پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: محسن فرزانه، وکیل دادگستری که به واسطه نوشتن در مطبوعات چند باری احمد کسروی را دیده بود، از اولین برخورد جدیاش با او در زمانی سخن گفته که کسروی را به اتهام سوزاندن قرآن به دادگاه احضار کرده بودند، محسن فرزانه ظاهرا با بلیغ، بازپرس پرونده کسروی، آشنایی داشته و کسروی هم برای همین به دفتر فرزانه میرود تا از او بخواهد با بلیغ صحبت و متقاعدش کند که اتهامات وارده بیاساس است. فرزانه روایت آخرین روزهای زندگی کسروی را سال ۱۳۵۲ در مجله «خاطرات وحید» نوشت و مجله خواندنیها (شماره ۲۷، سال سیوچهارم، ۲۴ تا ۲۷ آذر ۵۲) آن را بازنشر کرد، نکته جالب در این روایت نگرانیای است که پس از ترور کسروی توسط جمعیت فداییان اسلام، بر زندگی بازپرس پرونده او سایه میافکند، تا جایی که تهران را ترک میکند و در نهایت هم همین نگرانی و دلهره خیلی زود دار فانی را وداع میگوید:
۲۸ سال پیش بود که شبی شادروان احمد کسروی تبریزی، مورخ نامدار و نویسنده پرکار، به اتفاق دو تن از گروه رزمندگانش به دفتر وکالت نویسنده سطور آمدند. آشنایی با کسروی پس از حوادث شهریور ۱۳۲۰ حاصل شد، او روزنامه پرچم را نشر میکرد و هر ماه مهنامهای.
نویسنده هم که در این هنگام خبرنگار رادیو و نویسنده چند روزنامه بود ضمن برخورد در لژ مطبوعات مجلس، مصاحبههای وزیران، مجامع روزنامهنگاری – اتفاق ملاقات و آشنایی در حد عادی دست داد. تا سال ۱۳۲۴ که به وکالت دادگستری اشتغال ورزید و دفتری در خیابان شاهآباد روبهروی خیابان سپهسالار دایر ساخت. شبی در حدود ساعت ۸ به دیدن نویسنده آمد، بدوا از حضورش تعجب کردم، بیدرنگ گفت: «امروز شما را در شعبه ۷ بازپرسی دیدم، احساس کردم که باید رابطه دوستانهای با بلیغ، بازپرس، داشته باشید.» گفتم: «آری، با او در دانشکده حقوق همکلاسی و همدوره بودم، آدمی محجوب به نظر میرسد، ولی از درونش آگاه نیستم.» گفت: «همینقدر آشنایی کافیست، چون مرا به عنوان متهم احضار کرده است خواستم به او تفهیم کنید اولا اتهام انتسابی دروغ و کذب محض است، ثانیا هر تامینی جز بازداشت اخذ کند، زیرا بازداشت با حیثیت اجتماعی من منافات دارد، من که از هر جهت سرشناسم، نشانی و اقامتگاهم معلوم است، نیازی به بازداشت ندارد.»
گفتم: «موضوع اتهام را گرچه شنیدهام، ولی بهتر است توضیح بیشتری دهید.» گفت: «قصدم بود که از این جهت هم بازپرس را روشن کنید، اتهام ناروا سوزاندن قرآن است در حالی که این اتهام کذب و دروغ محض است. درست است که ما در جمعیت خود روز کتابسوزان داریم، ولی نه قرآن که من بدان احترام میگذارم. ساختن و پرداختن دین و مسلک جدید هم دروغ است. من مسلمانم، ولی مسلمان صدر اسلام، بنا به دانشم میتوانم چنین ادعایی کنم» و سخنهای دیگر تا پس از ساعتی دفتر را ترک کرد.
