم، اما در میانه راه ازدحام جمعیت به حدی شد که دیگر امکان حرکت نداشتیم، به همین دلیل هم قرار سخنرانی آقای خمینی در مقابل دانشگاه لغو شد.

به چهارراه پهلوی سابق، ولیعصر کنونی که رسیدیم از آقای هادی‌فر خواهش کردم خودرو را متوقف کند. گفتم «من نمی‌آیم. آمدن ندارد. این جمعیت به حدی زیاد است که ما نمی‌توانیم جلوی ماشین ایشان حرکت کنیم.» پیاده شدم و به منزل رفتم. کمی جلوتر ازدحام جمعیت به گونه‌ای شده بود که دیگر خودروی آقای خمینی هم نتوانسته بود حرکت کند، به همین دلیل به وسیله هلی‌کوپتر ایشان را به بهشت‌زهرا رساندند.

عصر روز ورود امام، به مدرسه رفاه رفتم، دیدم آقای رفیق‌دوست آن بالا ایستاده، دوید آمد جلو گفت: «آقای سیف شما که نیامدی!» فهمیدم که برنامه ما دست ایشان هم بوده است. گفتم: «مگر تو توانستی بروی که می‌گویی من نیامدم؟! وسط راه که هلی‌کوپتر آمد آقا را برد.» عبای آقای خمینی هم دستش مانده بود، می‌گفت آمده‌ام عبای آقای خمینی را بدهم.

پس از ورود امام، مسئولیت شما در مدرسه رفاه چه بود؟

آن زمان هر روز به مدرسه رفاه می‌رفتم. البته یکی دو روزی هم نرفتم، وقتی دوباره برگشتم دیدم تیمسار بازنشسته‌ای که آنجا مسئول رتق‌و‌فتق امور بود، گفت: «آقای سیف اتاق شما عوض شده است.» علتش را پرسیدم گفت: «اتاق‌ها را تغییر داده‌اند.» و من را به اتاقی بسیار بزرگ برد که دو میز در آن گذاشته بودند. گفت: «میز دست راستی برای شماست و میز دیگر هم برای آقایی دیگر است.» پرسیدم: «آن آقا کیست؟» گفت: «روحانی‌ای هستند به نام آقای قدوسی.» گفتم: «چه کسی گفته من با ایشان یک جا بنشینم؟» گفت: «خود ایشان گفته آقای سیف اینجا باشد.» من قبلا اسم آقای قدوسی را شنیده بودم. ایشان جزو چند نفر از روحانیون مبارز در رژیم گذشته بود؛ اما با خود ایشان در مدرسه رفاه آشنا شدم. ایشان هم محبت بسیاری به من داشت.

جلوی مدرسه رفاه در آن روزها معمولا شلوغ بود، علتش هم این بود که بستگان عده‌ای که دستگیر و در زیرزمین آنجا نگه داشته می‌شدند، مقابل در مدرسه جمع می‌شدند. یک روز وقتی خواستم وارد مدرسه شوم، در میان جمعیت یکی از رفقایم را دیدم، صدایش زدم آمد داخل مدرسه، پرسیدم: «مهندس اینجا چه کار می‌کنی؟» با حالتی نزار گفت: «آقای سیف عکس پدرم را چاپ کرده‌اند که فردا اعدامش کنند.» من در مورد فامیلی ایشان حضور ذهن داشتم، متوجه شدم که این مسئله به دلیل تشابه اسمی به وجود آمده است؛ چون آقایانی که آن روزها در مدرسه رفاه اقداماتی را انجام می‌دادند، نسبت به گذشته بسیار بیگانه بودند. گفتم: «اینجا بایست.» رفتم داخل و به آقای قدوسی گفتم: «دوست من آمده و می‌گوید پدرش اینجاست و قرار است فردا اعدام شود.» گفت: «خبر داری جریان از چه قرار است؟» گفتم: «هم‌نام ایشان در سازمان امنیت یعنی ساواک، دو تیمسار هستند که برادرند، یکی از آن‌ها الان آمریکاست. آن یکی هم اول انقلاب از طریق کوه‌ها فرار کرد و به ترکیه رفت، در آنجا هم سکته کرد و مرد. اصلا این آقا با این نام فامیل هیچ ارتباطی با این‌ها ندارد.» گفت: «باشد.» بعد گفت: «آقای سیف اگر کاری نداری برویم سری بزنیم ببینیم اوضاع از چه قرار است.» از در که بیرون آمدیم، بستگان افرادی که زندانی بودند دنبال ما می‌آمدند، ایشان هم خودکار و کاغذ درآورد و شروع به نوشتن اسامی آن‌ها کرد، سپس به آن‌ها گفت: «بمانید ما برمی‌گردیم.»

