صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۳۷۱۰۹۸
تاریخ انتشار: ۲۸ : ۰۷ - ۲۵ مهر ۱۳۹۶
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

پیرمرد، تنها بازمانده جمعیت فدائیان اسلام است و برای خود آرمانی تاریخی قائل است. حتی ماجرای عدم صدور حکم اعدامش را ودیعه‌ای الهی می‌داند که بتواند در این سال‌ها از نواب صفوی و «جمعیت» دفاع کند. محمدمهدی عبدخدایی تنها بازمانده سازمانی مذهبی، سیاسی و شبه‌نظامی است که علی‌رغم عمر کوتاه و اعضای اندکش، ترورهای بزرگی را مرتکب شد. «جمعیت فدائیان اسلام» را بیش از هر چیز با ترورهایش می‌شناسند. ترورهایی که از احمد کسرویِ تاریخ‌پژوه آغاز شد و تا حسین علاء و حسنعلی منصور ادامه پیدا کرد. این گروه را روحانی جوانی به نام سید مجتبی نواب صفوی تاسیس کرده بود و تمام برنامه‌ریزی‌ها و سازماندهی آن را هم بر عهده داشت. از قضا محمدمهدی نوجوان هم جذب او شد. به طوری که جمعیت فدائیان اسلام را تنها به نام نواب می‌شناخت. خودش می‌گوید: «وقتی در روزنامه مردم ـ ارگان حزب توده ـ تصویر نواب را با آن عمامه ژولیده دیدم، تنها ۹ سال داشتم و شیفته‌اش شدم.» البته حالا و پس از گذشت بیش از ۷۰ سال از آن روزها و عبور از معبر انقلاب و جنگ و سازندگی، قدری و شاید فقط قدری، مواضع محمدمهدی عبدخدایی نسبت به نواب صفوی، جمعیت فدائیان اسلام و عملکرد آن دوران تعدیل شده باشد.

بخش‌هایی از گفت‌و‌گوی عبدخدایی با روزنامه «ابتکار» را به انتخاب «تاریخ ایرانی» می‌خوانید:

 

* پدر من با احمد کسروی در مدرسه «طالبیه» تبریز درس می‌خواند و مجتهد بود. کسروی هم درس دین خوانده بود. یک مدتی کسروی در تبریز امام جماعت می‌شود.

 

* پدر من چون در تبریز تذکرات دیانتی داشت، به مشهد هم که آمد تذکرات دیانتی‌اش را دوباره منتشر کرد. او در نشریه خود نام کسروی را «تیره‌دل ایرانی» گذاشت. از آنجا که در آن زمان دستگاه‌های چاپ پیشرفته نبود، امکان تا کردن خودکار نشریه پدرم وجود نداشت و من با دریافت یک پول‌توجیبی (صد تا سی شاهی) این نشریه‌ها را تا می‌کردم. سال ۱۳۲۳ بود. من در این زمان ۵ ساله بودم.

 

* در آن دوره حزب توده‌ روزنامه‌ای به نام «مردم» منتشر می‌کرد. در یکی از شماره‌های این روزنامه عکس سیدی را منتشر کرده بود که عمامه ژولیده‌ای داشت و جوان بود. زیر عکس نوشته بود «نواب صفوی و هوچی‌گری‌های او در پایتخت» آن زمان روزنامه‌ها به منزل ما می‌آمد، من شیفته صاحب این عکس شدم و در ذهنم باقی ماند.

 

* در اسفندماه سال ۱۳۲۴، یک روز داشتم می‌رفتم مدرسه، در خانه ما دق‌الباب شد، پدر گفت داری می‌روی مدرسه در را هم باز کن، من در را باز کردم دیدم همان عکس است. گفت «آقا جان خانه است؟» گفتم «بله» گفت «بگو نواب است!» من در ذهنم بود به پدرم گفتم که نواب صفوی است، گفت «بیرونی را باز کن، ببین صبحانه خورده است یا نخورده، به مادرت هم بگو صبحانه را آماده کند.» من رفتم مدرسه، ظهر که از مدرسه آمدم پدرم نواب صفوی را به یک آقا ضیا نامی که از لوتی‌های مشهد بود می‌سپرد که او را مخفی کند.

 

* نواب صفوی دفعه اول خودش کسروی را در چهارراه حشمت‌الدوله مضروب می‌کند. اسلحه‌ای که به او داده شد هم توسط مرحوم شاه‌آبادی استاد عرفان امام تهیه شده بود. ایشان نواب را دعوت می‌کند، ۸۰۰ تومان می‌دهند و برای نواب اسلحه می‌خرند. بعد از این جریان، کسروی سرپایی معالجه می‌شود. نواب صفوی می‌آید انتهای بازار عباس‌آباد یک عده جوان را دعوت می‌کند و شروع می‌کند به صحبت کردن. این عده باخبر می‌شوند حاج سراج انصاری نویسنده کتاب «شیعه چه می‌گوید؟» و صاحب اتحادیه مسلمین، از کسروی به عنوان حمله به تشیع شکایت کرده‌ و کسروی را به دادسرا احضار کرده است. مرحوم نواب صفوی به همراه سید حسین امامی و تعداد دیگری در روز بازپرسی داخل اتاق بازپرس می‌شوند و کسروی و حدادپور ـ معاون کسروی ـ را می‌کشند. در این جریان، کسروی هم به امامی تیراندازی می‌کند که تیر به دست امامی می‌خورد. به هر صورت دادگستری به هم می‌ریزد و فداییان با فریاد شعار می‌دهند: «کسروی را کشتیم، دشمن خدا را».

