صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۵ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۱۷۴۰۳۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ : ۱۱ - ۰۶ مرداد ۱۳۹۳
سر دردودل اقبال باز شده و دست می‌کشد به لب‌های خشک‌اش و می‌گوید: «می‌بینی خشک شده؟ زبان روزه، توی این گرما، از صبح تا شب کار می‌کنیم. مجبوریم. والا. نذری میاد این ماه رمضون. نذری زیاد اومده. خدا خیرشان بده. قبولش کنه. لباس میدن. لباس مردم رو می‌پوشم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
17کیلومتری جاده تهران- ورامین سه‌کیلومتر مانده به ورامین. کوره‌های آجرپزی به چشم می خورد. مقصد بازدید و افطاری وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی کارخانه آجرپزی پارساست. دو ردیف اتاق‌های روبه‌روی هم تودرتو خانه‌های کارگرانند. افغان، ایرانی، کرد، مشهدی، آذری؛ کارگران کارخانه آجزپزی. کارگری که زن، مرد، پیر و جوان و کودک ندارد. ردیف اتاق‌ها در میانه کارگاه و کارخانه آجرپزی قرار گرفته‌اند. این‌سو و آن‌سوی اتاق‌ها کمی مانده به ساعت هشت شب، زن و مرد و پیر و جوان و کودک در حال کارند.

به گزارش انتخاب؛ خاک رس را ملات می‌کنند، گل می‌سازند، قالب می‌گیرند و خشت می‌زنند و خشت می‌چینند. کار معصومه و اقبال و همسران و کودکانشان تمام شده است. معصومه و اقبال کرد هستند. پدرانشان جنگ‌زده شده‌اند و از سردشت و مهاباد در جست‌وجوی کار رسیده‌اند اینجا. پدر و مادر و خواهر و برادرانشان کارگر همین کارخانه‌اند و خودشان و همسرانشان هم و حالا کودکان و فرزندانشان. تلاش دسته‌جمعی برای نانی که اینجا ‌گران به دست می‌آید. به اندازه کاری از چهارصبح تا هشت شب در هشت‌ماه نخست سال.  معصومه بلوز و شلوار و دمپایی به پا دارد و سرتا پایش گلی است. گلی خشک‌شده و رگه‌رگه شده روی‌ گردن و دست‌های پینه‌بسته‌اش. مژه‌ها و ابروها و صورتش خاک گرفته، سرش را با دستمال بسته و روی آن کلاه حصیری گذاشته است. فرغون را به دست گرفته و به‌همراه دو کودکش و اقبال بعد از کار 16ساعته آجرچینی فرغون را زمین می‌گذارد و می‌گوید: «ما کارگریم. سر کوره می‌شینیم. والا الان دیسک کمر دارم. 12میلیون‌تومان گفتند باید عمل کنی نتوانستم، با همین دیسک کمرم به شوهرم کمک می‌کنم. تنهایی نمی‌تونه. خرجی گرانه. باید کار کنیم. کارگریم. مجبوریم.»

دست گلی‌اش را به پیشانی خاکی‌اش می‌کشد و می‌گوید: «والا من از اول زندگیم شروع کردم کوره‌خانه، پنج‌سال با خونه بابام اومدم سرکوره. الان 12ساله شوهر کردم، این 12ساله این کارمه. به خدا اصلا استراحت ندیدم. خوشی ندیدم. هیچی ندیدم تو زندگیم. حموم بیرونه. شیر ‌اونجاست. آب تو خونه نیست. حموم زن و مرد قاطیه، کثیفه، والا شبا توله سگ و گربه میان سرشیر، ما ظرفا رو می‌شوریم. چیکار کنیم دیگه. ظرفشویی و آب تو خونمون نیست. سر کوره‌ایم دیگه، چیکار کنیم.» وقتی می‌فهمد وزیر کار در حال آمدن است می‌گوید: «من بگم وام بده، میده؟ به جون این سه تا بچه‌ام شش‌میلیون‌تومان به مردم بدهکارم.»

