پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
روزنامه همشهری نوشت: پسر با بارش سقوط کرد و صدایش درکوه پیچید: «مادر جان، مادر جان، به دادم برس...» زن، غلتزدن پسرش در سراشیبی کوه و برخوردش با تخته سنگها را میدید اما جز فریاد زدن کاری از او ساخته نبود. این بخشی از ماجرایی است که چند روز پیش برای کولبری ۱۴ساله رخ داد. پسری به نام مانی که میخواست با کولبری گوشی بخرد و در کلاسهای آنلاین شرکت کند. از قریب به ۴هزار نفری که در روستای شمشیر در نزدیکی شهر پاوه زندگی میکنند، اغلب ناچار به کولبری هستند. بارهای سنگین را کیلومترها به دوش میکشند و به روستاهای عراق میبرند تا با پول ناچیزی که نصیبشان میشود روزگار بگذرانند. آنها ساعتها بارهای بزرگ را که گاهی بیشتر از ۱۰۰کیلو است با چنگ و دندان در پیچ و خم کوههای خشن کردستان به دوش میکشند. رفتن روی مین، هدف گرفته شدن از سوی نیروهای نظامی، سقوط از کوه یا جان دادن در سرما را به جان میخرند تا شرمنده خانوادهشان نباشند. اما در این بین گاهی کودکان و زنان هم ناخواسته به کولبری رو میآورند؛ مثل مانی ۱۴ساله و مادرش روناک.
مادر و پسر کولبر
روناک زن ۳۸ساله روستایی، همراه پسر ۱۴سالهاش مانی و دختر ۱۰سالهاش مونا در روستای شمشیر، در چند کیلومتری پاوه زندگی میکنند. روناک بعد از جدایی از شوهرش، به تنهایی بار زندگی را به دوش میکشد. او ابتدا نان محلی میپخت و میفروخت اما بعد از گران شدن آرد دیگر این کار برایش فایده چندانی نداشت. از آن زمان بود که مثل صدها مرد دیگرِ روستا تصمیم گرفت کولبر شود. او بارهای سنگین را از روستا به آن طرف مرز در منطقه طویله عراق میبرد و پول ناچیزی نصیبش میشد. نیمه شب بارها را میبرد و کمی قبل از ظهر با دست پر به خانه برمیگشت. اما از ۲ سال قبل وقتی مانی بزرگتر شد، گفت که او هم میخواهد کولبری کند. او میگفت غیرتش قبول نمیکند که مادرش به کولبری برود اما او در خانه بماند.
کولبری دررؤیای «شاد»
از چندماه قبل مادر و پسر با هم به کولبری میرفتند و چون میتوانستند بار بیشتری حمل کنند پول بیشتری گیرشان میآمد و وضعیت زندگیشان بهتر شده بود. اما وقتی مدرسهها باز شد مانی باید به مدرسه میرفت. او پسر درسخوانی بود و مادرش میخواست به هر قیمتی که شده مانی درسش را ادامه بدهد، اما کرونا کلاسها را غیرحضوری کرده بود و دانشآموزان باید با نرمافزار شاد و از طریق موبایل و تبلت در خانه درس میخواندند. اما زن جوان که درگیر مخارج روزمره زندگیاش بود چطور میتوانست برای پسرش گوشی موبایل بخرد؟ به همین دلیل بود که این بار مانی با انگیزه جمع کردن پول برای خریدن گوشی به کولبری میرفت. او رسیدن به آرزوهایش را در کولبری، خریدن گوشی، درس خواندن با شاد و رفتن به دانشگاه میدید.
حادثه در کوهستان
کولبران روستای شمشیر معمولا نیمههای شب به طرف مرز عراق روانه میشوند. آنها باید مسافتی را با ماشین به طرف مرز بروند اما از آنجا به بعد باید با پای پیاده به دل کوه و کمر بزنند. چند شب قبل روناک و مانی ۴بسته ۲۵کیلویی لوبیا را که در عراق مشتریان خوبی دارد با خود به نقطه صفر مرزی بردند.از ساعت ۲صبح راه رفته بودند تا به آنجا برسند. کمی مانده به مرز همراه چند کولبر دیگر استراحت میکردند تا آسمان روشن شود. اما وقتی سپیده زد مأموران سر رسیدند و بار همهشان را توقیف کردند. کولبران که بارهایشان را از دست داده بودند، به طرف روستا به راه افتادند. وضعیت روناک و مانی اما فرق میکرد. وقتی مأموران از آنجا دور شدند و بقیه کولبران هم رفتند، مانی به مادرش گفت که دو بسته از بارها را کنار سنگی مخفی کرده است. مانی از کوه بالا رفت و خودش را به بارهایی که مخفی کرده بود رساند اما همین که میخواست بستههای لوبیا را پایین بیاورد ناگهان یک خودرو سر رسید و ماموری از آن پیاده شد.او به مانی گفت بارها را زمین بگذار و برو اما پسر کولبر همراه بارها شروع به دویدن در سراشیبی کوه کرد. همین که چند گام برداشت، پایش پیچ خورد و به پایین پرتاب شد. پسر با بارش در سراشیبی کوه غلت میخورد و با تخته سنگها برخورد میکرد. صدایش در کوه میپیچید که میگفت: «مادر جان، مادر جان، به دادم برس...» زن، پسرش را میدید اما جز فریاد زدن کاری از او ساخته نبود. وقتی خودش را بالای سر او رساند، سر و صورت مانی غرق خون بود. با رفتن مامور، روناک مانده بود و پسر مجروحش و یک دنیا دلواپسی.
در بیمارستان
حالا چند روز از این حادثه تلخ میگذرد و زن جوان و پسرش گرفتار بیمارستان هستند. روناک رستمزاده میگوید: آن روز سختترین روز زندگیام بود. نه تلفن آنتن میداد و نه ماشینی رد میشد که کمک بگیرم. مانی خونریزی زیادی داشت. چشم، بینی و صورتش به تخته سنگها خورده بود. او را به دوش گرفتم و به روستایی که آن نزدیکی بود بردم اما آنجا هیچ امکاناتی نداشت. به زحمت توانستم با برادرم تماس بگیرم و کمک بخواهم. مانی را به پاوه منتقل کردیم و در آنجا صورتش را ۸بخیه زدند. صورتش ترکیده و بینیاش شکسته بود اما چون هزینه مداوایش را نداشتم رضایت دادم و او را به خانه بردیم. چند روزی پسرم در خانه بود اما چون خونریزی داشت مجبور شدم دوباره او را به بیمارستانی در کرمانشاه ببرم. پسرم ۴روز در آنجا بود اما پزشکان گفتند به خاطر آسیبی که به چشمش وارد شده باید به تهران منتقل شود. مادر مانی میگوید: پسرم سال گذشته معدلش ۱۸/۹۳ شد و همه نگرانیاش مدرسه رفتن بود. کولبری میکرد که بتواند موبایل بخرد و از درس و مشقهایش عقب نیفتد، اما حالا با وضعیتی که پیدا کرده نهتنها نتوانست موبایل بخرد بلکه از درسهاش عقب افتاد. از طرفی مخارج درمان او برای ما که هیچ پولی نداریم کمرشکن است.او ادامه میدهد: از زمانی که به خاطر اعتیاد شوهرم از او جدا شدم بچههایم را به تنهایی بزرگ کردم و اما این روزها برایم از همیشه سختتر است. مانی همه امید و مرد خانهام بود. اینکه او را روی تحت بیمارستان ببینم برایم سخت است.