 

* بعد از این جریان فداییان برای معالجه دست امامی می‌آیند بیمارستان سینا و آن‌ها را دستگیر می‌کنند. رئیس دادگاه کسروی سرهنگ باستی بود، در این زمان مراجع و علما فتوا می‌دهند که کسروی مهدورالدم است و امامی آزاد می‌شود.

 

* مرحوم آقا سید حسین قمی نسبت به کسروی نگاه خاصی داشت و قبل از اقدام نواب ـ در زمانی که به ایران آمد و با شاه جوان ملاقات کرد ـ موضوع قتل کسروی و مهدورالدم بودن او را مطرح کرده بود.

 

* بنده به اتفاق خلیل طهماسبی و سید عبدالحسین واحدی در سال ۱۳۳۳ رفتیم منزل آقای صدر و از ایشان در مورد کسروی سوال کردیم. آقای صدر علی‌رغم اینکه حال مساعدی نداشتند تا مقابل در آمدند و گفتند چون شما از مبارزین و مجاهدین هستید، آمدم شما را ببینم.

 

* همه کسروی را مهدورالدم می‌دانستند. به همین جهت هم سید حسین امامی و نواب صفوی که قاتل کسروی بودند را آزاد کردند. سرهنگ باستی رئیس دادگاه، طبق فتوای مراجع، این‌ها را آزاد کرد.

 

* [مراجعی که کسروی را مهدورالدم می‌دانستند] آقا سید حسن اصفهانی، آقا سید هادی شیرازی و از همه مصرتر علامه امینی، صاحب الغدیر بود. [علامه امینی در آن زمان] مرجع نبود اما مجتهد بود. مراجعی چون حاج آقا سید حسین قمی و آقا سید حسن اصفهانی حکم صادر کردند به همین جهت آن‌ها را آزاد کردند.

 

* قبل از قتل آقای کسروی همه مراجعی که در نجف بودند به نواب صفوی پول و خرج راه دادند که کسروی را از سر راه بردارد. بعد از این همه که کسروی کشته شد، طبق فتوای مراجع، امامی را آزاد کردند.

 

* [در مشهد] آقای ضیا نامی که دهی داشت به نام پنجشنبه، نواب صفوی را برد آنجا. مدتی هم برادر بزرگ من که الان در مشهد و روحانی است، با این‌ها بود. من اینجا نواب صفوی را دیدم و با او آشنا شدم، در سال ۱۳۲۴ که ۹ سالم بود.

 

* سال ۱۳۲۹ در سن ۱۴ سالگی به تهران آمدم؛ چون مادر نداشتم شاید هم شر بودم، تحملش برای مادر دومم سخت بود. پدرم من را گذاشت تهران. در ناصرخسرو، حاج کاظم باقرزاده خرسندی خواهرزاده ستارخان حجره‌ای داشت. او نابینا بود، یعنی در جریان مشروطه کور شده بود. من جلوی مغازه او یک کیسه صابون می‌خریدم یکی سه زار و ده شاهی، ۵ زار می‌فروختم، کنار خیابان می‌ایستادم و می‌گفتم صابون ۵ زار؛ روز دومی که می‌خواستم صابون بفروشم یک اسماعیل‌‌خان رشتی نامی پاسبان بود، آمد گفت «اینجا ایستادی باید روزی ۵ قِران صبح و ۵ قِران بعدازظهر به من بدهی.» گفتم «برای چه؟» گفت «باید بدهی دیگر من اینجا پُستم.» من یک دفعه داد زدم گفتم «آی مردم این مرد می‌گوید اینجا ایستادی باید ۵ قِران صبح و ۵ قِران بعدازظهر به من بدهی.» زن‌ها جمع شدند گفتند «با این چه کار داری؟» او وقتی دید مردم جمع شدند، رفت.

 

* در ناصرخسرو به من آشیخ می‌گفتند؛ چون سر موقع می‌رفتم نماز می‌خواندم. این پاسبان بعدازظهر آمد گفت «آشیخ من باید روزی ۲۴ تومان به رئیس کلانتری پول بدهم، این ۲۴ تومان را از دست‌فروش‌ها می‌گیرم. قیمت پست اینجا ۲۴ تومان است. از تو نمی‌گیرم ولی جیغ جیغ نکن.»

