صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۳۳۱۳۴۹
تاریخ انتشار: ۴۳ : ۰۸ - ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
روزنامه جام جم در گزارشی، زندگی 2کارتن خواب را روایت کرده است.
 
به گزارش انتخاب، در این گزارش می خوانیم:
 
مهدی 27 سال دارد و زمانی که شش سالش بود، پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال زندگی خودشان رفتند و او هم بعد از چند سال تصمیم گرفت تنها زندگی کند و خودش زندگی‌اش را بسازد!
 
تمام درددل‌ مهدی به یک کلمه ختم می‌شود؛‌ «محبت». انگار هنوز هم در رویای کودکی‌اش مانده و تنها چیزی که از پدر و مادرش که حالا هرکدام ازدواج کرده و زندگی جدیدی تشکیل داده‌اند، می‌خواهد‌ همین یک کلمه است. نه پول و نه هیچ چیز دیگری جز عشق، اما دریغ که حتی بوسیدن پدرش را هم به یاد ندارد و می‌گوید: «چون خیلی از خانواده‌ام محبت ندیدم، به دوستانم روی آوردم» و همین اشتباه کافی بود که ماده سفید، پسر مغروری را که با وجود بی‌توجهی خانواده‌اش در کار دکوراسیون و ام‌دی‌اف مهارت داشت، تبدیل کند به یک «کارتن‌خواب واقعی».
 
او برایم تعریف می‌کند که مصرف هروئین را از 22 سالگی آغاز کرده است؛ «راستش اوایل برای رفع ناراحتی‌ها و تنهایی‌هایم مواد می‌‌زدم و اصلا فکر نمی‌کردم معتاد شوم، اما بعد از شش تا هفت ماه چشم باز کردم و دیدم افتاده‌ام در فاز اعتیاد. کم‌کم تا جایی پیش رفتم که در مغازه‌ای که برای کار اجاره کرده بودم،‌ مواد مصرف می‌کردم و طوری شد که همسایه‌هایمان متوجه شدند و مجبور شدم مغازه را پس بدهم. تصمیم داشتم مغازه را پس بدهم و با پولش جای دیگری را اجاره کنم، اما همه پولم خرج مواد شد.»
 
او یک بار هم به واسطه مصرف مواد یک سال زندان را تجربه کرده و بعد از آن چند وقتی را با دوستانش زندگی می‌کرده، اما... «کم‌کم دیدم نگاه آنها هم نسبت به من عوض شد. تا زمانی که پول داشتم، کنارم بودند، اما وقتی دیدند آه در بساطم نیست،‌ بی‌توجهی می‌کردند. به همین دلیل هم بیرون می‌خوابیدم. راستش می‌ترسیدم بیرون بخوابم و سعی می‌کردم در جاهایی مثل بیمارستان‌ها، راه‌آهن و... بخوابم، اما چندبار گیر افتادم و مجبور شدم در پارک‌ها و پاتوق‌هایی که همه در آنجا مواد مصرف می‌کردند و کمتر مامور می‌آمد، زندگی بگذرانم و بعد به یک کارتن‌خواب واقعی تبدیل شدم و دست به خیلی کارها می‌زدم، کارهایی مثل دزدی.»
 
بالاخره بعد از چهار ماه کارتن‌خوابی مهدی با طلوع بی‌نام‌ونشان‌ها آشنا شد. الان هم هفت ماه است که پاک شده. حالا پسری که تا چند وقت پیش دلش می‌خواست در انزوا باشد و بزرگ‌ترین آرزویش مرگ بود و حداقل سه بار به خودکشی فکر کرده بود، اکنون بزرگ‌ترین آرزویش زندگی کردن و بچه‌دار شدن است. نکته مثبت کارتن‌خوابی را این می‌داند که دیدگاهش را به خدا تغییر داد و یار یگانه‌اش را درک کرد. او که در جوانی تجربه‌ای به بهای زندگی‌اش را کسب کرده، می‌گوید: «مادر من محبت را در این می‌دید که مرا بیش از حد آزاد بگذارد و هیچ‌وقت از من درباره دوستانم نمی‌پرسید، اما به پدر و مادرها می‌گویم که به فرزندانتان محبت کنید.»
 
چهارشنبه‌سوری، شب سال و پدری که 16 بهار را با خاطره نو می‌کند
 
رضا 63 ساله است. با موهای کم‌پشت سفیدش روی صندلی می‌نشیند و وقتی که می‌خواهم سر صحبت را با او باز کنم، با اکراه و ‌کوتاه جوابم را می‌دهد، اما بعد از چند دقیقه مرا محرم می‌داند و حتی اجازه می‌دهد داستانش را منتشر کنم. او نزدیک به هشت سال کارتن‌خواب بوده است و اکنون با غرور صدایش را بم می‌کند، تن صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: «22 ماه است که پاک پاک شده‌ام.»
 
