صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۸۷۳۵۲
تاریخ انتشار: ۱۰ : ۱۱ - ۲۹ آذر ۱۳۹۱
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

فارس نوشت،‌ سردار شهید «علی‌اصغر صفرخانی» فرمانده واحد «آر.پی.جی» تیپ ذوالفقار لشکر 27 و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در 9 تیر ماه 1365 زمانی که تازه وارد سن 21 سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را به همراه هم رزمانش بر عهده داشتند. به دنبال شکسته شدن خطوط دشمن در محورهای تعیین شده، نیروهای سپاه اسلام برای آزاد سازی شهر مهران که در اشغال عراقی‌ها به سر می برد، به طرف این شهر روانه شدند.

صبح روز 10 تیر ماه 1365 علی اصغر صفرخانی که پیشاپش همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.



آنچه پیش روی شماست گفتگویی است با آقای علی اکبر صفرخانی؛ پدر این شهید عزیز که این دو بزرگوار اگر چه صحبت کردن برایشان مشکل بود اما لطف کرده و این وقت را به ما اختصاص دادند.

*شهیدی که از خانه فرار کرد

علی‌اصغر سنش برای جبهه رفتن خیلی کم بود برای همین من و مادرش مخالفت می‌کردیم که برود. یکبار دید هر چه اصرار می‌کند گوش ما بدهکار رضایت دادن نیست. برای آخرین بار می‌خواست مطرح کند. خانه ما از راه پله طبقه دوم پنجره دارد و از آن به راحتی می‌شد پرید داخل کوچه. علی اصغر هم آنجا ایستاده بود و باز اصرار می‌کرد. اما من حرفم یک کلام بود. او هم که دید اصرار فایده ندارد از پنجره پرید داخل کوچه و رفت جبهه.

*اجازه نمی داد احدی در گردان سیگار بکشد

 او فرمانده گردان آرپی‌جی زن های لشکر 27 بود. از سیگار کشیدن متنفر بود و هر کسی را هم که سیگاری بود در گردانش راه نمی‌داد. اگر هم کسی سیگاری بود می‌گفت اینجا روشن نکنید، کسی در این گردان سیگار نمی‌کشد. از روزه خواری هم خیلی بدش می‌آمد. زمانی که در کمیته بود در اکباتان کسی را در حال روزه خواری دیده بود و دنبالش افتاد و دستگیرش کرد.

*با ماشین آقای خامنه‌ای رفتم دیدن امام

من خیلی دوست داشتم امام را ببینم. یکبار رفتم جماران اما هر کاری می کردم اجازه دیدار نمی دادند. در همین جریان بود که آقای خامنه‌ا ی را دیدم. من در آبدارخانه ریاست جمهوری کار می‌کردم و خوب ایشان من را می شناخت و با دیدنم پرسید: صفر خوانی اینجا چه می کنی؟ گفتم: می خواهم امام را ببینم اما نمی گذارند. ایشان هم گفت: برو سوار ماشین شو خودم می برمت. همین شد که توانستم امام را ببینم.

حاج آقا خامنه‌ای خیلی به من اعتماد داشت. زمانی هم مهمانی برایشان می آمد می گفت صفر خانی می خواهم فقط خودت پذیرایی کنی. کار کردن با ایشان برایم واقعا لذت بخش بود.

*با سه رییس جمهور کار کردم

من 8 سال با آقای خامنه ای کار کردم. 8 سال در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی بودم و 5 سال هم با آقای خاتمی کار کردم که بعد باز نشسته شدم. من از آن دوران خاطرات زیادی دارم. آنها به من خیلی احترام می‌گذاشتند. زمانی هم که حاج آقا خامنه ای رهبر شد می خواستند من را ببرند بیت اما از طرف ریاست جمهوری اجازه ندادند.

*شهادت پسرم به روایت آقا مصطفی خامنه ای


 

علی اصغر که شهید شد آقای خامنه ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می کرد که: ما داشتیم از خط بر می گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می آیم. آقا مصطفی گفت: من چند قدم که رفته بودم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. پسر حاج آقا خامنه‌ای به من گفت: راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر می دارم.

 

 

*امتحان سلاح در پاستور با حضور حاج آقا

اکثر هم رزم های علی اصغر آرپی جی زن بودند. آنها خودشان سلاحی جدید درست کرده بودند که می خواستند نشان آقای خامنه ای بدهند. به من گفتند از ایشان وقت بگیر ما بیاوریم ببینند. من به حاج آقا خامنه ای گفتم. ایشان هم گفتند: باشه بگو فلان زمان بیایند. در حیاط پاستور بچه ها آمدند و در حضور ایشان سلاح را امتحان کردند. آقای خامنه‌ای خوشش آمد و  گفت: دستتان درد نکند خیلی خوب است.