 

* در همین سن [۱۴ سالگی] بودم که مسئله نفت پیش آمد، سال ۲۹ بود. من روزنامه «نبرد ملت» و «اصناف» را می‌خواندم که افکار نواب صفوی و فداییان اسلام را پخش می‌کردند؛ مثلا نبرد ملت خیلی تند بود می‌گفت «بعد از این به گلوله پناه خواهیم برد.» کاریکاتور نخست‌وزیر رزم‌آرا را هم چاپ کرده بود، یک میمون هم چاپ کرده بود که گل دستش بود و به تیمسار گل می‌داد [یعنی] تیمسار شما شایسته این هستید که میمون به شما گل بدهد.

 

* من در نهم اسفند سال ۲۹ در روزنامه‌ها خواندم که فداییان اسلام در مسجد شاه جمع می‌شوند که مواضعشان را بگویند. من رفتم مسجد. سخنران اول امیرعبدالله کرباسیان مدیر روزنامه «نبرد ملت» بود که راجع به آذربایجان صحبت می‌کرد؛ سخنران دوم شهید سید عبدالحسین واحدی بود. وقتی آمد سخنرانی کند یکی از بین جمعیت گفت «حق پدر و مادر صلوات‌فرست را بیامرزد» صلوات فرستادند. تا واحدی گفت «بسم‌الله الرحمن الرحیم» دوباره گفت «لال نمیری صلوات فرست» یک دفعه واحدی از پشت تریبون گفت «صلوات نفرستید این صلوات از قماش همان قرآن‌هاست که به دستور عمروعاص بر سر نیزه رفت. هر کس شعار صلوات داد او را بگیرید بیندازید در حوض مسجد شاه». ما دیدیم مردم ۸-۷ نفر از این بابا شَملای کلاه‌مخملی را گرفتند داخل حوض انداختند. این‌ها مانند موش آب‌کشیده درآمدند رفتند و مجلس ساکت شد و بعد شروع کرد به صحبت کردن. یک دفعه در صحبتش گفت: «ما مسلسل را می‌جویم و تفاله‌اش را بیرون می‌ریزیم. رزم‌آرا! نفت از آن ملت ایران است و باید ملی شود. اگر ملی نشود باید بروی، رزم‌آرا برو برو و اِلا روانه‌ات می‌کنیم، سرنوشتت سرنوشت هژیر است، تو مهاجمی، مهاجم به منافع ملت ایرانی.» اصلا انگار خاک مرده روی این مسجد پاشیده بود، سکوت مطلق بود که آقا سید چه می‌گوید؟! فردا روزنامه‌ها نوشتند «آقای نواب صفوی مسلسل از آهن است و جویده نمی‌شود!»

 

* چند روز بعد آیت‌الله فیض از مراجع قم فوت کرد. شهرت آیت‌الله فیض به این بود که متنجس را نجس نمی‌دانست. دولت برای اینکه خودش را مذهبی جلوه بدهد اعلام کرد روز چهارشنبه برای آیت‌الله فیض در مسجد شاه ختم خواهد گذاشت، رزم‌آرا هم در ختم آیت‌الله فیض شرکت خواهد کرد. وقتی رئیس دولت می‌آمد ۶ متر به ۶ متر پاسبان می‌گذاشتند و دست‌فروش‌ها را جمع می‌کردند، ما را هم جمع کردند. من رفتم مسجد شاه، در دالان مسجد شاه بودم که رزم‌آرا آمد، یک کلاه شاپو روی سرش و یک پالتوی سورمه‌ای تنش بود. یک دستش هم داخل جیبش بود. همین‌طوری مردم را نگاه می‌کرد تا رفت داخل حیاط، صدای ۳ گلوله بلند شد. آن زمان هم الله‌اکبر نمی‌گفتند، یک عده می‌گفتند «براوو براوو»، شلوغ شد، پاسبان‌ها آمدند با باتوم مردم را متفرق کنند، من هم فرار کردم.

 

* من [حسین علاء را] ندیدم آن زمان، نمی‌دانم چه‌کاره بود. حسین علءا بعدا وزیر شد. من آن روز او را در مسجد ندیدم، شاید هم او را نمی‌شناختم و آمده و رفته بود؛ ولی رزم‌آرا را یادم است. خبرگزاری‌ها مخابره کردند «قشریون مذهبی، رزم‌آرا را به خاطر ملی شدن نفت زدند.»

 

* امروز که نخست‌وزیر را زدند فردا «نبرد ملت» نوشت «رزم‌آرا به جهنم رفت و سایر خائنین به دنبال او رهسپار می‌شوند.» این تیتر روز ۱۶ اسفند سال ۱۳۲۹ بود. در ۱۸ اسفند شخصی به نام نصرت‌الله قمی، دکتر زنگنه وزیر فرهنگ رزم‌آرا را در دانشگاه به خاطر نمره کُشت. شایع شد فداییان اسلام دومین وزیر را ـ یعنی وزیر فرهنگ ـ کشتند؛ در حالی که نصرت‌الله قمی هیچ ارتباطی با فداییان اسلام نداشت.

