پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
یکی از مخاطبان «انتخاب» از استان خوزستان، با ارسال مطلبی به شکلی خاص به توصیف کیفیت هوای خوزستان و جولان ریزگردها و در عین حال تشدید این مشکل در ده سال اخیر پرداخته است.
به گزارش انتخاب، این یادداشت به شرح زیر است:
ده سال پیش همه چیز فرق داشت ؛ طعم گسش با شیرینی تعطیلی های غیرمنتظره تا حدی خنثی می شد ؛ گرچه همان زمان هم ، دیدن کوچه های غبار گرفته غمگینم میکرد ولی هنوز نه اوضاع به وخامت امروز بود و نه من آنقدر بزرگ بودم که معنی فاجعه را درک کنم . ده سال گذشت و امروز شیرینی هیچ رویدادی ، توان خنثی کردن طعم گس این خاک را ندارد . ده سال گذشت و علیرغم به دست آوردن خیلی چیزها ، حس میکنم کمترم از آن دانش آموز دبیرستانی که شنیدن یک خبر تعطیلی ، جهانش را زیر و رو میکرد .
هر وقت صحبت از ریزگرد و هوای خاکی باشد ، همه به یاد نفس های تنگ و صورت های ماسک زده می افتند ؛ تصویری که حاصل سفرهای یک روزه ، بازدیدهای چند ساعته و گزارش های چند دقیقه ای است ؛ در حالی که ده سال باید در آغوش این هوا زیست و خانه و آشیانه بر تن این سرزمین داشت تا فهمید از بی نفسی مُردن ، برای اهالی این سرزمین ، تنها در حکم پایان تلخی است بر تلخی های بی پایان چنین زیستنی ؛ پس تکلیف لحظه هایی که می توانستند به شادمانی بگذرند و نگذشتند ، چه می شود ؟
تکلیف خنده هایی که پشت لبها محبوس ماندند ، چه می شود ؟ تکلیف توانِ از دست رفته دست مادران در آب و جارو کردن خانه های خاک گرفته ، چه می شود ؟ در این ده سال بیشتر از نفس ها ، دل ها بودند که روز به روز تنگ تر شدند ؛ تنگ شدند برای آنهایی که کوله بارشان را جمع کردند و رفتند ، رفتند تا بیشتر زنده بمانند ، رفتند تا بیشتر زندگی کنند ، رفتند چون باور کرده بودند زندگی جای دیگریست ! در میانه این هجرت ها ، تکلیف عشق چه می شود ؟ تکلیف حس تعلق ؟ تکلیف خاطراتی که دارند زیر خاک مدفون می شوند ؟ من ؛ همان دانش آموز دبیرستانی ده سال پیش ، که تمام لحظه های نوجوانی اش را وقف ساختن آینده کرد ، وقف تحقق آرزوهایی که فکر میکرد تضمین خوشبختی هستند ؛ سال به سال گذشت ، آرزوها دانه به دانه محقق شدند اما خوشبختی نه ! فهمیدم حق با خیام بود ؛ برخیز و مخور غم جهان گذران ، بنشین و دمی به شادمانی گذران ؛ دیگر باور کرده بودم آنقدر هم نباید به آینده دل بست ؛ باور کردم که در رقم زدن آینده ام به غیر از خودم ، همیشه پای تعداد زیادی از موجودات جاندار و بی جان دیگر هم در میان است . من ؛ ده سال بعدِ همان دانش آموز دبیرستانی ، که این اواخر در اوج جوانی تصمیم گرفته بود به جای آینده ، در حالش زندگی کند تا خدایی نکرده با خواسته ها و آینده نگری های بی موردش، خاطر کسی را مکدر نسازد ؛ من فقط در جستجوی یک دم ، برای زندگی کردن ، بودم ؛ برای دریافت آن چیزهایی که تا قبل ، با عجله و سرمست آینده از کنارشان عبور میکردم ؛ اما ظاهرا این اواخر ، خوشبختی و شادمانی در همین دم ها و لحظه ها هم جا نمی شود . دم به دم عزای عمومی به کنار ، با دم های بی هوایی چه باید کرد ؟ به شادمانی گذراندنشان پیشکش ، با طعم گسشان چه باید کرد ؟ به منی که دلخوش همین دم ها بودم ، حق می دهید اگر بپرسم تکلیف تک تک دم های از دست رفته ام چه می شود؟ فقط می توانم بگویم ، چیزهایی هست که قابل گفتن نیست ، قابل فریاد زدن نیست ، حتی شاید قابل طلب کردن هم نیست ؛ چیزهایی هست که حتی اگر شنیده و دیده نشوند ، در صورت وجود داشتن ، با تمام وجود ، احساس می شوند . شاید اگر در این ده سال ، به جای شنیدن صداهای بلند و دیدن تیترهای درشت ، با تمام وجود ، باوری ، اضطرابی ، نگاه نگرانی یا تپش بی قرار قلبی را احساس می کردم ، امروز اینطور سرگردان و ناامید در جست و جوی یک دَم ناقابل برای شادمان بودن ، نبودم .