صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۴ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۲۶۱۱۷
تاریخ انتشار: ۱۱ : ۱۷ - ۰۶ بهمن ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛
غلامرضا در زندگی مادی خود چیزی نداشت به جز یک چمدان که به چمدان شانس او معروف بود و پر از نامه‌های محبت‌آمیز مردم و مدال‌ها و کاپ‌ها و دیپلم‌های افتخار و چند عکس و دستخط است و من تاکنون آن را به کسی نداده و باز هم نکرده‌ام تا بابک هجده ساله بشود و با حضور او باز کنم و تحویلش بدهم تا بداند پدرش چه چیز ارزنده‌ای برایش به یادگار گذاشته است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: «مهدی تختی، برادر جهان‌پهلوان غلامرضا تختی را در راه‌پیمایی ۲۸ صفر، پشت سر عکس بزرگی از جان‌پهلوان دیدم و از وی دوستانه گله کردم که چرا وقتی تلفنی از او خواستم با من به گفتگو بنشیند نپذیرفت و اصولا چرا از هر مصاحبه‌ای رویگردان است؟ خنده‌ای کرد و گفت: «باشد برای بعد»! گفتم: «ولی امروز هم خیلی دیر است. ملت ایران سال‌ها دلش می‌خواست درباره جهان‌پهلوان گزارش و مصاحبه‌ای بخواند، اما موفق نمی‌شد. یعنی نه مطبوعات که شدیدا تحت فشار و اختناق و سانسور بودند اجازهخ داشتند در این باره چیزی بنویسند و نه خود شما نزدیکان و بستگان جهان‌پهلوان می‌توانستید حقایق را فاش کنید، اما به هر حال امروز فضای مملکت عوض شده و فرصت لازم برای افشای حقایق به وجود آمده و مردم با بی‌صبری منتظر شنیدن و خواندن ماجرای زندگی و مرگ مرموز و باورنکردنی قهرمان محبوب خود هستند. مهدی تختی دستی به پیشانی کشید و گفت: تو مرا قانع کردی که مهر از لب بردارم و برای مردم حرف بزنم، بسیار خوب فردا بیا به خانه ما تا با هم گفتگو کنیم.»

به این ترتیب خبرنگار مجله جوانان امروز فردای آن روز، یکشنبه ۸ بهمن ۵۷، همراه با عکاس مجله به خانه برادر جهان‌پهلوان تختی رفت. مهدی تختی در اتاقی که با تمثال‌های متعددی از حضرت علی (ع) و عکس‌هایی از غلامرضا تختی تزئین شده بود، به گفتگو درباره برادر نشست. این گفتگو که در مجله جوانان امروز مورخ ۱۶ بهمن ۵۷ منتشر شد به این شرح بود:


من به خاطر بابک، پسر غلامرضا، خاموش مانده‌ام و تصمیم دارم حقایق را فقط زمانی که بابک به سن ۱۸ سالگی رسید فاش کنم تا برادرزاده‌ام و تمام افراد ملت ایران بدانند چه دستانی گل وجود جهان‌پهلوان را پرپر کرد و چرا و چگونه؟

میدان راه‌آهن مال پدر من و عموهایم بود
من و غلامرضا و خواهران و برادر بزرگم بچه‌های «مش رجب یخچالی» هستیم که بعضی‌ها او را کربلایی هم صدا می‌زدند. پدرم یخچال داشت و به نسبت خودش در آن موقع پول‌دار محسوب می‌شد، اما در دوره رضاخان پهلوی به زور تمام زمین‌های او را گرفتند و این زمینی که حالا میدان راه‌آهن است در واقع مال پدر من و عموهایم بود، ولی آن‌ها هرچه شکایت کردند به جایی نرسید و بالاخره هم از غصه دق کرد.
از روزی که پدرم بیکار شد وضع ما که آن موقع در خانی‌آباد زندگی می‌کردیم دستخوش ناراحتی شد. البته من و چهار خواهر و برادرم هنوز به سنی نرسیده بودیم که از این چیز‌ها سر در بیاوریم. غلامرضا از من کوچک‌تر و آخرین فرزند خانواده بود، یادم می‌آید یک روز که در حیاط بازی می‌کردیم غلامرضا که یکی دو سال بیش‌تر نداشت توی حوض بزرگ وسط حیاط افتاد. ما بلافاصله شروع کردیم به داد و بیداد، ولی کاری از دست‌مان ساخته نبود. مادرم لحظه‌ای به حیاط رسید که غلامرضا دستش روی آب بود و ما هم خیال می‌کردیم که خفه شده است. مادرم او را بیرون کشید و به پشت خواباند و شروع به مشت و مال او کرد. چند لحظه بعد غلامرضا به گریه افتاد و ما تازه فهمیدیم که زنده است و این واقعا یک معجزه بود.