سر دردودل اقبال باز شده و دست می‌کشد به لب‌های خشک‌اش و می‌گوید: «می‌بینی خشک شده؟ زبان روزه، توی این گرما، از صبح تا شب کار می‌کنیم. مجبوریم. والا. نذری میاد این ماه رمضون. نذری زیاد اومده. خدا خیرشان بده. قبولش کنه. لباس میدن. لباس مردم رو می‌پوشم.»
اقبال 25ساله است. او هم با بلوز و شلواری خاکی و روسری‌ای که به دور سر بسته شده، شکسته‌تر از سنش به نظر می‌رسد. می‌گوید: « ما مشکلات زیاد داریم، تا حالا هرکی اومده هیچ کاری نکرده. یک‌دفعه بهداشت اومده بود اینجا. نمی‌دانم والا. اومد اینجا وضعیت را دید اما هیچی. بیمه هستیم اما دو روز رد می‌کنه، هر برج رد نمی‌کنه، شش‌ماه کار می‌کنیم پنج‌روز رد می‌کنه.»
معصومه می‌گوید: «حقوق‌مان هزاری است. هر هزار آجری که بچینیم یا قالب بزنیم. هزاری پنج‌تومن برای انبار زن. هزاری 30 تومن برای خشت‌زن. الان معلوم نیست نرخش. من می‌چینم. اینا قالب می‌زنن خودش و شوهرش. ساعت پنج می‌آیم تا 5/7، هشت، می‌مونیم. الان ساعت چند است؟
هشت، خب دیگه، همین‌موقع‌ها برمی‌گردیم، بعضی موقع‌ها هم دیرتر می‌ریم. اینم با شوهرش کار می‌کند.»

خرجی‌تان می‌رسد؟ «والا چی بگم. الان بدهکارم هستیم دیگه. مجبوریم دیگه. نه زنده نه مرده. باید چیکار کنیم کارگریم دیگه. سه تا بچه هم دارم. الان که خوبه فصل مدرسه باید یک ساعت صبحا از کار بزنم. ببرم مدرسه. یک ساعت برم، بیارم» اقبال می‌گوید: «ما خشت می‌زنیم. مال ما بیشتر از مال ایناست، سخت‌تره. اینا انبار می‌زنن می‌چینن. ما مثلا قالب را پر از گل می‌کنیم، می‌ریزیم، گل در میاریم، آخوره می‌گیریم. هزارتا کاره. حقوقی نیست کار خودته. هرچی بیشتر کار کنی بیشتر در میاری. مثلا ما روزی 30هزار تا 40هزار تا می‌زنیم. نرخ پارسال هزاری 30 تومن بود. امسال هم فک کنم همون 30 تومن را بدهد. منم بچه دارم اما اینجا نیست. فرستادم شهرستان. ما از مهاباد و سردشت اومدیم. مجبوریم. اونجا شغل نیست. هیچ کار و کسبی نیست.»
علی ربیعی و هیات همراهش می‌رسند و به سمت کارخانه و کوره‌ها می‌روند. وزیر به سر پسر بچه‌ها دست می‌کشد و از آنها می‌پرسد شما هم کار می‌کنید و پسر بچه‌های چهار، پنج‌ساله تا 10، 12ساله ذوق‌زده تایید می‌کنند، «آقا من قالب می‌گیرم، آقا من خوراب می‌کنم، آقا من آجر می‌چینم آقا من...» خبرنگار می‌پرسد که آیا درست است کودکان این سنی کار کنند؟ وزیر در جواب می‌گوید: «ما در صنعت کار کودک نداریم اما اینجا وضعیت متفاوت است؛ اینها کار خانوادگی است.» پایین پای وزیر مرد سردشتی در حال قالب‌گیری و پاسخ دادن به سوالات وزیر است. گل‌ها را با دست جمع می‌کند داخل قالب چوبی خانه، خانه می‌ریزد و عرق پیشانی‌اش را با پشت دست جمع می‌کند و به سوال‌های وزیر جواب می‌دهد. جلوی رویش تل گلی است که باید قالبش بگیرد.

وزیر حقوقش را می‌پرسد و مرد کرد می‌گوید: «ماهانه نیست هزاری است. 32هزارو500تومان در هزاری.» ساعت کارش را می‌پرسد و می‌گوید: «از چهارصبح تا هشت. پنج بعدازظهر. هرچی بیشتر کار کنی بیشتر می‌گیری.»

«غلامرضا عباسی»، رییس کانون عالی انجمن‌های صنفی کارگران کشور می‌گوید: «اینها فصلی هستند. باید برای شش ماه دیگر سال کار کنند چراکه تنها برای شش‌ماه اول سال کار دارند و نیمه دوم سال بیکارند. بیشتر از استان خراسان و کردستان هستند و باید زیاد کار کنند تا برای نیمه‌دوم سال خرجی داشته باشند. اگر پنج، شش ماه در روستا و شهر خودشان کار داشته باشند مجبور نیستند اینقدر شبانه‌روز کار کنند.» ربیعی می‌گوید: «کوره‌خانه‌ها نظام خاص خود را دارد. به‌نوعی کارمزدی هستند. می‌پرسد آیا بیمه‌شان مرتب است؟»

پاسخ‌ها متناقضند و ربیعی می‌گوید« باید فکری بکنیم. چون در تمام سال بیمه نیستند باید چاره‌ای اندیشید که خویش‌فرما بیمه بشوند آن چندماه یا...»