 

* رزم‌آرا سومین ترور فداییان اسلام بود. کسروی و هژیر قبل از رزم‌آرا ترور شده بودند. بعد از قتل رزم‌آرا، نواب صفوی نامه‌ای با مرکب قرمز به تمام وکلای مجلس شورای ملی نوشت و در آن قید کرد «چنانچه به ملی شدن نفت رای ندهید، سرنوشتتان سرنوشت رزم‌آرا خواهد شد.»

 

* قبل از اینکه رزم‌آرا را بزنند جلسه‌ای در خیابان ایران در منزل حاج محمود آقایی که تاجر آهن بود، تشکیل شد. سران جبهه ملی از جمله دکتر بقایی، محمود نریمان، عبدالقدیر آزاد و آقای دکتر فاطمی هم در آن جلسه حضور داشتند. دکتر فاطمی در آن جلسه گفت من اصالتا از طرف دکتر مصدق آمدم و نیابتا از طرف خودم؛ نواب صفوی در این جلسه با جبهه ملی اتمام حجت کرد، این‌ها گفتند شما رزم‌آرا را یا از کار برکنار کنید یا بردارید و ما دولت اسلامی اعلام می‌کنیم، حتی مهدی عراقی می‌گفت پشت قرآن را هم امضا کردند. به این واسطه بود که فداییان اسلام رزم‌آرا را کشتند.

 

* من در همان ایام هم به زندان قصر ملاقات نواب صفوی رفتم. نواب صفوی به من گفت «به ما قول دادند احکام اسلام را اجرا کنند، ولی این کار را نمی‌کنند، برادران ما را آزاد کنند، ما سکوت می‌کنیم.» نزد دکتر مصدق رفتم، گفتم «این‌ها درخواست حکومت اسلامی می‌کنند.» دکتر مصدق گفت «من آخرین کابینه نخواهم بود، نظرشان را بگذارند برای کابینه بعد از من.» دکتر مصدق به دروغ این‌ها را متهم کرد که «فداییان اسلام می‌خواستند من را بزنند، من از خانه داشتم می‌آمدم نخست‌وزیری، دو زن چادری دیدم که دارند به من نزدیک می‌شوند بعدا فهمیدم جزء فداییان اسلام هستند.»

 

* در اردیبهشت سال ۱۳۳۰ نواب صفوی یک مصاحبه دارد با یوسف مازندی خبرنگار آسوشیتدپرس. در این مصاحبه می‌گوید «من مصدق، آیت‌الله کاشانی و جبهه ملی را به محاکمه اخلاقی دعوت می‌کنم.» آخر آن مصاحبه یک حرفی می‌گوید که پرده از روی همه چیز برمی‌دارد. نواب می‌گوید «در آخرین لحظه‌ای که قرار بود برادران من را آزاد کنند، گفتند به سفارش خصوصی دربار باید بمانند.» بعد آنجا می‌گوید «برادرم سید محمد واحدی را دستبند قَپانی زدند و در بیابان‌های دولاب دواندند تا جای من را نشان بدهد.» عینا مدارک این مصاحبه وجود دارد؛ یعنی شما این مصاحبه را بخوانید متوجه می‌شوید که نواب معتقد است بین مصدق و دربار توافق شده است. قربانی این توافق، نواب صفوی و فداییان اسلام هستند، حتی دکتر شایگان که بعد از انقلاب به ایران آمد در مصاحبه‌ای گفت: «آقای دکتر مصدق معتقد بود اول ملی شدن صنعت نفت باید شاه را داشته باشیم و با شاه به توافق برسیم، بدون نظر شاه کارها پیش نمی‌رود.» به هر روی، قربانی این توافق فداییان اسلام‌اند، رابط این توافق دکتر فاطمی است؛ به همین جهت است که دکتر فاطمی از شاه نشان همایونی می‌گیرد.

 

* فداییان اسلام جلسات آزاد داشتند، شب‌های شنبه یا شب‌های چهارشنبه. من در این جلسات شرکت می‌کردم. نواب صفوی زندان بود، یک شب واحدی رفت بالای منبر گفت «۳۰ نفر می‌خواهم فردا بروند نزد دادستان تهران یا نواب صفوی را آزاد کنند یا دادستان را وادار به استعفا کنند.» - این داستان برای تیر سال ۱۳۳۰ است - من دستم را بلند کردم گفتم «من!» گفت «نامت چیست؟» گفتم «محمدمهدی» پرسید: «فامیلت چیست؟» گفتم «عبدخدایی» گفت «پدرت کیست؟» گفتم «آیت‌الله شیخ غلامحسین تبریزی» گفت «شما پسر شیخ غلامحسین تبریزی در مشهد هستی؟» گفتم «بله» گفت «بیا جلوی منبر». دست من را گرفت گفت «این آیت‌الله‌زاده، فردا می‌خواهد برود زندان تا نواب صفوی آزاد شود.» ۳۰ نفر شدیم. صبح آمدیم دم مسجد باب‌همایون، رفتیم دادگستری؛ سخنگوی ما شیخ محمدرضا نیکنام بود که بعدها شد برادرزن آقا خلیل طهماسبی که بعد از انقلاب قاضی ارتش شد. رفتیم در اتاق دادستان، دادستان نبود، صبر کردیم. آقای شیخ محمدرضا نیکنام شروع کرد به صحبت کردن که «دستور بازداشت نواب غیرقانونی است و باید او را آزاد کنید. اگر نمی‌توانید او را آزاد کنید استعفا بدهید.» من در این جمعیت سنم کم بود، بلند شدم گفتم «آقای دادستان چرا استخوان لای زخم می‌گذاری؟ یا آزاد کنید یا استعفا بدهید!» گفت «بچه چند سال سن داری؟» گفتم «۱۵ سال» گفت «به اندازه قَدت حرف بزن» من فوری گفتم «به اندازه عقلم حرف می‌زنم». شیخ محمدرضا نیکنام گفت «نوجوان ۱۵ ساله ما نماینده همه ماست. درست می‌گوید.» دادستان سر ما را پیچاند گفت «تا فردا تصمیم می‌گیرم بروید فردا بیاید.»