چنانکه شرط ادب و انسانی بود روز بعد بلیغ بازپرس را ملاقات کردم، پس از صرف چای جریان احضار کسروی را یادآور شدم. او گفت: «اعلام جرمی به اتهام سوزاندن قرآن از ناحیه ناظر شرعیات وزرات فرهنگ شده است؛ که بازاریان هم در تایید این اعلام جرم مقداری امضا بر چلوار ارسال داشتهاند و تقاضای تعقیب او را کردهاند.».
چون تذکر دادم «صرف نظر از هرگونه اتهام کسروی مورخ بزرگی است که از این جهت بر ملت ایران حق دارد و شما هم که مردی تحصیلکرده هستید فارغ از هرگونه تعصب واقعا رسیدگی کنید، ولی، چون این مرد صرف نظر از دانش و بینشش در تاریخ و ادب روزنامهنگار و قاضی سابق و وکیل دادگستری است و مجهولالهویه نیست در اخذ تامین جوانب شخصیت او را رعایت کنید و جز بازداشت هر تامینی مورد نظر است اخذ نمایید.» بلیغ قول موافقت داد.
روز بعد که مرحوم کسروی جهت اخذ تحقیقات به بازپرس مرقوم مراجعه کرد، چنانکه قول داده بود تامین خفیفی که شاید التزام عدم خروج یا کفیل بود اخذ کرد.
چند شب بعد کسروی با همان گروهان مجددا به دفترم مراجعه کردند اظهار تشکر و امتنان نمود، ولی مجددا متذکر شد «بازپرس را روشن کنید که این اتهام دروغ و کذب است و مطلقا مرتکب چنین اتهامی نشدهام.» آثار نگرانی از سیمایش هویدا بود، ولی من از آتش خشمی که پس از نشر کتاب «شیعیگری» اش در محافل روحانی افروخته بود مطلع بودم. تا بازپرس دستور احضارش را جهت ادای آخرین دفاع صادر کرد.
من روز بعد به دیدار بازپرس رفتم، قیافه مخصوصش را دگرگون دیدم، بلیغ چشمانی لوچ داشت و به هنگام سخن آب دهانش به خارج پرتاب میشد، گفت: فلانی «خیلی فشار وارد میشود که قرار مجرمیت صادر کنم.» گفتم: «بحثی در این مورد نیست جز آنکه پرونده به دادگاه میرود، خود داند که چگونه دفاع کند.»، ولی چهرهاش گرفته و عبوس بود، جواب صریحی نداد.
میدانستم پدر بلیغ سردفتر حقیری در فیروزکوه است، ولی بعدا مکشوف شد در مورد این پرونده رابط پسرش با قاتلان کسروی است.
تا دو روز بعد که کسروی به حکم قانون جهت اخذ آخرین دفاع حاضر شد، برادران امامی که از پیش روز و ساعت احضار متهم را میدانستند در شعبه ۷ بازرسی با خنجری به ران به زیرش انداختند و با ضربات جانگزا کشتندش و بلیغ بازپرس از هول واقعه به زیر میز قضا بیهوش و نقش زمین شد.
من دیگر بلیغ را ندیدم تا چند سال بعد که به سبب کارهای وکالتی که در اهواز داشتم پشت میز دیوان جنایی استان خوزستان به عنوان مستشار دیدم و هرگاه مرا در دادگستری یا خیابان میدید به عمد رو پنهان میکرد تا روزی که با رئیس دیوان جنایی کاری داشتم و در کنار میزش ایستاده بودم جویای احوالش شدم، اظهار داشت که مدتی است در این استان مستشار دیوان جنایی است تا در سفر بعد به اهواز که ظاهر سال ۱۳۴۶ بود شنیدم زندگی را وداع گفته است. به هنگام مرگ بیش از ۴۸ سال نداشت، اما میدانستم که نگرانی درونی او را عذاب میدهد. از تهران به اهواز رفت، در آنجا با کسی معاشر نبود، پیوسته در سکوتی میگذرانید تا بسیار زود به سکوت پیوست.