*اینجایی هم که شما کار می کنید کمتر از جبهه نیست

چند دفعه با آقای خامنه ‌ای رفتم جبهه. به آقای خامنه ای می گفتم: من هم دوست دارم بروم جبهه بمانم. اما ایشان می گفت: آقای صفرخانی اینجایی هم که شما کار می کنید کمتر از جبهه نیست. تو بری یکی دیگه بیاد چند نفر رو به کشتن بده خوبه؟ خب کار من طوری بود که به هرکسی نمی‌توانستند اعتماد کنند. اگر آدمی عناد داشت می‌توانست مهمان ها و یا کادر ریاست جمهوری را مسموم کند.

*رییس جمهور هر روز اول با من احوالپرسی می‌کرد

در تمام مدتی که در ریاست جمهوری کار می کردم حاج آقا خامنه ای تنها کسی بود که وقتی وارد می‌شد اول می‌آمد پیش من و احوالپرسی می‌کرد بعد می‌رفت داخل اتاقش. ایشان خیلی خوش اخلاق و شوخ طبع بودند. یک روز آقای خامنه‌ای داشت می‌رفت خدمت امام خمینی(ره). من هم طبق عادت همیشه اسپند برای ایشان دود کردم. ایشان با شوخی گفتند: صفرخانی! یه کم ببر آن طرف‌تر دودش خفه‌ام کرد.

*چایی هایی که سرد شد

آقای خامنه‌ای به شدت حواسشان به بیت المال بود. یکبار در دفتر حاج آقا خامنه‌ای جلسه بود. من یک سینی چای ریختم و بردم برای مهمان‌ها. برای هر کسی یک فنجان چای گذاشتم. وقتی که بعد از چند دقیقه رفتم استکان ها را جمع کنم دیدم عده‌ای چایشان را نخوردند و سرد شده و باید دور بریزم. بعد از اینکه جلسه تمام شد آقای خامنه ای من را صدا زد و گفت: صفر خانی بیا. رفتم. ایشان گفت: از این به بعد خواستی برای مهمان ها چای بیاوری نگذار جلویشان. تعارف کن تا هر کسی می خواست بردارد. اضافه اش را بر گردان در قوری تا اصراف نشود. توجه ایشان بسیار دقیق بود حتی به این موارد.

*اتاق جلسات رییس جمهور چگونه بود

صفرخانی: اتاقی که در آن جلسات آقای خامنه ای برگزار می‌شد خیلی ساده بود. دیوارهای سیاهی داشت و رنگش از بین رفته بود. به ایشان گفتم اجازه می دید اتاق را رنگ کنیم؟ ایشان گفت: نه لازم نیست. همانطور که هست خوبه.

*نزدیک بود زیر درخت اسیر شوم

صفرخانی: یکبار که رفته بودم جبهه تا به علی اصغر سر بزنم. مرا برد کنار یک درخت و گفت: بابا این درخت را می بینی؟ گفتم: آره. گفت: چند وقت پیش نزدیک بود من زیر این درخت  اسیر شوم. گفتم: چطوری؟ گفت: رفتم آنجا دیدم دو تانک بسیار نو عراقی آنجاست و هیچ کسی هم نیست. با سه نفر از بچه ها رفتیم که تانک ها را بیاوریم  یکهو دورمان را گرفتند و شروع کردند به تیر اندازی. سه نفر همراهم بودن که من آنها را فراری دادم رفتن تا اگر بحث اسارت پیش آمد فقط من اسیر شوم. علی اصغر می گفت: من اورکتم را باز کرده و شروع کردم به دویدن و فرار کردم وقتی برگشم عقب اورکتم سوراخ سوراخ شده بود.

*ماجرای دعوای پسرم با فرزند رییس جمهور

صفرخانی: یکبار حمید پسر کوچکم را با خودم بردم ریاست جمهوری. آقا میثم فرزند کوچک آقا هم آن روز بودند. چند لحظه بعد دیدم دارند با هم دعوا و کتک کاری می کنند. رفتم جلو دست حمید را گرفتم گفتم نزن! می دانی این کیه؟؟ ایشان پدرش رییس اینجاست همه دور او هستند. چرا با او دعوا می کنی؟ می‌آیند می‌برنت‌ها! حمید که بچه بود در همان عالم کودکی گفت: هر کسی می خواهد باشد نباید من را اذیت کند. خلاصه جدایشان کردم. آقا میثم هر وقت من را می بیند سراغ حمید را می‌گیرد و می‌پرسد صفر خانی آن پسرت که با هم دعوا کردیم کجاست؟ (خنده)