 

* نواب صفوی در سال ۱۳۲۸ یا ۱۳۲۷ مسافرتی به شهر ساری دارد. در ساری یک مشروب‌فروشی بود، سخنرانیِ تندی علیه مشروبات الکلی می‌کند. مردم ساری حرکت می‌کنند می‌روند شیشه‌های مشروب این آدم را خالی می‌کنند و شیشه‌های او را می‌شکنند. صاحب عرق‌فروشی از نواب صفوی شکایت می‌کند، دادگاه بدوی آنجا نواب صفوی را به عنوان تحریک اذهان عمومی به ۲ سال زندان محکوم می‌کند. به محض اینکه او را دستگیر می‌کنند دو سال را به او ابلاغ می‌کنند. محمل دستگیری این بوده در حالی که وقتی بین دکتر مصدق و شاه اختلاف ایجاد شد، نواب صفوی ۲۰ ماه زندان بود و فوری او را آزاد کردند؛ یعنی آن‌ها همه کشک بود.

 

* [یک بار دیگر] ۵۱ نفر از فداییان اسلام رفتند زندان قصر، در زندان قصر ماندند گفتند یا رهبر فداییان اسلام آزاد می‌شود یا متحصن می‌شویم. در این زمان خبر به دولت می‌رسد. آقای دکتر فاطمی می‌رود ملاقات سرهنگ نظری رئیس زندان قصر و می‌گوید «این ۵۱ نفر را با جبر بیرون کنید، با توده‌ای‌ها هم صحبت کنید راه بدهند شما به این‌ها دست پیدا کنید.» محمدرضا جلایی نائینی، سردبیر «باختر امروز» و پسرخاله دکتر فاطمی ناقل این خبر است. آن‌ها با هم پیش سرهنگ نظری می‌روند و بعد یک بار هم این دو نفر با هم نواب صفوی را ملاقات کردند. دکتر فاطمی در این ملاقات می‌گوید «اگر به نواب صفوی هم خدای ناکرده آسیبی رسید و از دنیا رفت، ما برای او بزرگداشت می‌گیریم.» با این روایت مشخص می‌شود این‌ها قصد دارند نواب صفوی نباشد. این بعد از ترور رزم‌آرا است.

 

* بعد از زدن رزم‌آرا چون نواب صفوی اعلامیه می‌دهد «من کاشانی، مصدق و جبهه ملی را به محاکمه دعوت می‌کنم. آقای دکتر فاطمی در روزنامه باخترش می‌نویسد: «جلسه آینده فداییان اسلام در لندن تشکیل می‌شود.» این رویدادها باعث ایجاد اختلاف شدید می‌شود.

 

* خلیل طهماسبی در زندان قصر بود. شب عید، طرفداران فداییان اسلام حاج ابوالقاسم رفیعی، سید محمد واحدی، سید عبدالحسین واحدی، حاج هاشم حسینی، آشیخ محمد راضی دستگیر شده بودند. در حقیقت نواب می‌خواست این‌ها را آزاد کند. اختلاف سر این بود که شما قول دادید حکومت اسلامی اعلام کنید و این کار را نمی‌کنید. فداییان می‌گفتند دولت باید حکومت اسلامی اعلام کند. نواب صفوی معتقد بود اگر حکومت اسلامی اعلام کنند ملی شدن نفت چیزی نیست، در درونش خوابیده است.

 

* نواب صفوی معتقد بود که پهلوی‌ها وجهی ندارند، وجه مصدق هم از مذهب گرفته شده است. من حتی یک بار به مرحوم سید عبدالحسین واحدی گفتم: «بعد از زندان، با حزب توده ائتلاف کنیم. اگر ائتلاف کنیم می‌توانیم حاکمیت را از بین ببریم. آن‌ها هم طرفدار براندازی شاه هستند.» گفت: «یعنی می‌گویی با دست خودمان کاری کنیم که آن‌ها ما را به عنوان ضد خلق بکشند. آن‌ها می‌خواهند مارکسیسم را از روسیه بیاورند اینجا اجرا کنند. ۹۰ درصد مردم ما مسلمان هستند، نمی‌توانیم حکومت اسلامی اعلام کنیم؟ ما مردم را داریم، مردم مسلمان‌اند، مردم در جریان تنباکو نشان دادند فاسق هم باشند باز مسلمان هستند، گناه هم می‌کنند مسلمان‌اند.»

