*امتحان سلاح در پاستور با حضور حاج آقا
اکثر هم رزم های علی اصغر آرپی جی زن بودند. آنها
خودشان سلاحی جدید درست کرده بودند که می خواستند نشان آقای خامنه ای
بدهند. به من گفتند از ایشان وقت بگیر ما بیاوریم ببینند. من به حاج آقا
خامنه ای گفتم. ایشان هم گفتند: باشه بگو فلان زمان بیایند. در حیاط
پاستور بچه ها آمدند و در حضور ایشان سلاح را امتحان کردند. آقای خامنهای
خوشش آمد و گفت: دستتان درد نکند خیلی خوب است.
*اینجایی هم که شما کار می کنید کمتر از جبهه نیست
چند دفعه با آقای خامنه ای رفتم جبهه. به آقای خامنه ای می گفتم: من هم
دوست دارم بروم جبهه بمانم. اما ایشان می گفت: آقای صفرخانی اینجایی هم
که شما کار می کنید کمتر از جبهه نیست. تو بری یکی دیگه بیاد چند نفر رو
به کشتن بده خوبه؟ خب کار من طوری بود که به هرکسی نمیتوانستند اعتماد
کنند. اگر آدمی عناد داشت میتوانست مهمان ها و یا کادر ریاست جمهوری را
مسموم کند.
*رییس جمهور هر روز اول با من احوالپرسی میکرد
در تمام مدتی که در ریاست جمهوری کار می کردم حاج
آقا خامنه ای تنها کسی بود که وقتی وارد میشد اول میآمد پیش من و
احوالپرسی میکرد بعد میرفت داخل اتاقش. ایشان خیلی خوش اخلاق و شوخ طبع
بودند. یک روز آقای خامنهای داشت میرفت خدمت امام خمینی(ره). من هم طبق
عادت همیشه اسپند برای ایشان دود کردم. ایشان با شوخی گفتند: صفرخانی! یه
کم ببر آن طرفتر دودش خفهام کرد.
*چایی هایی که سرد شد
آقای خامنهای به شدت حواسشان به بیت المال بود.
یکبار در دفتر حاج آقا خامنهای جلسه بود. من یک سینی چای ریختم و بردم
برای مهمانها. برای هر کسی یک فنجان چای گذاشتم. وقتی که بعد از چند
دقیقه رفتم استکان ها را جمع کنم دیدم عدهای چایشان را نخوردند و سرد شده
و باید دور بریزم. بعد از اینکه جلسه تمام شد آقای خامنه ای من را صدا زد
و گفت: صفر خانی بیا. رفتم. ایشان گفت: از این به بعد خواستی برای مهمان
ها چای بیاوری نگذار جلویشان. تعارف کن تا هر کسی می خواست بردارد. اضافه
اش را بر گردان در قوری تا اصراف نشود. توجه ایشان بسیار دقیق بود حتی به
این موارد.
*اتاق جلسات رییس جمهور چگونه بود
صفرخانی: اتاقی که در آن جلسات آقای خامنه ای برگزار
میشد خیلی ساده بود. دیوارهای سیاهی داشت و رنگش از بین رفته بود. به
ایشان گفتم اجازه می دید اتاق را رنگ کنیم؟ ایشان گفت: نه لازم نیست.
همانطور که هست خوبه.
*نزدیک بود زیر درخت اسیر شوم
صفرخانی: یکبار که رفته بودم جبهه تا به علی اصغر سر
بزنم. مرا برد کنار یک درخت و گفت: بابا این درخت را می بینی؟ گفتم: آره.
گفت: چند وقت پیش نزدیک بود من زیر این درخت اسیر شوم. گفتم: چطوری؟
گفت: رفتم آنجا دیدم دو تانک بسیار نو عراقی آنجاست و هیچ کسی هم نیست. با
سه نفر از بچه ها رفتیم که تانک ها را بیاوریم یکهو دورمان را گرفتند و
شروع کردند به تیر اندازی. سه نفر همراهم بودن که من آنها را فراری دادم
رفتن تا اگر بحث اسارت پیش آمد فقط من اسیر شوم. علی اصغر می گفت: من
اورکتم را باز کرده و شروع کردم به دویدن و فرار کردم وقتی برگشم عقب
اورکتم سوراخ سوراخ شده بود.
*ماجرای دعوای پسرم با فرزند رییس جمهور
صفرخانی: یکبار حمید پسر کوچکم را با خودم بردم
ریاست جمهوری. آقا میثم فرزند کوچک آقا هم آن روز بودند. چند لحظه بعد
دیدم دارند با هم دعوا و کتک کاری می کنند. رفتم جلو دست حمید را گرفتم
گفتم نزن! می دانی این کیه؟؟ ایشان پدرش رییس اینجاست همه دور او هستند.
چرا با او دعوا می کنی؟ میآیند میبرنتها! حمید که بچه بود در همان عالم
کودکی گفت: هر کسی می خواهد باشد نباید من را اذیت کند. خلاصه جدایشان
کردم. آقا میثم هر وقت من را می بیند سراغ حمید را میگیرد و میپرسد صفر
خانی آن پسرت که با هم دعوا کردیم کجاست؟ (خنده)