تختی در شرکت نفت مسجدسلیمان
وضع خانواده ما طوری بود که ما نمی‌توانستیم فقط به دنبال تحصیل برویم و مجبور بودیم ضمن تحصیل کار هم بکنیم تا چرخ زندگی خانواده بگردد. غلامرضا تا کلاس ششم در دبستان حکیم‌نظامی درس خواند، ولی با آن‌که دلش می‌خواست ادامه دهد و روزی دکتر بشود، اما ناچار ترک تحصیل کرد و به جستجوی کار پرداخت. او یک روز به خانه آمد و گفت که به اتفاق دوستانش که همگی ۱۵-۱۶ ساله هستند می‌خواهد به مسجدسلیمان برود و در آن شهر ضمن کار به تحصیل هم ادامه دهد. خانواده ما موافقت کردند و غلامرضا و دوستانش راهی مسجدسلیمان شدند.

شروع به تمرین کشتی
بعد از چند هفته غلامرضا نامه نوشت و اطلاع داد که در شرکت نفت مشغول کار شده و ضمنا به تحصیلش هم ادامه می‌دهد؛ اما پس از چندی تحصیل را به کلی رها کرد و بعد از سه سال کار در مسجدسلیمان به تهران برگشت. چند هفته‌ای گذشت و غلامرضا به ما اطلاع داد که رفته نظام‌وظیفه و خود را معرفی کرده و قرار است دو سه ماه بعد به سربازی برود. او در مدتی که بیکار بود تصمیم گرفت تمرین کشتی بکند و من هم موافقت کردم و او را به باشگاه بردم، چون خودم کشتی می‌گرفتم و در سال ۱۳۲۵ قهرمان کشور در وزن هفتم بودم.

یک عمر با نام «علی»
غلامرضا از روزی که پایش روی تشک کشتی رفت و «یاعلی» گفت: تا پایان عمر کوتاه، اما پرافتخارش همیشه قلبش با «علی» بود و یک لحظه از راه سالار جوانمردان دور نشد. به هر حال فکر می‌کنم سال ۱۳۳۰ بود که غلامرضا به سربازی رفت و دوران خدمتش را در پادگان دژبان تهران گذراند و، چون در پادگان هم تمرین کشتی می‌کرد و خصوصیات اخلاقی‌اش نیز خوب بود فرمانده پادگان به او اجازه داده بود که هرچند روز یک بار به خانه بیاید و ما از این بابت خوشحال بودیم.
غلامرضا اولین مسابقه‌اش را در همان سربازخانه داد و وقتی یک حریف سرباز را شکست داد از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید.
برادرم بعد از سربازی یکی دو سال بیکار بود و از این موضوع رنج می‌برد. در همین زمان برادر بزرگ ما هم از ما جدا شده بود و من برای این‌که غلامرضا به خاطر بیکاری و اختلاف خانواده با برادر بزرگ رنج نبرد او را به باشگاه می‌بردم که با کشتی سرش گرم شود. در واقع اولین مشوق و مربی غلامرضا من بودم، اما کسان دیگری مثل آقای بلور هم برای او زحمت زیادی کشیدند.

گفتم «غلام کتت چه شده؟» با بی‌تفاوتی گفت: «کت چیه داداش؟»
به هر صورت غلامرضا بعد از چند سال بیکاری در راه‌آهن مشغول کار شد و در باشگاه ورزشی راه‌آهن هم به کشتی ادامه داد. آن موقع ما از خانی‌آباد به پشت مسجد سپهسالار نقل مکان کرده بودیم. غلامرضا تمام هم و غمش کشتی بود و مردم، و یادم می‌آید که یک روز دیدم بدون کت به خانه آمد. گفتم «غلام کتت چه شده؟» با بی‌تفاوتی گفت: «کت چیه داداش؟» دیدم روحیه‌اش خوب نیست، اصرار کردم. گفت: «راستش توی خیابان یک نفر جلویم را گرفت و پول می‌خواست و، چون من پول نداشتم کتم را درآوردم و به او دادم که بفروشد و شکمش را سیر کند؛ و غلامرضا از این جوانمردی‌ها بسیار داشت.