 

* رضاخان آمده بود به عنوان ملحد، خلاف دستورات قرآن عمل کرده بود. رضاخان که مسلمان نبود، حتی جنازه رضاخان را وقتی می‌آورند کربلا، نواب صفوی در نجف بوده، مردم را جمع می‌کند و می‌گوید این جنازه را نیاورید ایران. جنازه رضاخان را که می‌خواستند بیاورند ایران، نواب صفوی در پاچنار جلسه‌ای تشکیل می‌دهد که شاه وقتی جنازه را می‌آورد از بین ببرند. نواب می‌گوید این ملحد است.

 

* نواب صفوی یک تعریف داشت می‌گفت ما دفاع می‌کنیم. یک دزد نصف شب آمد خانه شما می‌خواهد اموال شما را بدزد! شما می‌گویید بروم از مرجعم اجازه بگیرم تو را دفع کنم؟ اینجا مسئله دفع دزد است. احساس می‌کنید که قوانین اسلامی زیر پا رفته است. این دولت به اسلام هجمه کرده است. دولت رزم‌آرا آلت دست انگلیس است.

 

* آیت‌الله صدر به صراحت به من گفت هر راهی را که نواب صفوی رفته درست رفته همان راه را ادامه بدهید. آیت‌الله سید محمدتقی خوانساری، مرجع بزرگی است که از نواب صفوی حمایت کرده است. جالب است بدانید تا زمانی که این مراجع هم زنده بودند آن‌ها نمی‌توانستند نواب صفوی را اعدام کنند. وقتی این مراجع رفتند، امکان اعدام نواب فراهم شد.

 

* ۵۱ نفر در زندان متحصن شدند، دولت ۵۱ نفر را کتک زد و به اجبار آن‌ها را بیرون کرد، یک عده مانند اسدالله خطیبی چشمشان باد کرده بود. همان شب جلسه‌ای در میدان اعدام در منزل اصغر شالچی برگزار شد. من نفهمیدم چگونه به آن خانه رفتم. وقتی رسیدم دیدم یک عده را کتک زدند، چشم‌هایشان باد کرده و آن‌ها را از زندان بیرون کردند، شبانه آن‌ها را در خیابان کتک زدند، چند نفر را در زندان نگه داشتند و چند نفر را هم آزاد کردند. مرحوم سید عبدالحسین واحدی آنجا گفت «ما آرام نخواهیم نشست، این‌ها می‌خواهند حرکت اسلامی را با کشتن نواب صفوی از میان بردارند ولی ما نخواهیم گذاشت.» مخاطب سخنان واحدی مشخصاً مصدق بود. من در آن جلسه آن شب شرکت کردم، یک اتاق بزرگ بود اطراف اتاق پر بود، چند نفر از زخمی‌ها را آورده بودند. ۵-۴ روز بعد آقای اصغر شالچی به من گفت «بیا برویم آقای واحدی با تو کار دارد.» من را از انتهای بازار عباس‌آباد برد خانه خودشان. واحدی آنجا مخفی شده بود. قبل از اینکه من به آن خانه بروم رفتم زندان قصر ملاقات نواب صفوی، مرحوم نواب صفوی به من گفت «ماموریتی به شما داده خواهد شد امیدوارم از این ماموریت پیروز بیرون بیایی.» من آن زمان ۱۵ سالم بود ولی روزنامه‌ها را می‌خواندم.

 

* واحدی من را خواست و گفت «تو چقدر آماده شهادت هستی؟» گفتم «من همین الان آماده شهادت هستم، به خاطر اسلام می‌میرم.» گفت «می‌دانی بین دربار و مصدق توافق به وجود آمده، قربانی این توافق ماییم و رابط این توافق آقای دکتر فاطمی است؟» گفتم «من نمی‌دانم» گفت: «مرد مورد وثوق دکتر مصدق، دکتر فاطمی است، ثقه شاه هم دکتر فاطمی است، دکتر فاطمی اگر در این درگیری نباشد این توافق به هم می‌خورد و اگر این توافق به هم بخورد عقاید ما پیروز می‌شود. شما اگر فاطمی را بزنی، این کار درست می‌شود.»

