پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: جیمز بیلی فریزر، سیاح و دیپلمات اسکاتلندی که در فاصله سالهای ۱۲۱۱-۱۲۱۲ خورشیدی با ماموریت دیپلماتیک روانه تهران عصر فتحعلی شاه قاجار شد، سفر خود را به تهران محدود نکرد، او از تهران به خراسان، ترکمنصحرا، گرگان و از آنجا دوباره به تهران و سپس مازندران، گیلان و تبریز سفر کرد. فریزر در طی این سفر شاهد وقایع خوشایند و ناخوشایند بسیاری بود، از جمله موارد ناخوشایندی که تقریبا در انتهای سفر گریبانش را گرفت مواجهه با مناطق درگیر بیماری همهگیر و به قول خودش خاصی بود که دامان بلوک زنجان را گرفته بود، امری که موجب شد ماموران حکومتی او را پیش از رسیدن به مقصد نهایی سفرش، تبریز، در شبلی، سر راه زنجان به تبریز، قرنطینه کنند، اقدامی که البته به راحتی آب خوردن، پرداخت پول به ماموران، حل شد! در ادامه روایت مواجهه فریزر را با قرنطینه شبلی میخوانید (توس، ۱۳۶۴؛ ۵۸۲-۵۹۹):
[...] در ساعت دو صبح ۱۲ ماه، منزلگاه شبانه خودمان را که واقع در زیر چند درخت در روستای ترک بود ترک گفتیم و ساعت ده و نیم رسیدیم به ترکمنچای، دهی در شش فرسنگی اولی و مشهور به علت محل امضای عهدنامه صلح ایران و روس پس از جنگهای مصیبتآور ۱۸۲۷-۸ [۱۲۴۳-۴۴ هق ق] که دومی تبریز را تصرف و برای رسیدن به پایتخت تا آن محل پیشروی کرده بود و میتوان گفت که در ٱن موقع ایران استقلال خود را از دست داده بود. این منزلی خستهکننده بود زیرا راهنمایمان دائم ما را دستخوش نومیدی میکرد. هی ما را اطمینان میداد که به «منزل»مان نزدیک شدهایم در حالی که هنوز فرسنگها از آن به دور بودیم و در ضمن نگرانی ما برای رسیدن بدانجا به جهت بیماری دو تن از نوکرانم افزوده میشد. آشپز سیاهپوست که وی را در رشت اجیر کرده بودم معلوم شد که دچار تب و نوبهای مزمن است. من متاسفانه او را در «روز خوبش» اجیر کرده بودم اما پس از خروج از رشت یک روز در میان دچار نوبه مرتب خود شده است. معهذا در ترک چنان حالش بد شد که چون در آن روستا چند آشنا داشت خواهش کرد که اجازه داده شود تا در آنجا بماند و در نتیجه او را در حالی که مانند زمینلرزه میلرزید و در زیر تودهای از پالتو و پوشش ضخیم از هر قبیل چون گاو نری میغُرید ترک گفتیم. «پیشخدمت» من از هنگام عبور از کوههای گیلان تب میکرد و اکنون مردی که مهتر بود بیمار شده بود و در هر حال من بدجوری گرفتار شده بودم.
این امور بیشتر مایه تشویش من شده بود که سفر را به پایان برسانم و پس از تامل بر آن شدم که بگذارم تا کسانم از عقب به بهترین وجهی که میتوانند خود را به مقصد رسانند و خودم راهنمایی بردارم و به سوی تبریز بشتابم و برای آنان کمک بفرستم. ما قبلا بیستوچهار میل [تقریبا ۳۷ کیلومتر] راه آمده بودیم و از شصت و پنج الی هفتاد میل [۱۱۲ کیلومتر] دیگر برای طی کردن باقی بود... اما با اینکه چارپایان من خسته و فرسوده شده بودند هنوز اسبی که برای کار کردن مناسب باشد داشتم و از این رو در ساعت ۲ صبح پس از استراحتی سهساعته حرکت کردم. اگر من یک فرد ایرانی بودم یا توجهی به علائم نحوست داشتم ممکن بود که به علت عدهای از مانعهایی که بر سر راهم پدید آمده بود از رفتن منصرف شوم اما اشتیاق دیدار دوستان و برخورداری از استراحت از همه آنها قویتر بود و من به کندی اما منظما به رهنوردی ادامه دادم، نخست تا کاروانسرایی به نام دواتگر راندم و در آنجا اسب خود را علیق دادم و خودم چند تخممرغ خوردم و سپس شب همه شب تا شبلی پیش رفتم در حالی که از بیخوابی در عذاب بودم زیر این دومین شب بیداری و سفر کردنم بود. در اینجا نیت داشتم که چاشتی بخورم و یکسره به راه خود ادامه دهم اما قضاوت کن و ببین چه نومید شدم وقتی دانستم که در آنجا یک ایستگاه قرنطینه تاسیس کردهاند تا بدین وسیله مانع از ارتباط و آمیزش مردم با اهالی دیگر جاها شوند، درست همان اماکنی که من از آنجا آمده بودم و این اقدام در نتیجه شیوع بیماری مخصوصی در شهر و بلوک زنجان به عمل آمده بود. میبایست سه روز در آنجا بمانم تا سپس به من اجازه حرکت به تبریز داده شود.
لازم نیست بگویم که قلبا خشمگین شدم و آزردهخاطر، اما چارهای نداشتم. صاحبمنصب گفت: «به ما حکم کردهاند، و شما فرنگیها در مورد قوانین قرنطینه بیشتر از چیزهای دیگر سختگیری میکنید. نظام (یعنی دیسیپلین) باید رعایت شود. عنایت میفرمایید؟» صبر کردن هرچند تلخ بود چارهای جز آن نبود. من نوشتافزار خود را بیرون آوردم تا یادداشتی برای دوستانم بفرستم و ایشان را از وضع خود آگاه کنم. هنگامی که این کار در جریان بود، صاحبمنصبان که هردو مردانی جوان بودند سوالات بیشتری بهخصوص از نظر ارتباط کارم با «ایلچی» به عمل آوردند و پرسیدند که از کجا میآیم. پس من فرمان شاه و فرمان دیگری را که قهرمانمیرزا در مشهد صادر کرده بود نشان دادم که معلوم شد پرتوی تازه بر مطلب افکنده است. زیرا اکنون به من گفتند که مرا در آنجا نگاه نمیدارند بلکه «دود» میدهند، خبری خوش بود! من بیدرنگ حاضر شدم که عمل دود دادن را که سخت سطحی و سرسری در یک سوراخ کوچک زیرزمینی صورت میگیرد دربارهام انجام دهند و آنگاه گفتند که طیب و طاهر و آزاد و فارغم اما رد کردن بارهایم محتاج صدور حکم است و الا باید از نظر تصفیه سه روز در آنجا بماند. مطلب از اول تا آخر مسخرهبازیای بیش نبود ک برای گرفتن پول به راه انداخته بودند و اگر از ابتدا قضیه را گفته بودند با خشنودی میپرداختم. ماهها بود که قرنطینه را با همین طرز برپا کرده بودند و با کیفیت چنین اداره کردنی خیری نه که شری حاصل شده بود. اما هرچه بود گذشت و من با خوشی سوار شدم و به راه افتادم یعنی به همان نسبت که اسب خسته من اجازه میداد. خوشحال بودم تا رسیدم به روستایی که در آنجا علیقی به او دادم و خود نیز چیزی خوردم و خواستم که او تا رسیدن به تبریز رمقی داشته باشد.