ربیعی راهی کوره می‌شود و در کوره پنج، شش‌تایی کارگر در گرمای طاقت‌فرسا مشغول آجر چینی‌اند. هرم گرما راه نفس را می‌بندد. کارگر جوان آذری می‌گوید: «ما حتی عاشورا و اربعین هم کار می‌کنیم اما تنها برای دو روز در ماه برایمان بیمه رد می‌کنید حتی در ماه‌هایی که کار می‌کنیم.» گلایه‌ها یکسان است، بیمه، بیمه، بیمه.  از کوره بیرون می‌آییم. کودکان بعد از اتمام ساعت کاری روی نوار ماشین‌های آجر شنی سرسره بازی می‌کنند. پاها تا مچ در خاک فرو می‌رود. کارگران بیل‌به‌دست خسته از کار، دور ربیعی حلقه می‌زنند. کارگری انگشت زخمی‌اش را به ربیعی نشان می‌دهد و می‌گوید: «برای ما بیمه رد نمی‌شود.» آن دیگری می‌گوید: «آقای دکتر قالب‌دار داریم که فوت کرده، 90 روز آخر را یک روز کم دارد. برای یک روز مصیبت داریم. کارگر 20 سال در کوره کار می‌کند اما برای یک روز مستمری‌اش می‌ماند. برای سال آخر به جای 90 روز 89 روز دارد. چهارروز هم از جای دیگر دارد. می‌گویند چرا چهارروز از جای دیگری است از کوره‌پزخانه نیست. در کوره‌پزخانه زمستان قالب‌دار نمی‌تواند کار کند. فقط 6 ماه می‌تواند کار کند. آن هم اگر کارفرما بیمه را رد کند که نمی‌کند. من خودم 20سال کار می‌کنم، 55 سالمه، یک‌سال بیمه دارم.»

ربیعی می‌گوید: «دستور پیگیری می‌دهم. باید بیمه‌ها، بازرسی‌ها را بیشتر کنند. اگر تخلف کارفرما ثابت شود آن وقت همه را حساب می‌کنند. اینطور که مشخص است برخی از کارفرماها حق بیمه‌ها را کامل اعمال نمی‌کنند. باید بازرسی‌ها را بیشتر کنیم. البته خب متاسفانه بازرسی تامین‌اجتماعی را زیاد می‌کنیم صدای کارفرمایان درمی‌آید که تامین‌اجتماعی مانع تولید است وقتی کم می‌کنیم اینطور می‌شود. به‌خاطر تحقق دولت الکترونیکی اجازه دادیم کارفرما بیاید خوداظهاری کند اما برخی کارفرماها تخلف می‌کنند در اظهاراتشان.» ربیعی و همراهان به سمت خانه‌های کارگران می‌آیند؛ جایی که مردم فرش‌ها و زیراندازهای مندرس خانه‌هایشان را پهن کرده‌اند برای صرف افطاری و نماز. پسربچه ایستاده به تماشا. می‌پرسم: فرق این ساختمان آجر ماشینی با کوره‌ها چیست؟

پسرک چهار، پنج‌ساله می‌گوید: اینجا خشت دستگاهی میزنن اونجا دستی.

می‌پرسم فرقشان چیست؟

می‌گوید: اینا خسته نمیشن اونا خسته میشن.  مادری به‌همراه دو دختر نوجوان و زیبایش دارند می‌روند سمت خانه‌ها. خسته و خاک‌آلود. دختر می‌گوید: «بیشتر مشکل واسه درس‌خوندنه. امسال کنکور داریم. اومدیم اینجا. کلاسای تابستونی‌رو نمی‌تونیم بریم. به‌خاطر کم‌پولی. وضع مالیمون خوب نیست. می‌آییم اینجا از درس و همه‌چی عقب می‌افتیم. صبح ساعت سه می‌آییم تاریکی تا این‌موقع‌ها میریم. هم خشت جمع می‌کنیم. قالب هم پر می‌کنیم و قالب خالی می‌کنیم.» مشهدی‌اند. دخترک با معدل 5/19 شاگرد اول است. از مادر می‌پرسم چرا نمی‌روند کلاس؟ می‌گوید: «به‌خاطر اینکه نداریم. هیچی نداریم. مجبوریم. شوهرم کارش آزاده. همین سه، چهارماهه، بقیه سال بیکاره. دختر می‌گوید: پنج‌تا خواهریم از کجا بیاره.» مردان کارگر حمام رفته و لباس عوض کرده‌اند و سر سفره افطاری با وزیر نشسته‌اند. زنان آن دور‌تر نشسته‌اند به تماشا. افطاری نان و پنیر و سبزی و جوجه‌کباب است.