 

* [علت انتخاب عبد خدایی برای ترور فاطمی] چون من در جلسات خوب صحبت می‌کردم و هم خوب استدلال می‌کردم. یک اسلحه کُلت به من داد گفت فقط ماشه را بچکان. اسلحه در جیب من جا نمی‌شد، فرستادند یک مقدار پارچه آوردند، یک جیب بزرگتر دوختند اسلحه جا شد. روز اول رفتم روزنامه «باختر امروز» آقای محمد جلالی نائینی آنجا بود، گفتم: «آمدم دکتر فاطمی را ببینم.» یک نان سنگک خریده بودم اسلحه را لای نان سنگک گذاشته بودم. دکتر فاطمی نبود، شب در روزنامه‌ها خواندیم آقای دکتر فاطمی سر قبر محمد مسعود به خاطر سالگرد او سخنرانی خواهد کرد. جمعه با آقای گل‌دوست نامی که الان فوت کرده است با اتوبوس سوار شدیم رفتیم ظهیرالدوله. آقای دکتر فاطمی شروع به سخنرانی کرد من رفتم روی قبر، نیکپور نائینی رئیس بانک پارس بود، گفت بچه بیا پایین. من آمدم پایین اسلحه را کشیدم، ماشه را کشیدم یک گلوله انداختم. اسلحه را هم انداختم روی قبر، آمدم کنار. یک عباس گودرزی بود، سر تجریش جگر می‌فروخت، خم شد برود اسلحه را بردارد، مردم شروع کردند به زدن او. من گفتم «الله‌اکبر، الله‌اکبر دکتر فاطمی را من زدم.» مردم او را رها کردند شروع کردند من را زدن؛ من نمی‌خواستم فرار کنم. پاسبان‌ها ریختند مردم را متفرق کردند. من را سوار یک ماشین سواری کردند و آوردند کلانتری تجریش، آنجا شلوغ بود آوردند شهربانی.

 

* رئیس شهربانی، سرلشکر کوپال بود، زمان سروانی‌اش مامور بود میرزا کوچک‌خان را دستگیر کند. آمد گفت «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای/ نبرد رگی تا نخواهد خدا» من هم فوری گفتم «گر نگهدار من آن است که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد». اول اذان بود در شهربانی گفتم «می‌خواهم اذان بگویم.» گفت «تا الان کسی در شهربانی اذان نگفته» گفتم «من اولش را می‌گویم». شاه او را خواست، رفت پیش شاه و بعد آمد گفت «به اعلیحضرت گفتم بچه شیرشان را گرفتیم.» آن شب گفتند: «شام چه می‌خواهی؟» گفتم: «چلوکباب» گفت: «تو همیشه چلوکباب می‌خوری؟» گفتم: «نه امشب چلوکباب می‌خورم.» فرستادند برای من و آقای بیگی بازپرس دو پرس چلوکباب خریدند، پیاز نخوردم. بازپرس گفت: «چرا پیاز نمی‌خوری؟» گفتم: «دهانم بو می‌گیرد فردا مزاحم بازجو می‌شوم.» گفت: «گلوله برداشتی آدم بکشی از بوی دهانت می‌گویی؟!» گفتم: «آن یک وظیفه شرعی است، این یک آزار است.» اتفاقا الان مشخص شده گلوله به آقای دکتر فاطمی نخورده است. کیف چرمِ دکتر فاطمی در موزه وزارت خارجه است، خود گلوله به طور تمیز در جعبه کارت ویزیت است، گلوله از کیف چرمی عبور کرده از آن طرف بیرون نیامده، عکسش هست.

 

* بعد از ۳۰ تیر سال ۱۳۳۱ دو ملاقات بین دکتر فاطمی و سید عبدالحسین واحدی انجام گرفت، در ماشین وزارت خارجه، دکتر فاطمی شکایتش را از من پس گرفت. حالا گلوله نخورده بود ولی می‌گفتند خورده است. الان در وزارت اطلاعات گزارشی از یک پاسبان است که محافظ دکتر فاطمی است. می‌نویسد «دکتر فاطمی مشکلی ندارد، تمام غذاها را می‌خورد. وقتی دکترها می‌آیند خودش را به مریضی می‌زند که برود خارج.» در جریان ملاقات سید عبدالحسین واحدی و دکتر فاطمی، دکتر فاطمی می‌گوید من شکایتم را از شما پس می‌گیرم.

 

* دکتر فاطمی آن سه روز ۲۵ الی ۲۸ مرداد افراط نشان داد. به تمام سفارتخانه‌ها تلگراف داد: «شاه فراری است از او پذیرایی نکنید.» آمد در بهارستان گفت: «این دربار شاهنشاهی روی دربار سیاه ملک‌فاروق را سفید کرد.» علت اعدام دکتر فاطمی این نبود که عضو جبهه ملی بود یا با مصدق بود.

 

* نواب صفوی یک سید جوان آرمان‌گراست، مرحوم آیت‌الله بروجردی فرهنگ‌ساز است. آقای بروجردی می‌خواهد از زیربنا کار کند به همین جهت برای او حوزه مهم است. روزی که آقای بروجردی با فداییان اسلام اختلاف پیدا می‌کند فکر می‌کند این‌ها می‌خواهند حوزه را به هم بزنند، در حالی که آقای بروجردی دارد حوزه را تقویت می‌کند. آرمان‌گرا همیشه تند است، نمی‌تواند مسالمت‌آمیز رفتار کند.

