پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : یک چیزی را همیشه گفتهام: «خیلی فاصله هست بین اینکه وقتی وارد خونه میشی
چراغ خونه رو خودت روشن کنی یا چراغ خونه روشن باشه. تو نمیدونی این
فاصله یعنی چی!»
نشریه «کتاب»
از گروه مجلات همشهری در شماره هفتم خود مطالبی چون گفت وگو با فریدون
فریاد درباره ترجمههای اخیرش از شعر یونان، گفتوگو با دکتر محمد بهشتی
درباره معماری ایرانی به بهانه انتشار کتاب «مسجد ایرانی»، مصاحبهای کوتاه
با محمد یعقوبی درباره نمایشنامه «خشکسالی و دروغ»، گفتوگو با سید مهدی
شجاعی درباره آخرین اثر منتشر شدهاش «سقای آب وادب»، گفت و گو با مسعود
کیمیایی به بهانه چاپ شعرها و داستانهایش، گفت و گو با فرید جواهر کلام
درباره ترجمه کتاب« تاریخ سیاسی هخامنشی» و ... را در خود جای داده است.
آنچه میخوانید بخشی از گفتوگوی این
نشریه با مسعود کیمیایی به بهانه چاپ شعرها و داستانهای این کارگردان است
که خبرآنلاین در فضای وب منتشر میکند. کیمیایی در این گفتوگو از نوشته
ها و نانوشته هایش، طرفداران و مخالفانش سخن می گوید.
*دوست دارم بگویند کیمیایی شاعر و نویسنده
است. دلایل زیادی هم برای این مسئله دارم ولی این نکته را در ادامه حرفم
اضافه کنم که هر چه قدمت یک چیز بیشتر باشد، و همش بیشتر است. فرضا شما
بگویید جراحی با شیوه ابن سینا؛ خود این سوال وهم این عمل را بیشتر میکند.
با چی جراحی میکرده؟ تیغش چطوری بوده؟ مویرگهای بدن را چطور میدیده؟
آیا ذرهبین داشته؟ همینطور سوال پیش میآید. من 17-16 سالم بود نگاه کردم
دیدم فرضا چرا به آن پیرمرد خنزر پنزری هدایت کم پرداخته شده، بعدا دیدم
در فیلمنوشتی به نام «میراث» که شاملو برای من نوشته، چقدر زبان، زبان
مارکزی و هدایتی است نه اینکه تفکر شبیه باشد نه. اصلا جنس زبان، برشته و
تند و تیز بود. انگار توی تابه است. من با این ادبیات زندگی کردم اگر من
چیزی یاد گرفتم اول از همه توی مدرسه بود. آب بابا همانجا مرا فتح کرد.
ادبیات و به ویژه شعر جزو آن چیزهایی است که ذهن مرا فتح کرد. من
در شعر عبید هم کمدی میدیدم، هم تراژدی و هم داستانهای خیابانی. این
برایم خوشایند بوده، دوست داشتم و دارم که شاعر باشم نویسنده باشم اما
فیلمساز هم هستم. ادبیات از بچگی با من بوده. تجربه عاشقانه 14 سالگی تا
آخر عمر رهایت نمیکند.
*گروهی میگویند شعر، شعر است و دیالوگ،
دیالوگ. اینها را از هم جدا میکند. فکر میکنند مردم دیالوگ میگویند و نه
شعر، همان کسی که با شما مخالف است کسی است که با فیلمسازی من مسئله
دارد، با زندگی خصوصی من مسئله دارد، با راه رفتن من مشکل دارد. حتی با
لباس پوشیدن من؛ یکجا حواسم نبوده بهش سلام نکردم یا از جایی رد شدهام
چیزی را ندیدهام؛ با اینها مسئله دارد و با این منظر روی کار من نقد
مینویسد. کسی که بیغرض بنشیند روبهروی من و راجع به کارم حرف بزند و از
پاکیزگی کارم بگوید باید خودش پاکیزه باشد. منتقدی میگفت دیالوگهایت در
«بیگانه بیا» لحن شاعرانهای داشت ولی خندهدار بود. یکی دیگر میگفت این
لحن تو یک جور دکان و دستگاه است. بستگی به آدمش دارد. به این بستگی دارد
که فضیلت چقدر در وجود او استخوانی شده باشد. کسی که خودش فضیلت نداشته
باشد فضیلت را نمیشناسد.
*من تنها زندگی میکنم. رفیق زیاد
دارم اما تنها زندگی میکنم. یعنی شب اگر چیزی بنویسم و بخواهم برای کسی
بخوانم، نیست. کسی نیست که کارم را برایش بخوانم، کسی نیست که عاشقانه
جلویم یک چایی بگذارد، البته اگر باشد من هم عاشقانه جلویش قهوه میگذارم،
نه اینکه منتظر باشم فقط او برایم چای بیاورد (با خنده) منظورم این است که
تو حس یک هم نفس را میخواهی، حس یک انسان را. من این حس را ندارم
و در بد دورهای این را ندارم، در دوره 70-60 سالگی که بیش از هر وقت به
آن احتیاج دارم. آدم وقتی جوان است و تنها، وضعیتش فرق دارد. الان من دلم
میخواهد بنویسم، فیلم بسازم، فکر میکنم هنوز فیلم نساختهام، فکر میکنم
همه فیلمهایی که ساختهام با هم یک فیلم هم نمیشود. خدا شاهد است این را
قلبا میگویم. این بدشانسی من است که توی این ده سال تنها بودهام.