ما رفتیم و به یکی دو جا از جمله زندان دادگستری و... سر زدیم، بعد هم به شهربانی رفتیم. از آقای قدوسی خواستم که سری هم به رئیس شهربانی، سرتیپ مجللی بزنیم؛ چون با ایشان در یک زندان بودم و با هم آشنایی داشتیم. به اتفاق رفتیم آنجا، آقای قدوسی چای‌اش را خورد، من نیز سرگرم صحبت با سرتیپ مجللی بودم که آقای قدوسی به پایم زد و گفت: «آقای سیف آن آدم‌ها در آفتاب ایستاده‌اند، گناه دارند. چای‌ات را بخور بلند شو برویم.»

ایشان در ماشین به من گفت: «آقای سیف من تمام علاقه‌ام همان مدرسه حقانی در قم است – ایشان رئیس مدرسه حقانی بود – در رودربایستی گیر کرده‌ام آمده‌ام اینجا. اینجا هم نمی‌شود کار کرد.» خلاصه وقتی به مدرسه رسیدیم گفت: «بگو پدر دوستت را بیاورند.» دوستم که آمد، خواست توصیه‌نامه‌ای را که از تیمسار قرنی برای پدرش گرفته بود از جیبش درآورد. آقای قدوسی گفت: «این چیست؟» پاسخ داد: «این نامه از تیمسار قرنی است.» گفت: «بگذار در جیبت و اصلا درنیاور. سیف هرچه بگوید من قبول دارم؛ اما اگر به استناد آن‌ها بود، هیچ کاری نمی‌توانستم بکنم.» چون اعتقاد نداشت. خلاصه محبت زیادی کرد و دست پدر را در دست پسرش گذاشت. گفتم: «مهندس جان دو دقیقه هم اینجا نایست، برو.»

بعد یکایک افرادی که آقای قدوسی اسامی‌شان را یادداشت کرده بود، گفتیم آوردند و دست همه را در دست خانواده‌هایشان گذاشتیم، رفتند. به آقای قدوسی می‌گفتم این‌ها تقصیر ندارند و ایشان هم می‌پذیرفت. پنج، شش دقیقه بعد از رفتن این‌ها، جوانی آمد در بین در ایستاد و گفت: «آقای سیف زندانی‌ها کجا هستند؟» گفتم: «آقای قدوسی رسیدگی کردند، مشکلی نداشتند، گفتند بروند.» گفت: «آقای قدوسی! شما حق نداشتید این کار را بکنید. اینجا زیر نظر دکتر یزدی است، من هم نماینده ایشان هستم. شما نباید این کار را می‌کردید.» آقای قدوسی تشری به او زد و او را از اتاق بیرون کرد. بعد هم از جایش بلند شد و عبایش را که آویزان کرده بود برداشت، آمد سر میز من گفت: «در راه چه گفتم؟! نگفتم با این‌ها نمی‌شود کار کرد!» و از همان جا هم قهر کرد و به قم رفت. بعد از آن یکی دو نفر دیگر را آوردند، در نهایت هم دوباره آقای قدوسی آمد که بعد جایشان عوض شد. مدت‌ها بعد، یک روز در خیابان بهشتی به جواد رفیق‌دوست برادر محسن برخوردم، بعد از سلام و علیک گفت: «آقای سیف کجایی؟ آقای قدوسی دربه‌در دنبالت می‌گردد.» گفتم «سلام ما را برسان. تو که می‌دانی گروه خونی ما با شما جور درنمی‌آید.» دیگر هم آقای قدوسی را ندیدم.