کارگری که روی سفره کنارش می‌نشینم 13سال سابقه کار دارد اما کمتر از پنج‌سال سابقه بیمه دارد. آن دیگری 25ساله است و 20سال سابقه کار دارد. اهل کردستان است و به‌همراه همسرش در کوره‌پزخانه کار می‌کند. کودکی دوساله دارد. 20سال کار سخت و زیان‌آور کرده اما سابقه‌ای از بیمه ندارد.  کارگران افغان هم که چه دارای کارت اشتغال باشند چه نباشند، سابقه بیمه ندارند و به روزمرگی راضی هستند.

زن افغان مشغول شیردادن است و دخترش هم کنارمان می‌ایستد. می‌گوید: از بچگی یادم میاد از پنج، شش‌سالگی کار می‌کردم. هر هزاری خشت 30تومان بود پارسال. روزی 30هزارتا می‌زنیم. خرجا ‌گران شده هیچی نمیشه بخوریم. ماهی 600، 700 با حساب ماه‌های بیکاری میشه. الان یه شلوار لی شده 50هزارتومان دیگه خودت حساب کن.

اقبال که حمام رفته و پیرهن بلند گلدار پوشیده می‌گوید: به افغانی‌ها هیچی نمیدن. با اینکه پاسپورت دارن. هرجای دنیا پاسپورت داشته باشی مقیم اونجایی. شهروند اونجایی.

دخترک می‌گوید: یک «ایرانسل» به ناممان نمیدن. چیه؟ اعتباری. میگن افغانی.

خانه‌هایشان دو اتاق کوچک سه‌درچهار تودرتو است. بدون آشپزخانه و ظرفشویی. کارفرما پول اجاره و آب و برق و گاز را نمی‌گیرد اما برای 50 خانوار تنها سه چشمه دستشویی و حمام دارند که فاصله دارد با اتاق‌ها. اقبال می‌گوید: «همه‌اش پنج‌دقیقه، باید زود حمام کنی. گردوخاکت هم تمام نمیشه. مردها پشت در می‌ایستند منتظر. گاهی تا یک‌ساعت هم منتظر میشم. تک‌وتنها نصفه‌شب باید برویم. دوره دستشویی‌ها. ظرفشویی نداریم. دوتا شیر داریم. اون بیرون.» اشاره می‌کند به دوردست و می‌گوید: «خودمون نگه نمی‌داریم. تقصیر کارفرما نیست. تقصیر خودمونه. شیر و شلنگ وصل کرده بود دوروز طول نکشید دزدیده بودند. برای مدرسه یا دکتر یا هر کار دیگری باید 40دقیقه پیاده بروند تا شهرک.»

یکی از کارگران زن می‌گوید: سال‌هاست از اینجا بیرون نرفته‌ام و جز کارکردن در کوره‌پزخانه تفریحی نداریم. آرزوم مردنه.» ربیعی بعد از افطار، سلام رییس‌جمهور را به کارگران ابلاغ می‌کند و می‌گوید: «من روزی کارگر کارخانه آجرپزی بودم. امیدوارم روزی یکی از فرزندان شما هم وزیر شود. آمدم اینجا تا بگویم شما را می‌بینیم و درصددیم مشکلاتتان حل شود.» کمی آن‌طرف‌تر ویلچری جلو می‌آید. پیرمردی رویش قرار گرفته است. یکی از کارگران کوره‌پزخانه که دچار سکته مغزی شده و 59ساله است اما خیلی بیشتر به نظر می‌رسد. به‌خاطر 90 روز کسری، نتوانسته بازنشسته شود. ربیعی به او قول مساعد برای پیگیری بازنشستگی‌اش می‌دهد. ساعت از 10 گذشته، وزیر کار، تعاون و رفاه و هیات همراه می‌روند و کارگران می‌مانند و مشکلاتشان؛ مشکلاتی که حل‌نشدنی می‌نماید، مدرسه، درمان، بیمه، ساعت کاری طولانی، امکانات ابتدایی زندگی. زندگی برای کارگران کارخانه‌های آجرپزی انگار معادله چندمجهولی حل‌نشدنی است.

منبع: شرق
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۳
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
۱۱:۵۸ - ۱۳۹۳/۰۵/۰۶
یکی از کارگران زن می‌گوید: سال‌هاست از اینجا بیرون نرفته‌ام و جز کارکردن در کوره‌پزخانه تفریحی نداریم. آرزوم مردنه.»
عمق درد ورنج را در این جملات یافتم به خصوص جمله آخر
آرزویم مردن است ..................