صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۹۹۱۹۳
تعداد نظرات: ۵ نظر
تاریخ انتشار: ۲۷ : ۰۹ - ۱۲ اسفند ۱۳۹۱
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
متن زیر نگاشته یک دانش آموز کلاس ششم ایران زمین است. متنی زیبا و در برگیرنده عناصر معنایی یک داستان کوتاه که به زیبایی مفهومی عمیق را با زبانی ساده و بی پیرایه بیان می دارد:  

"او در دکه ی گل فروشی در کنار گل های دیگر زندگی می کرد. او غنچه ای کوچک و بی تجربه بود که در کنار گل های سرخابی دیگر در حال زندگی بود. اوآدم های زیادی را می دید که می آمدند و می رفتند. آدم ها برای او جالب بودند آن ها از در شیشه ای ظاهر می شدند و از همان در غیب. هیچ گلی نمی دانست پشت آن در چیست. فقط آن هایی چنین تجربه ای را به دست می آوردند که توسط آدم ها خریده شده و با آن ها از آن در عبور می کردند.

گل همیشه با خود فکر می کرد: کی می توانم از آن عبور کنم و دنیایی جدید را تجربه کنم؟ این آرزو در دل غنچه ماند و با او بزرگ شد.

در دکه ی گل فروشی روزها همه شبیه هم بودند. مشتریان می آمدند و می رفتند، فروشنده گل ها را تمیز می کرد و به آن ها ربان می زد و فروشنده هر روز زمین را جارو و تمیز می کرد.
اما روزی بود که گل نمی دانست و بهتر است بگوییم سرنوشت ساز گل بود. دختری به همراه مادرش با خوش رویی وارد دکه گل فروشی شدند. آن دو نفر به فروشنده سلام کردند و هر کدام به طرف گلی رفتند.

مادر با صدایی آمیخته به محبت گفت:«سارا. گل ارکیده چطور است؟ یا لاله؟ یا حتی مریم؟»

سارا گفت:«آخر یه چیز جالب و زیبا می خواهم.»

گل در دل خود گفت:«چه دختر شیرینی.سارا! تا بحال همچنین اسمی به گوشم نخورده بود ولی به هر حال بسیار اسم زیبایی است.»

سارا کمی دور و بر را نگاه کرد و ناگهان چشمش به غنچه سرخ افتاد. چشمانش برقی زد.سارا خطاب به مادرش گفت:«مادر.مادر. یافتمش. گل های سرخ همین گل خوب است. »مادر سارا قبول کردو به فروشنده گفت که گل را برایش ببندد. فروشنده به طرف گل های سرخ رفت و یک دسته از آن را برداشت و به طرف گل های سرخ رفت. غنچه باورش نمی شد که در دستان فروشنده جای گرفته.

او فقط به در شیشه ای زول زده بود و با خود حرف می زد. فروشنده به سارا گفت:«چه روبانی بزنم؟ تور هم بزنم؟ چه کارتی رویش بچسبانم؟ »

سارا هول شده بود گفت: «آقاخیلی ممنون نیاز به تزیین ندارد خودش همان جوری زیباست. »  
مرد تعجب کرد ولی چیزی نگفت. دور گل تلقی پیچید و در دستان سارا گذاشت. سارا دائماً به گل نگاه می کرد و مبهوت آن شده بود. ناگهان صدای مادرش را شنید:«سارا. سارا. مدرسه دیرشد.بدو دختر.»

سارا ناگهان به خود آمد و به سمت مادرش دوید و با هم سوار ماشین شدند. گل از فرت خوشحالی و ذوق می خواست جیغ بزد. او با خود فکر کرد:«چه دنیای بزرگی! چقدر آدم.»

ماشین رو به روی خانه ای بزرگ همراه با پوسترهای رنگی ایستاد و سارا و گل از ماشین پیاده شدند و به سمت آن خانه رفتند. سارا زنگ مدرسه را زد و وارد شد .سلامی کرد و به سمت پله ها دوید. در بالای پله ها گل چند در را دید که سارا یکی را باز کرد و داخل شد.

چراغ ها خاموش بودند. سارا کلید برق را زد و وارد شد. غنچه و گل های دیگر مات و مبهوت به اطراف خود نگاه می کردند. چه اتاقی! اتاق پر بود از روزنامه دیواری های رنگی و علمی، پر از کار دستی های زیبا،تخته پر از عملیات های ریاضی بود و همین برای یک فرد برای آرامشی کافی بود و دلنشین.

سارا دسته گل را در کنار قرآن ها گذاشت و از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد کلاس پر بود از دانش آموز و هیاهو. بعضی با هم صحبت می کردند بعضی ها از گل تعریف می کردند و بعضی ها کتاب می خواندند.در را زدند و در با صدای جالبی باز شد و معلم وارد شد. معلم صورت دلنشینی داشت وآن لبخندش همه راشاد می کرد . بچه ها بلند شدند و خانم معلم سلامی کرد. و بر پشت میز خود نشست. تا دسته گل را دید شاد شد و گفت:« وای چه گل زیبایی! سارا برو و یک شیشه پر از آب بیاور. سارا به طرف آب دارخانه رفت با شیشه پر از آب برگشت. خانم معلم شیشه را گرفت و گل را در آن قرار داد. و از آن پس زندگی گل کوچک ما شروع شد...

او یک سال در کلاس نشست اموخت و تجربه کرد. هر روز چیز زیبایی می آموخت و پر بار می شد.غنچه از زنگ اخلاق لذت می برد چون درس زندگی می آموخت. روزها و ماه ها گذشت و غنچه گل و گل به گلی کهنسال تبدیل شد. می دانست که وقتش دارد تمام می شود و جالب اینجاست که هیچ ناراحت نبود بلکه خوشحال هم بود. او داشت پر بار می رفت. زنگ انشاء بود و همه در تکاپو بودند که در باره چه چیزی انشاء بنویسند. ناگهان معلم از جا برخاست و گفت:«گل. این گل سرخ. در باره این انشاء بنویسید. این راز زندگی است.»

دانش آموزان قلم های رنگی خود را روی کاغذ آوردند و شروع به نوشتن کردند. گل پیر در آخرین لحظات خوشحال بود که با جمله ای زیبا می رود. با خود گفت:« چه افتخاری که گلی راز زندگی را درک کرده باشد.»

و در آخر او رفت. یاد و خاطره اش در دلمان جاودان است ."

* باران امینی (دانش آموز کلاس ششم دبستان راه سعادت)
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۲۱
غیر قابل انتشار: ۱
ناشناس
|
۲۲:۰۶ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۶
عالییییییی بود واقعا عالی بود
ناشناس
|
۱۳:۴۷ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۴
عزیزم خیلی زیبا می نویسی... امیدوارم موفق باشی
ناشناس
|
۱۳:۴۳ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۴
عزیزم خیلی زیبا می نویسی... امیدوارم موفق باشی
ناشناس
|
۱۲:۲۲ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۲
قشنگ بود
ناشناس
|
۱۱:۰۱ - ۱۳۹۱/۱۲/۱۲
به نظرم این بچه در نویسندگی نابغه است.