داریوش فروهر در بخشی از خاطراتش می‌گوید: «در سفر پاریس برای دیدار و گفت‌وگو با امام خمینی، قرار شد به وسیله افسرانی که به انقلاب گرایش یافته‌اند و با من آمدورفت دارند، برای خودداری ارتش از پشتیبانی نظام حاکم، اقدام کنم و ایشان پیام پیوست را نوشتند و دادند تا به ایران برگردم و اگر کار به دلخواه پیش رفت، آن را انتشار دهم. به علت بسته شدن فرودگاه تهران، بازگشتم به ایران به عقب افتاد و سرانجام با خود ایشان به تهران آمدم و بی‌درنگ با سران ارتش تماس گرفتم، ولی آن‌ها که با پادرمیانی ژنرال هایزر با بعضی! رابطه برقرار کرده بودند به اشکال‌تراشی پرداختند و من نیز از این کار خود را کنار کشیدم و سه چهار روز بعد، اصل پیام را به امام خمینی بازگرداندم و تا اندازه‌ای هم به بازیگری‌های دیگران اشاره کردمبه گفته فروهر، او با هواپیمای امام به ایران بازگشته است اما در تصاویر بر جای مانده از لحظه خروج امام از هواپیما اثری از داریوش فروهر نیست!

پیش از حرکت آقای خمینی به سمت ایران، فروهر با ما تماس گرفت و خواست خودرویی برایش آماده کنیم. گفت: «آقای خمینی به من ماموریتی داده که باید انجام بدهم.» مجددا تماس گرفت و گفت: «آقای خمینی گفته روزی که من می‌آیم با همان هواپیما بیا؛ ولی دیگر منتظر تشریفات آنجا نشو، اولین نفری باش که از هواپیما پیاده می‌شوی و به دنبال آن ماموریت برو.» اولین کسی هم که از هواپیمای امام پیاده شد آقای فروهر بود. با همه سلام و علیک کرد و با خودرویی که از قبل آماده کرده بودیم، رفت. ماموریتش از این قرار بود که باید نامه‌ای را از طرف آقای خمینی برای ارتش می‌برد. ایشان در آن نامه از ارتش خواسته بود اعلام بی‌طرفی کند. آقای فروهر این نامه را رساند؛ اما آن‌ها موافقت نکردند. ده روز بعد اعلام بی‌طرفی کردند و رفتند در خانه‌هایشان نشستند، در اسلحه‌خانه‌ها را هم باز گذاشتند که آن مسائل پیش آمد.

یکی از افرادی که با امام وارد ایران شد، صادق قطب‌زاده بود، ظاهرا با ایشان نیز از قبل آشنایی داشتید؟