رحیمعلی خرم می‌خواهد با ماهی هزار تومان مرا بخرد!
روزی که برادرم هم به خاطر قهرمانی‌ها و هم روح فتوت و ایثار و مردم‌دوستی به اوج محبوبیت رسید، این نکته، دستگاه را پریشان کرد. آن‌ها مرتبا از غلامرضا می‌خواستند که در فلان جا نطق کند و ضمن نطق، فلان موضوع را بیان نماید. غلامرضا زیر بار نمی‌رفت و به من می‌گفت: «آن‌ها می‌خواهند نام مرا آلوده کنند و برچسب وابستگی به من بزنند.» پیشنهاد‌هایی هم به او شده بود که همه را رد کرده بود. یک روز غلامرضا با یک کشتی‌گیر بلغاری در تهران مسابقه داشت و مرا هم برای تماشا با خود برده بود. آن روز غلامرضا پیروز شد و عده‌ای که مرا در جایگاه خبرنگاران دیده و شناخته بودند مرتبا به وسیله من به او تبریک می‌گفتند. در همین اثنا مرد چاقی که من نمی‌شناختمش به من نزدیک شد و گفت: «شما نسبتی با آقای تختی دارید؟» جواب دادم: «بله، برادر من است!»، [گفت] «می‌توان خواهش کنم لطفی در حق من بکنید؟» [گفتم]«چه لطفی؟» [گفت]«به اتفاق اخوی به دفترم بیایید تا عرض کنم. این آدرس دفترم» این مرد سوگند داد و قول گرفت که حتما این کار را بکنم. من ماجرا را به غلامرضا گفتم. او نپذیرفت، ولی چون من قول داده بودم قبول کرد و رفتیم به دفتر آن مرد. او با خوش‌رویی ما را پذیرفت و در دفترش نزدیک خود نشاند و رو به غلامرضا کرد و گفت: «آقای تختی من شما را دوست دارم. از وضع مادی شما هم خبر دارم. دلم می‌خواهد بدون این‌که شما کاری برای من بکنید ماهی هزار تومان از من بگیرید و فقط به اسم کارمند ما، دفترم را امضا کنید» وقتی حرف این مرد تمام شد غلامرضا که به شدت برافروخته شده بود گفت: «اجازه بدهید فکر کنم و بعد جواب‌تان را بدهم!»
بعد هم خداحافظی کرد و ما بیرون آمدیم. غلامرضا چند لحظه‌ای ناراحت بود و بعد گفت: «شناختیش؟» [گفتم] «نه!» [گفت] «این جناب، آقای رحیمعلی خرم، سرمایه‌دار معروف، است. دلش هم به حال من نسوخته که پول مفت به من بدهد. او می‌خواهد با ماهی هزار تومان مرا بخرد که به موقع مثلا در انتخابات و با جمع‌آوری رای به کمک من به مشروطه خودش برسد، ولی کور خوانده، چون من اگر از این پول‌ها خورده بودم که دیگر تختی نبودم!»

مولا سخی است
در این‌جا من باید توضیح بدهم که برادرم آن موقع واقعا درآمد چندانی نداشت و هزار تومان هم خیلی پول بود. یادم می‌آید که یک روز با آقای نامدار، کشتی‌گیر معروف و پهلوان سابق، ناهار می‌خوردیم، نامدار رو به غلامرضا کرد و گفت: «غلام می‌بینی شهرت و محبوبیت برای ما دردسر شده؟ چون مثلا برای یک واکس زدن کفش همه پنج ریال می‌دهند، ولی من و تو باید دو تومان بدهیم و همین‌طور چیز‌های دیگر، چون به هر حال عده‌ای از ما توقعاتی دارند که ناچاریم برآوریم حالا از کجا بیاوریم خدا می‌داند!» غلامرضا خندید و گفت: «مولا سخی است و می‌رساند»!