 

* مرحوم نواب صفوی در سال ۱۳۳۴ زمان را نشناخت. امام زمان‌شناس بود اما فرق او با امام خمینی (ره) این بود که امام در سال ۴۲ زمانش را می‌شناخت. او در سال ۵۷ هم زمان را می‌شناسد اما نواب صفوی سال ۴۲ را با سال ۲۹ اشتباه گرفت. او فکر می‌کرد همین‌طور که در سال ۲۹ رزم‌آرا را ترور کرد و مردم پشت سر این جریان ایستادند و نفت ملی شد. در سال ۴۲ نیز با ترور علا به این دلیل که این اقدام علیه پیمان با آمریکا است، می‌تواند همه مردم را همراه خود کند. این تفکر در حالی بود که جبهه ملی متلاشی شده بود، آیت‌الله کاشانی ضد ارزش شده بود، ۶۲۸ افسر حزب توده دستگیر شده بودند، ۴۸ افسرش اعدام شده بودند. نواب صفوی جوانی بود که نمی‌توانست این اتفاقات را مدیریت کند اما امام می‌توانست. شکست نتیجه اشتباه است و پیروزی نتیجه کار درست.

 

* دکتر مصدق یک اشراف‌زاده است، مردم را نمی‌شناسد، چون جایگاه سیاست موازنه منفی‌اش را نمی‌داند. ابتدا که روی کار می‌آید اصل ۴ ترومن را دوباره تجدید می‌کند، مستشاران آمریکایی را دوباره می‌آورد، نامه به آیزنهاور را می‌نویسد، نامه به ترومن می‌نویسد. زمانی که به آمریکا می‌رود در دادگاه لاهه حاضر می‌شود و یک جمله بسیار زیبا و عاقلانه می‌گوید که «خوب است بر سر درِ وزارت خارجه آمریکا نوشته شود اینجا کنسولگری انگلیس است.» دکتر مصدق ابتدا فکر می‌کند بین سرمایه‌داری اختلافات کلان وجود دارد و می‌تواند از اختلافات استعمار آمریکا و استعمار انگلیس و سیاست موازنه منفی‌اش استفاده کند و نفت را ملی کند.

 

* مواجهه تند فداییان اسلام با دولت مرحوم مصدق، مواجهه تند با آمریکایی‌هاست، مرحوم نواب مقاله‌ای دارد که می‌گوید «امروز پای آمریکایی‌ها را باز می‌کنید، فردا ۲۵ سال باید شهید و کشته بدهید تا آمریکا را بیرون کنید.» نواب صفوی نه شرقی نه غربی است، نمی‌خواهم بگویم مانند دکتر مصدق سیاستمدار است؛ اما نواب صفوی یک آرمان‌گراست. می‌گوید نه روس، نه انگلیس، نه آمریکا، در روزنامه‌اش تیتر می‌زند که «بروید ای روس استعمارگر، بروید ای آمریکای استعمارگر، بروید ای انگلیس استثمارگر» در حالی که دکتر مصدق می‌گوید ما باید با بازی سیاسی سیاست موازنه منفی پیش برویم. مصدق این اشتباه بزرگ را در مورد آمریکا مرتکب می‌شود اما بعد که از دادگاه لاهه بیرون می‌آید حزب توده را آزاد می‌گذارد.

 

* دکتر فاطمی در اصل [از من] شکایت نکرد. دادگاه ششم مرا به دو سال زندان محکوم کرد و در دادگاه استیناف به ۲۰ ماه زندان محکوم شدم؛ چراکه سنم زیر ۱۸ بود. وقتی که من را بازداشت کردند از من شناسنامه‌ام را خواستند. من یک شناسنامه داشتم که برای برادر بزرگترم بود، برادری به نام ابوالحسن عبدخدایی داشتم که فوت می‌کند و پدرم شناسنامه او را به من می‌دهد. او متولد ۱۳۱۳ بود. با آن شناسنامه باید به دادگاه جنایی می‌رفتم، دادگاه جنایی هم با آن شناسنامه برایم حکم صادر می‌کرد. برای همین پزشکان برایم آزمایش نوشتند. آن زمان یک رادیولوژی در ایران بود که از ستون فقراتم عکس‌برداری و اعلام کرد که ۱۵ سال تمام سن دارم و وارد ۱۶ سالگی شده‌ام. به همین خاطر مرا به جای دادگاه جنایی در جنحه محاکمه کردند. حداکثر زمانی که در دادگاه جنحه به زندان محکوم می‌کردند سه سال بود. در دادگاه بدوی دو سال زندان برایم بریدند و در دادگاه استیناف ۴ ماه.

 

* من ۲۰ ماه در زندان ماندم و آبان سال ۳۲ آزاد شدم. کودتای ۲۸ مرداد زندان بودم که آقای نواب صفوی پیغام داد اگر کسانی آمدند شما را از زندان بیرون ببرند شما بیرون نروید. رئیس زندان کاخ دادگستری سردار گرجی بود. در بیمارستان کاخ بودم که به من گفت تو می‌توانی بیرون بروی ولی من نرفتم.