بله صادق قطب‌زاده با من هم‌مدرسه‌ای بود؛ اما حدود ۳۰ سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم. آن زمان که هم‌مدرسه‌ای بودیم ایشان اصلا فعالیت سیاسی نداشت؛ چون خانواده‌اش متدین بودند. مسجدی در خیابان غفاری بود که ایشان در جلسات قرآن آقای عبادی شرکت می‌کرد. در جلسات نهضت مقاومت ملی نیز شرکت می‌کرد. بعد از کودتای ۲۸ مرداد، جلسات نهضت مقاومت ملی به صورت چهار نفره برگزار می‌شد. صادق قطب‌زاده نیز به همراه پرویز یعقوبی (زمانی باجناق رجوی بود)، حسین فرجی و مهرداد حسن‌زاده (وکیل دادگستری که الان در پاریس است)، جلسات نهضت مقاومت ملی را در چوب‌فروشی پدرش که سر خیابان غفاری واقع شده بود، تشکیل می‌دادند. فعالیت سیاسی قطب‌زاده در همین حد بود. در آن روز هم (۱۲ بهمن ۵۷) در فرودگاه خیلی اظهار لطف کرد و بعد گفت: «من را با آقای فروهر آشنا کن و دست من را در دست آقای فروهر و سنجابی بگذار.» من نیز یک شب شام صادق، فروهر، دکتر مکری (سفیر ایران در شوروی که با آقای سنجابی دوست بود) و چند نفر دیگر را به منزل دعوت کردم، آشنا شدند و دیگر از آنجا با یکدیگر در ارتباط بودند.

هنگام انتخابات دوره اول مجلس شورای اسلامی در روزنامه کیهان مطلبی منتشر شد مبنی بر اینکه حسین شاه‌حسینی با کسب اجازه از مهندس بازرگان، بختیار را از زندان فراری داده است. صادق خلخالی نیز این موضوع را تایید کرده بود. البته شاه‌حسینی در خاطراتش این موضوع را تکذیب کرده‌ است. روایت شما چیست؟

یک روز مرحوم شاه‌حسینی به مدرسه رفاه آمد و به من گفت: «می‌گویند دکتر بختیار را گرفته‌اند.» قبلی‌ها را که گرفته بودند، همه در مدرسه رفاه بودند. بعد که آقای خمینی آمد این‌ها را در مدرسه علوی به صف می‌کردند و چشم‌هایشان را می‌بستند. به اتفاق آقای شاه‌حسینی به مدرسه علوی رفتیم. یک‌به‌یک دستگیرشدگان را نگاه کردیم، دیدیم شایعه است و بختیار دستگیر نشده. حالا اینکه اگر ما ایشان را در میان دستگیرشدگان می‌دیدیم چه عکس‌العملی نشان می‌دادیم بماند. چون ما سال‌ها با هم بودیم.

فاصله ۱۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷، جبهه ملی ارتباطی با بختیار نداشت؟

نه ایشان از زمانی که نخست‌وزیری را پذیرفت دیگر با جبهه ملی ارتباطی نداشت؛ ولی دو، سه نفر از اعضای جبهه ملی مثل آقای حاج مانیان و مرحوم قاسم لباسچی نزد او می‌رفتند که به ما می‌گفتند. بعد هم آقای مهندس بازرگان به همراه امیرانتظام، به طور رسمی از جانب آقای خمینی یعنی انقلابیون، با دکتر بختیار ارتباط گرفته بودند.

این مربوط به قبل از ۱۲ بهمن است؟

نه در فاصله ۱۲ تا ۲۲ بهمن. ارتباطشان هم به این دلیل بود که بتوانند با صلح و صفا مسائل را حل‌و‌فصل کنند.

در مورد دستگیری هویدا بعد از پیروزی انقلاب روایات متفاوتی وجود دارد؛ مثلا محسن رفیق‌دوست، در کتاب خاطراتش (برای تاریخ می‌گویم) ماجرای ۲۲ بهمن و دستگیری هویدا را این‌طور روایت می‌کند: «از صبح کم‌کم همه سران پهلوی دستگیر شدند. ما بلافاصله چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم. جای دیگری نداشتیم. چهار - پنج خط تلفن داشتیم. پای هر تلفن یک نفر نشسته بودند و حجت‌الاسلام غلامحسین حقانی و یک روحانی دیگر به نام مهدوی یک روز در میان مسئول تلفن‌خانه بودند. آن روز نوبت آقای حقانی بود. در گیرودار دستگیری‌ها مرا صدا زد و گفت: کسی زنگ زده از باغ شیان و می‌خواهد راجع به هویدا صحبت کند. گوشی را گرفتم. آقایی به نام عباس رضاییان کارمند سازمان آب بود و خانه‌اش در همسایگی باغ شیان، گفت: من از باغ شیان زنگ می‌زنم. آقای هویدا می‌خواهد صحبت کند. بعد هویدا گوشی را گرفت و گفت: من امیرعباس هویدا هستم. بیایید مرا ببرید