*داستان من تکنیک دارد. ببینید داستانی که
از سالهای 28 شروع میشود و تا سالهای 75 ادامه دارد از یک نقطه و یک
محل شروع میشود و در همان محل تمام میشود؛ تکنیک دارد. داستانی که بتواند
روی بافت خودش مسلط باشد تکنیک دارد مثل یک فیلم سینمایی است که از یک
لوکیشن شروع میشود و در همان لوکیشن به پایان میرسد. آدمهای کتاب من با
هم پیر میشوند، هیچکدام جا نمیمانند. شما در شلوخوف اولش
میبینید که شاهزاده با کالسکهاش میآید، بعد کشته میشود و تو هم کلی
برایش زار میزنی، بعد در آخر دوباره سر و کلهاش پیدا میشود و میبینی که
نویسنده یادش رفته شاهزاده مرحوم شده . صد تا آدم توی «جسدهای
شیشهای» دارند با هم پیر میشوند و بعد سر و کله جوانها پیدا میشود،
بچهها به دنیا میآیند، خب، حفظ کردن اینها خیلی سخت است. این اولین رمان
من است.
* کار نویسندگی را با رمان شروع کردم، آن
هم رمان هزار صفحهای. با قصه کوتاه شروع نکردم. خیلی از نویسندهها
کملطفی کردند که چرا سینماگر دارد وارد عرصه ما میشود؛ البته سینماگرها
هم همین مشکل را دارند یعنی اگر نویسندهای بیاید و یک فیلم خوب بسازد
تحویلش نمیگیرند.
*روشنفکر تعریف دارد. اگر قرار باشد که خواندنیهای شب، پس دادههای روز باشد، این روشنفکری نیست.
به نظر من روشنفکر کسی است که توی خلأ مانده. وقتی مارکسیسم پر از سوال
شد، وقتی متوقف شد و بازی را به دلار باخت، فرو ریخت، سقوط کرد و با خودش
کلی آدم را پایین آورد. کسانی مثل هوسلر، مثل ژان ژنه، این آدمها افتادند
توی خلأ. آنارشیزم از اینجا به وجود آمد. آنارشیزم را به همریزاننده ترجمه
کردهاند ولی آنارشیزم سقوط یک عقیده است. عقیدهای که اجرا نشود، خودش را تحقیر شده میبیند، وقتی تحقیر شود تبدیل میشود به آنارشیگری.
*اصلا چه اصراری وجود دارد که هنرمند،
روشنفکر باشد یا روشنفکر، هنرمند، چه اصراری وجود دارد؟ یا روشنفکر هستید
یا نیستید. بستگی دارد به اینکه در پهنه واقعیت قرار بگیرید و یا در وادی
فرضی و انتزاعی. روشنفکر بیشتر به فضای انتزاعی و فرضی میپردازد. هیچکس
از روی یک سطح پت و پهن انتزاعی سقوط نمیکند. کسی از روی فیلم برسون
نمیافتد. اما یک وقت ما روی لبه شمشیر راه میرویم و با هر حرکت بریده
میشویم. کسی مثل گدار میگوید وسترن مال لاتولوتهاست و نمیفهمد که
جگرسوزترین اسطورههای امروز آدمهای تنهایی هستند که کنار پیادهروها
نشستهاند. بحث دیگر این است که آدم آگاه با روشنفکر فرق دارد. من با این
خیلی کار دارم. یک وقت یک آدم آگاه است و یک وقت تلاش میکند که آگاه جلوه
کند. فاصله همینجاست.
*ایرادی ندارد، من راجع به فرم و شکل کار
حرف میزنم، نه موضوع آن و به نظرم میرسد این شکل از نوشتن بیشتر از سینما
و فیلمنامهنویسی میآید؛ یعنی شما در فیلمنامه وقتی یک صحنه را توصیف
میکنید حواشی و اطرافش را هم وصف میکنید؛ مثلا در یک نقطهای دعوا شده
شما خیابان را توصیف میکنید، میگویید خیابانش آن طور بود، مثلا باران
میبارید یا مه آلود بود... حالا میخواهم بدانم در اینجا هم شما عمد
داشتهاید که اینطوری شرح بدهید فضا را.
* آدم توی شعرش برهنه میشود.
باید خیلی خوشهیکل باشی و شعر بگویی چون اگر بدهیکل باشی و شعر بگویی خودت
را لو دادهای. شعر برهنهات میکند. باید فرصت میکردم تمام چیزهایی را که با خودم داشتم کنار میگذاشتم تا به آن نقطه اصلی برسم.
* نمیدانم بتوانم اثری را که دلم
میخواهد بنویسم، تصوری ندارم. تنها هستم و اگر تنها نبودم شاید میشد. یک
چیزی را همیشه گفتهام: «خیلی فاصله هست بین اینکه وقتی وارد خونه
میشی چراغ خونه رو خودت روشن کنی یا چراغ خونه روشن باشه. تو نمیدونی
این فاصله یعنی چی!»
جدیدترین شماره «همشهری کتاب» را میتوانید از روزنامه فروشیها و فروشگاههای معتبر فرهنگی تهیه کنید.