پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : دنیای اقتصاد: آلکسی دیمتری سویچ سالتیکوف (۱۸۵۹–۱۸۰۶) سیاح، دیپلمات و نقاش روسی بود که در دوره سلطنت محمدشاه، سالهای ۱۲۱۶ و ۱۲۱۷ش به ایران سفر کرد.
سفرنامه او از منابع مهم شناخت سبک زندگی مردم، اوضاع شهرها و شیوه حکمرانی در ایران قرن نوزدهم است. او بهدلیل اینکه از شاهزادگان روسی بود در سن هجدهسالگی امکان این را یافت که عازم ماموریتهای دیپلماتیک شود. نخستین سفر او به سمت استانبول بود. دیگر ماموریتهایش به سمت آتن، لندن، فلورانس، رم و تهران رقم خورد. او در سال۱۸۴۰ بازنشسته شد. در همان سال به پاریس رفت و پس از مدتی اقامت در آنجا، به هند عزیمت کرد. سالتیکوف نه دیپلمات برجستهای بود و نه هنرمند بزرگی، اما سفرنامه و طراحیهایش جزو اسناد مهم آن دوره محسوب میشود.
«پس از سه ماه توقف در تهران، من از این شهر و از سرتاسر ایران خسته شده بودم. زندگی در آنجا با یکنواختی وحشتزایی میگذرد. یکنفر بیگانه، محروم از مصاحبت بانوان و تمام تفریحهای شهرهای اروپا نمیداند روزهای خود را چگونه بگذراند. در محلهای که آن را دروازه قزوین مینامند با ۶تومان در ماه (معادل دوازده فرانک و پنجاه سانتیم فرانسه) یکی از زیباترین منازلی را که میتوان در این شهر یافت، اجاره کرده بودم. در حقیقت هوا در آن خانه به آزادی خیابان حرکت میکرد؛ اما آب و هوای تهران به اندازهای ملایم و خوب بود که ایرادی بر آن وارد نمیآمد. خانه، از دو طبقه با چندین اتاق تشکیل میشد.
هر طبقه دو ایوان داشت. اتاقهای بالا مسلط به شهر بود. شهری که با وجود منظره ملالانگیز آن خالی از جنبش نیست. دو ردیف پنجره که پایینیها دارای لنگههای چوبی و بالاییها مزین به جامهای رنگین بود؛ اتاق اصلی خانه را که دیوارهای آن مانند برف سفید بود، روشن میکرد. از طاقچههای آن اتاق استفاده کرده و در آنها دو سلاح ایرانی تقریبا کامل که با زحمات غیر قابل تصوری تهیه کرده بودم قرار داده بودم؛ زیرا نمیتوان اشکالات طولانی و خستهکنندهای را که در ایران مانع هر نوع معاملهای است تصور کرد.
اندک مدتی بعد از رسیدن به تهران، به حاجی میرزا آقاسی، صدراعظم شاه معرفی شدم. پس از عبور از دالانهای تاریک و تنگ و درهای کوتاه، وارد اتاقی بسیار ساده شدم که وزیر در آنجا بود. وزیر پیرمردی بسیار زشت بود؛ اما لباس بسیار فاخر از ترمههای اعلی بر تن داشت.
او با ترشرویی بسیار که به نظر میآمد طبیعت او بدانگونه باشد، بدون تامل از من پرسید: «دماغ من چطور است؟» ضمنا چنین وانمود کرد که موضوع اهمیت چندانی ندارد و او هیچ علاقهمند به دانستن آن نیست، زمانی که من هنوز در تردید بودم که پاسخ این پرسشی که همیشه مرا متعجب میساخت بدهم، بحث دیگری درخصوص طریقه ریختن توپ به میان آورد.
این میل به جانب توپ یکی از تمایلات منحوس وزیر بود؛ چراکه اسلحهخانه تهران سه توپ و بیش از چند تفنگ شکسته نداشت؛ ولی این دو مانع نشده بود که سفیر ایران در لندن به عرض شاه برساند که مهمات او هزاران بار مهمتر از اسلحه خانه «وولویچ» است. راست است که در همان موقع حاجی میرزا آقاسی مشغول بود که چندین توپ با دهانههای بزرگ بریزد.
او به حدی علاقهمند به این قورخانه عزیز خود بود که مایل بود در کارخانه ذوبآهن خود به خاک سپرده شود. با این حال، این وزیر جنگجو، درویش بود. اصلش تاتار بود. قبل از اینکه صدر اعظم بشود امین مالیه شاه فعلی بوده است و با اینکه حاجی از فرقه صوفیه بود و اصول اخلاقی آنان طوری انعطافپذیر است که چندان اطمینان بخش نیست، شاه به او اعتماد کامل داشت.
قبلا گفتهام، تهران خیلی گرفتاری برای من ایجاد کرد و دیری نپایید که بر زحماتی که برای رسیدن به این مرکز عالم تحمل کرده بودم افسوس خوردم. خلاصه، دائما مایل به دیدار کشور خود بودم. در این میل شدید تمام هموطنان من نیز که در این غربت شرکت داشتند، سهیم بودند.
سرودهای ملی یک گروهان سرباز روس که در تهران بودند؛ ولی میخواستند به خاک روسیه مراجعت کنند غم و اندوه ما را بیشتر میکرد. این سرودها شبها از ایوانهای یک کاروانسرای مخروب که توسط هفتصد هموطن من اشغال شده بود به گوش ما میرسید