روایت دیگر عامل دستگیری هویدا را شهید علیرضا موحددانش معرفی می‌کند: «بعد از پیروزی انقلاب یک بار که علیرضا در حال پاسبانی روی برجک بود نصیری و هویدا از عوامل رژیم شاه را می‌بیند که از کاخ بیرون می‌رفتند. کمی سروصدا می‌کند اما کسی متوجه نمی‌شود. می‌دود پاره‌ای آجر برمی‌دارد و به سر نصیری می‌زند. این کار را که می‌کند مردم اطراف متوجه ماجرا می‌شوند و نصیری و هویدا را به زندان می‌اندازند.» (پایگاه خبرگزاری دفاع مقدس، ۳ مهر ۱۳۹۶)

ابوالفضل توکلی‌بینا از اعضای موتلفه نیز در کتاب «دیدار در نوفل‌لوشاتو» در پاسخ به این پرسش که «آیا دستگیری و انتقال هویدا مردمی‏‎ ‎‏‌بود؟» می‌گوید: «بله، بازداشت اغلب عوامل رژیم توسط مردم صورت می‌گرفت. مردم پس از دستگیری آن‌ها را به مدرسه رفاه تحویل می‌دادند.» روایتی حاکی از تماس او با طالقانی است و روایت دیگری می‌گوید هویدا در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ با وساطت داریوش فروهر خود را تسلیم کرد. با توجه به اینکه شما در آن روزها به مدرسه رفاه رفت‌وآمد داشتید، در جریان دستگیری هویدا قرار دارید؟

بله. هیچ کدام از این روایات جز روایت آخر صحت ندارد؛ چون من به طور کامل در جریان این ماجرا قرار دارم. یکی از این روزها ما با آقای فروهر در دفتر حزب ملت ایران، واقع در خیابان سپند، نشسته بودیم، صحبت می‌کردیم که نگهبان ساختمان زنگ زد و گفت خانمی با شما کار دارد. آقای فروهر گفت بگویید بیاید بالا. ایشان آمد و بعد از سلام و علیک گفت: «آقای فروهر من خواهرزاده آقای هویدا هستم. دایی‌ام من را خدمت شما فرستاده است، سلام فراوان هم رسانده، گفته من می‌خواهم تسلیم شوم.» آقای فروهر گفت: «خانم از قول من هم به ایشان سلام برسانید و بفرمایید شما که می‌توانی بروی برو.» چون تب‌وتاب انقلاب بود و اوضاع اصلا در ریل قانونی قرار نداشت. آن خانم که فرشته انشا نام داشت، رفت و فردای آن روز برگشت، گفت: «آقای فروهر دایی‌ام می‌گوید: من کاری نکرده‌ام، می‌خواهم تسلیم شوم. شما ترتیبی در این زمینه بدهید.» آقای فروهر گفت: «به ایشان بگویید من چه ترتیبی می‌توانم بدهم؟! من فقط می‌توانم به شما بگویم که اگر می‌توانید بروید. من نمی‌توانم کاری برای شما انجام بدهم.» خانم انشا رفت و باز روز سوم آمد، به آقای فروهر گفت: «دایی‌ام گفته من می‌خواهم تسلیم شوم، از شما هم انتظاری ندارم فقط خواهشم این است که ترتیبی بدهید که هنگام بازداشت به من توهین نشود.» فروهر گفت: «بله این کار را می‌توانیم انجام دهیم. فردا ترتیب کار را می‌دهیم.» سپس از دوستان پزشک خواستیم یک آمبولانس به اضافه یک پزشک بیاورند. آن پزشک به همراه یکی از دوستان آقای فروهر که مشهدی و وکیل دادگستری بود و یک روحانی، سه نفری در آمبولانس نشستند. حسن هادی‌فر هم با بنزش آمد، علی‌اصغر بهنام و دو، سه نفر دیگر هم در آن نشستند و این دو ماشین به سمت زندانی حرکت کردند که آقای هویدا در آنجا بود. آقای فروهر گفته بود، هویدا را در کف آمبولانس بخوابانند. ایشان را کف آمبولانس خواباندند و به دفتر حزب در خیابان سپند، آوردند. وقتی ایشان وارد دفتر شد، بچه‌ها می‌پرسیدند: «آقای هویدا چه شد؟» او هم مدام تعظیم می‌کرد، می‌گفت: «من مقصر نیستم، سیستم.»