خرم دست‌بردار نبود!
ماجرای خرم را برای‌تان گفتم، اما او دست‌بردار نبود، یک روز که با غلامرضا و دوستانش به رستوران فرودگاه رفته بودیم شخصی برادرم را صدا زد و گفت: «آقای لطفا تشریف بیاورید» غلامرضا جلو رفت و آن مرد پاکتی درآورد و به دست غلامرضا داد و گفت: «آقا داده» غلامرضا پاکت را باز کرد دید ده هزار تومان پول توی آن است. حامل پاکت گفت: «آقا می‌خواهد شما را ببینید.» غلامرضا پول را به آن مرد پس داد و گفت: «سلام مرا به آقا برسانید و بگویید من نمی‌خواهم آقا را ببینم.»
لحظه‌ای که به میز ما برگشت و پرسیدیم: «کی بود؟» گفت: «خرم، باز پول پیغام فرستاده بود که ردش کردم.»
غلامرضا همیشه از طرف دستگاه تهدید می‌شد که با آن‌ها همکاری کند، ولی او زیر بار نمی‌رفت.

یک روز آمد و گفت: می‌خواهد با دختری که عاشقش شده ازدواج کند
[..]او یک روز آمد و گفت که می‌خواهد با دختری که عاشقش شده ازدواج کند. ما گفتیم که: «او وضع تو را می‌داند؟» غلامرضا گفت: «بله، به او گفتم که من عضو جبهه ملی و مخالف رژیم هستم و او هم موافقت کرد.» او جشن دامادی خود را در باشگاه دانشگاه برگزار کرد و پس از آن زندگی مشترک خود را جدا از ما آغاز کرد، ولی این زندگی بیش از یک سال ادامه نیافت و آن حادثه شوم اتفاق افتاد.

من اسرار مرگ غلامرضا را می‌دانم
من وقتی به پزشکی قانونی رفتم و جسد غلامرضا را دیدم باورم نشد که او خودکشی کرده باشد و گفتم این یک دروغ بزرک است، زیرا دلیلی برای خودکشی غلامرضا وجود نداشت. من اسرار مرگ غلامرضا را می‌دانم منتها گذاشتم تا «بابک» به ۱۸ سالگی برسد و آن‌گاه آن را برای اطلاع بابک و همه افراد ملت ایران فاش کنم. البته با مدارک کامل و کافی.

غلامرضا یک روز قبل از درگذشتش وصیت‌نامه‌ای تنظیم کرده بود
به هر صورت بعد از مرگ غلامرضا و برگزاری مراسم عزاداری، آقای مهندس کاظم حسیبی، عضو جبهه ملی، به عنوان «قیم» و من به عنوان «وصی» بابک تنها یادگار غلامرضا انتخاب شدیم. غلامرضا یک روز قبل از آن فاجعه به محضر شماره شانزده تهران رفته و وصیت‌نامه‌ای تنظیم کرده بود. بعد از اعلام مرگ غلامرضا خیلی‌ها به من تلفن زدند و نکته‌هایی از راز مرگ برادرم را به من گفتند که همه را گذاشتم در هجده سالگی بابک برملا کنم.

فشار ماموران ساواک
مسئولان دولتی می‌گفتند که غلامرضا خودکشی کرده، اما خودشان هم به این گفته اعتقاد نداشتند، چون هرگز اجازه ندادند که ما به راحتی بر سر مزار جهان‌پهلوان جمع شویم و فاتحه‌ای بخوانیم. غلامرضا روز هجدهم دی ماه مرحوم شد و ما هر سال شب هفدهم برایش سالگرد می‌گیریم. در این سال‌ها من هر بار صبح خیلی زود، تک و تنها با یک شاخه گل و یک گلدان بر مزار آن مرحوم حاضر می‌شدم و آن‌جا را آماده می‌کردم که اگر افرادی خواستند برای فاتحه‌خوانی بیایند خودم باشم، اما هر سال ماموران ساواک که گاهی تعدادشان به صد نفر می‌رسید آن‌جا حضور می‌یافتند و نه تنها از برگزاری مراسم جلوگیری می‌کردند بلکه حتی اجازه نمی‌دادند کسی یک شاخه گل روی آرامگاه قرار دهد. فقط امسال اجازه دادند که مراسمی برگزار شود.

چمدان شانس
غلامرضا در زندگی مادی خود چیزی نداشت به جز یک چمدان که به چمدان شانس او معروف بود و پر از نامه‌های محبت‌آمیز مردم و مدال‌ها و کاپ‌ها و دیپلم‌های افتخار و چند عکس و دستخط است و من تاکنون آن را به کسی نداده و باز هم نکرده‌ام تا بابک هجده ساله بشود و با حضور او باز کنم و تحویلش بدهم تا بداند پدرش چه چیز ارزنده‌ای برایش به یادگار گذاشته است. [...].