پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
محسن رفیقدوست در بخشی از خاطرات خود نوشت: من از سال ۱۳۵۰ با آنها همکاری میکردم. به من سمپات صدچریک میگفتند. اگرچه عضو نشدم، بالاتر از عضو بودم و هرچه مهمات و اسلحه میخواستند فراهم میکردم. سال ۱۳۵۵ که به زندان افتادم، تازه فهمیدم آنها چه کسانی هستند و از سال ۱۳۵۵ که به زندان افتادم، تازه فهمیدم آنها چه کسانی هستند و از سال ۱۳۵۵ مخالف و دشمن آنها شدم. من و لاجوردی چند وقتی با هم در زندان اوین همبند بودیم.
به گزارش انتخاب، در ادامه بخشهایی از خاطرات محسن رفیقدوست را میخوانید:
میخواستند [لاجوردی] را [در مرداد ۶۱] از دادستانی انقلاب برکنار کنند. البته، آن موقع موفق نشدند، اما چند سال بعد، برکنار کردند [دیماه ۶۳]. آقای لاجوردی از رفقای اول مبارزات بود و من با ایشان نزدیک بودم؛ خیلی هم به هم علاقه داشتیم. آقای لاجوردی مجتهدی متجزی و باسواد بود و عربی را خیلی خوب میدانست. کما اینکه اقتصاد ما و فلسفه ما، اثر شهید محمدباقر صدر را در زندان به فارسی ترجمه کردند. او کاملا مبادی اصول و آداب بود و یکی از معدود کسانی است که از آغاز تشکیل سازمان مجاهدین خلق، یعنی در همان سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۴۷ ماهیت آنها را شناخت. چهار نفر خیلی زود ماهیت آنها را شناختند: امام، شهید بزرگوار آیتالله مطهری، سید اسدالله لاجوردی، و حاج صادق اسلامی؛ پنجمی ندارد.
من از سال ۱۳۵۰ با آنها همکاری میکردم. به من سمپات صدچریک میگفتند. اگرچه عضو نشدم، بالاتر از عضو بودم و هرچه مهمات و اسلحه میخواستند فراهم میکردم. سال ۱۳۵۵ که به زندان افتادم، تازه فهمیدم آنها چه کسانی هستند و از سال ۱۳۵۵ که به زندان افتادم، تازه فهمیدم آنها چه کسانی هستند و از سال ۱۳۵۵ مخالف و دشمن آنها شدم. من و لاجوردی چند وقتی با هم در زندان اوین همبند بودیم. در زندان، سه دسته بودند: یک دسته چپیها بودند، یک دسته منافقین بودند، یک دسته هم ماها در آن بند بودیم... در زندان اوین هر بند سیزده اتاق داشت. اولین اتاق بند کوچک و هفت هشت نفره بود. ما هفت نفر طرفدار امام در همان اتاق کوچک زندانی بودیم. غیر از من و شهید لاجوردی، آقایی به نام طالبیان – که در جنگ مفقودالاثر شد – و آقایی به نام آزادانی هم در آن اتاق بودند؛ بقیه یادم نیست. اتاقهای بعدی بیستودو و بیستوپنج نفره بودند.
لاجوردی گفت: «ما باید در اینجا با اینها (مجاهدین خلق) مبارزه کنیم.» مثلا صبح که میشد به ما یک ساعت هواخوری میدادند؛ به حیاط زندان میرفتیم و میدویدیم. لاجوردی گفت: ما با آنها نمیدویم.»
آنها دور میدویدند، ما وسط آنها، برعکس میدویدیم. لاجوردی جلو میدوید. کمر لاجوردی را هنگام شکنجه شکسته بودند و به شدت ناراحت بود.
وقتی که لاجوردی دادستان انقلاب شد، با شناخت عمیقی که از آنها داشت، بچههای مجاهدین خلق را دعوت میکرد که در همان سالن زندان با او مباحثه کنند. شاید ده الی پانزده بار از من دعوت کرد که به اوین بروم و با آنها بحث کنم. اتفاقا یکی دو ماه پیش یکی از همان بچهها به نام معینفر که حالا زندگی خوبی دارد، به دیدن من آمده بود که خلاصه «خدا پدرت را بیامرزد! شما مرا روشن کردید.»
اصلا برخورد لاجوردی با گروه «فرقان» آنها را زیر و رو کرد. حتی چند نفر از آن ها را با خودش به جبهه برد؛ چند نفرشان هم شهید شدند. از همان اول – یعنی زمان بنیصدر – علیه لاجوردی مرتب بدگویی میکردند. ایشان شهید شده و رفته، ولی من شهادت میدهم که ایشان حتی یک شلاق بدون حکم حاکم شرع به کسی نزد. یکی روز برای بازدید به زندان رفتم. کسی که پیش از انقلاب با هم زندانی بودیم، بازجو شده بود. دیدم دارد یکی از زندانیها را میزند. دستش را گرفتم و گفتم: «حق نداری اینطوری اینها را کتک بزنی؛ حکم بگیر، تعزیر کن. این چه کاری است؟» گفت: «من خودم مجتهدم.» خود او یکی از کسانی بود که علیه لاجوردی اطلاعیه داده و اعلام کرده بود که در زندانها شکنجه وجود دارد. بعد، رفتند، رسیدگی کردند، دیدند نه، واقعیت ندارد. من نزد آقای هاشمی رفتم و به ایشان گفتم: «آقا خود شما دو سه نفر را بفرستید بروند ببینند؛ لاجوردی در آنجا کلاس درس راه انداخته و مسئله شکنجه نیست. بله، برای بعضیها که لازم است حکم تعزیر میدهند. لاجوردی اهل شکنجه نیست.»... نزد امام هم رفتم. امام هم تحقیق کردند و ایشان در جای خود ابقا شد.
منبع: برای تاریخ میگویم؛ خاطرات محسن رفیقدوست، به کوشش سعید علامیان، تهران: انتشارات سوره مهر، چاپ اول، ۱۳۹۲، صص ۲۲۹-۲۳۲.