آقای فروهر گفت من که برای صحبت با او نمی‌روم، تو برو با او صحبت کن، من رفتم سلام و علیکی کردم، دستی دادم و ایشان را به اتاقی راهنمایی کردم و برگشتم. به علی‌اصغر بهنام گفتیم برای صحبت با او برود، بهنام از دبیران بنام شیمی مدارس پایتخت بود. او رفت و با هویدا صحبت کرد. من هم با مدرسه رفاه تماس گرفتم و به سرهنگ توکلی گفتم: «آقای هویدا اینجا هستند، خودشان را تسلیم کرده‌اند، شما ترتیبی بدهید، جایی را برایش در نظر بگیرند.» مدرسه رفاه در کوچکی داشت. گفتم: «ترتیبی بدهید آقای هویدا را از آن در بیاورند؛ چون در اصلی شلوغ است و نمی‌شود.» ایشان هم پذیرفت. به آقای فروهر گفتم: «همه چیز ردیف است. هر وقت خواستید بگویید ایشان را ببریم.» گفت: «خودت برو آنجا باش وقتی ایشان می‌آید.» من هم به مدرسه رفاه رفتم.

در مدرسه رفاه، همکاران دستگیرشده هویدا را در سالنی نگه می‌داشتند که اتاقی کوچک روبه‌روی آن بود و لوازم‌التحریر مدرسه در آنجا نگهداری می‌شد. آقای توکلی دستور داده بود لوازم‌التحریر را از آنجا خالی کرده بودند برای اینکه هویدا را به آنجا ببریم. علتش این بود که فکر کردیم اگر ایشان را میان همکارانشان ببریم، ممکن است او را بزنند. به هر حال شرایط غیرطبیعی و همه اعصابشان به هم ریخته بود. زمانی که هویدا را از همان دری که گفتم به داخل مدرسه آوردند، داخل مدرسه شلوغ بود و همه مدام می‌پرسیدند: «آقای هویدا چه شد؟» همین‌طور تعظیم می‌کرد و می‌گفت: «سیستم، سیستم، مقصر سیستم است.» بالاخره او را به اتاقی که برایش در نظر گرفته شده بود در طبقه سوم بردند. فردای آن روز هم بنی‌صدر و سید احمد خمینی آمدند و حدود یک ساعت و نیم با او صحبت کردند.

به هر حال همه زندانیان از جمله هویدا را به زندان قصر بردند. در دولت موقت، بازرگان و سایرین اصلا در آن شرایط موافق اعدام هویدا نبودند. انتظار بر این بود که دادگاهی صالحه‌ تشکیل شود. به هر حال او ۱۳ سال نخست‌وزیر این مملکت بود؛ یعنی طولانی‌ترین دوره نخست‌وزیری در ایران، حتما حرف‌های زیادی برای گفتن داشت؛ اما متاسفانه نگذاشتند.

ابراهیم یزدی در خاطراتش می‌گوید: «به دستور من، او [هویدا] را در همان اتاقی که سایر زندانیان بودند، نبردند زیرا من نگران بودم که مخالفان و دشمنانش، به خصوص برخی از امرای ارتش، که میان بازداشت‌شدگان بودند، او را شبانه سربه‌نیست کنند. بنابراین یک اتاق جداگانه به او اختصاص و برای حفظ امنیت او دستوراتی داده شدپس شما این روایت را قبول ندارید؟

نه. دیدم در یک مصاحبه تلویزیونی که از ایشان پخش می‌شد، این را گفت. ایشان مدت‌ها ایران نبود، نماینده نهضت آزادی و از دوستان مهندس بازرگان بود. سه نوبت در جلسات حزب شرکت کرد، جلسه چهارم را به آمریکا رفت چون دکترای داروسازی داشت، بورس گرفت و در اواخر سال ۱۳۳۹ به آمریکا رفت، سال ۱۳۵۷ هم ما ایشان را در اینجا دیدیم.

داریوش فروهر در مورد دستگیری‌هایی که در مدرسه رفاه اتفاق می‌افتاد برای کسی واسطه نشد؟

ایشان اصلا به مدرسه رفاه نمی‌آمد. فکر می‌کنم تنها یکی، دو دفعه با مهندس بازرگان آمد و اصلا در این مسائل دخالتی نمی‌کرد. مخالف تمام این بازداشت‌ها بود.

شما در بازجویی‌های دستگیرشدگان مدرسه رفاه حضور نداشتید؟

نه. یک بار آقای زواره‌ای که جوان‌ها را جمع کرده بود که از زندانی‌ها بازجویی کنند، به اتاق من آمد و گفت: «آقا شما نمی‌آیی در بازجویی به ما کمک کنی؟» گفتم: «برو از نیروهای دادگستری کمک بگیر. مگر کار من بازجویی است؟! به من چه ارتباطی دارد؟!» فروهر هم مطلقا در این کارها دخالت نمی‌کرد. روزی فروهر همراه تیمسار قرنی به ستاد ارتش می‌روند. در آنجا تیمسارهای رژیم گذشته از جمله مقدم، پاکروان، بهزادی و... به صف شده بودند. از آن‌ها پرسیده بود: «شما اینجا چه کار می‌کنید؟!» می‌گویند: «تیمسار قرنی گفته بیایید مشکلی نیست.» آقای مقدم می‌گوید: «آقای بازرگان به من گفته رئیس ساواک خواهم بود و ساواک هم سر جایش می‌ماند و...» فروهر به آن‌ها می‌خندد و می‌گوید: «اگر من جای شما بودم دو دقیقه هم اینجا نمی‌ایستادم، بروید.» خب آن‌ها نرفتند و همه‌شان جز بهزادی اعدام شدند. بهزادی بازپرس بود، بازپرس من هم بود، تنها او حرف فروهر را گوش کرد و رفت. البته الان فوت شده است. او بعدها گفته بود جانم را مدیون آقای فروهر هستم. همه فروهر را دوست داشتند با اینکه او زندانی‌شان بود و در دورانی که فروهر در زندانشان بود، تخفیفی در مجازات او نداده بودند، حتی در جریان زندانی شدن او سر قضیه بحرین، پس از مدتی ما فکر کردیم ایشان اگر در قزل‌قلعه باشند، شرایط بهتری خواهند داشت. مادرشان اقدس‌الملوک انصاری خیلی در این زمینه تلاش کرد که موفق نشد. هویدا گفته بود در اختیار من نیست. با توجه به همه این برخوردها اما جوانمردی و اخلاق‌مداری از خصوصیات بارز فروهر بود، حتی زمانی که در زندان قصر بود، لاجوردی را به زندان قصر آورده و آن‌قدر شکنجه‌اش کرده بودند که خون بالا می‌آورد. فروهر پیش رئیس زندان رفته و تقاضا کرده بود او را شکنجه ندهند و آن‌ها دست از شکنجه لاجوردی کشیده بودند.