در سال 79 یعنی زمانی که 47 بهار از زندگی رضا گذشته بوده، همسر و فرزندانش را ترک می‌کند. وقتی دلیلش را می‌پرسم با اکراه پاسخ می‌دهد: «زن و شوهر حجب و حیا و احترامی بین‌شان است، اما اگر این حرمت از بین برود، دیگر چیزی از آن زندگی نمی‌ماند.» او بیش از این دوست ندارد درباره دلیل متارکه‌اش توضیح دهد و هرچند که با آن کار در گرداب اعتیاد و کارتن‌خوابی افتاد و 16 سال است که خبری از سه دخترش ندارد، اما هیچ‌گاه از ترک همسرش پشیمان نشده و فقط دلش برای فرزندانش تنگ شده. او هنوز هم به یافتن فرزندانش امیدوار است، اما ردی از آنها پیدا نکرده است.
 
بعد از ترک خانه و زندگی رضا از تنهایی به اعتیاد روی می‌آورد؛ مصرف تریاک، شیره، شیشه، هروئین، متادون و... تا سقوط و از دست دادن همه چیز. کم‌کم زندگی‌اش را خرج مواد می‌کند: «زمانی که کارتن‌خواب بودم به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم، حتی به خودم. تنها فکرم این بود که مواد مصرف کنم. برای این‌که بتوانم پول مواد روزانه‌ام را فراهم کنم، دستفروشی می‌کردم و کمربند، چای و... می‌فروختم. دیگر به فکر خانه و زندگی نبودم. حتی شب‌ها را هم در پارک می‌گذراندم.»
 
«بدترین روزهایم روز عید نوروز است. می‌دانید ارزشمندترین روزها و شب‌ها، شب عید، چهارشنبه سوری و شب یلداست. من در این روزها هرکجا بودم، خودم را به خانه می‌رساندم و به نحوه احسن جشن را برای بچه‌هایم برگزار می‌کردم. هیچ‌وقت برایشان کم نمی‌گذاشتم تا 22ماه پیش که کارتن‌خواب بودم، شب‌های عید و یلدا در فکر بچه‌هایم بودم، اما کاری از دستم برنمی‌آمد. گریه هم نمی‌کردم. فقط می‌رفتم یک گوشه برای خودم می‌نشستم و خلوت می‌کردم.»
 
هرچند در مرکز سرای امید برای همه بهبودیافتگان جشنی مفصل می‌گیرند و همه دور سفره هفت‌سین جمع می‌شوند و سبزی‌پلو با ماهی می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند، اما برای رضا اینها خوشی نیست و دلش تنگ دخترانش است و امیدوار به پیدا کردنشان. دعایش سر سفره هفت‌سین امسال هم برای خودش نیست، برای همه جوانان ایرانی و فرزندانش است و به خدایش می‌گوید: «خدایا هیچ جوون ایرانی رو با این مواد آشنا نکن.»
 
کعبه عشق...
 
خانواده، خانواده، خانواده. حرف مشترک تمام کارتن خواب‌های بهبودیافته خلأ محبت خانواده است. یکی کمبود محبت پدر، یکی بی‌خیالی مادر، یکی هم آزادی بیش از حد و... امیر هم یکی از کسانی است که خودش را قربانی بدخلقی پدرش می‌داند. به طوری که حتی یک بار هم نوازش پدر را به یاد ندارد. برای همین هم عطای درس خواندن را به لقایش بخشید و در 18 سالگی به مواد مخدر روی آورد.
او حالا 48 ساله است و یک پسر دارد، اما انگار اعتیاد نگذاشته آنقدرها پدری کند.امیر سال 85 به مصرف شیشه روی می‌آورد و از خانه بیرون می‌زند. او در زمان کارتن‌خوابی شب‌های تابستان را در پارک مولوی می‌گذرانده و به قول خودش زمستان را هم کج‌دار و مریز سر می‌کرده است: «اوایل نمی‌توانستم مثل بقیه دنبال دوره‌گردی و سطل زباله بروم و اهل دزدی هم نبودم. سعی می‌کردم ظاهرم را خوب نگه دارم و سرکار بروم، اما بعد دیدم نمی‌توانم. با هزار بدبختی یک موتور خریدم و کار می‌کردم و پول موادم را درمی‌آوردم. شب‌های تابستان کنار موتور در جایی می‌خوابیدم و در زمستان هم موتورم را در پارکینگ می‌گذاشتم و می‌رفتم گرمخانه. تا این که امسال تصادف کردم و کارتن خوابی مصادف شد با دو عصا زیر بغل.»
 
وضعیت امیر بعد از تصادف بدتر می‌شود و تهیه غذا و مواد برایش دشوار. بالاخره با سرای امید آشنا می‌شود و حالا در اینجا مسئول تدارکات مرکز است. او وقتی از دوران کارتن‌خوابی‌اش سخن می‌گوید نگاهش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: نمی‌دانم از کجایش بگویم، اول و آخرش مصیبت بود. ما در پارک می‌خوابیدیم و یکهو ماموران شهرداری با تانکر ساعت 3 صبح رویمان آب می‌ریختند. یک بار که این اتفاق برایم افتاد از ترس تشنج کردم. گاهی هم ساعت 5 صبح ما را در پارک با باتوم بیدار می‌کردند. خلاصه از همه طرف ترور می‌شدم، یا مواد فروش فحش می‌داد و یا...»
 
از آرزوهایش می‌پرسم؛ «تنها آرزویم در آن زمان مرگ بود و می‌گفتم خدایا مرگ مرا برسان که برایم تولد است، اما الان پاکم و آرزویم زندگی است. همسر و پسرم هم مرا پذیرفته‌اند و گاهی به دیدنم می‌آیند. البته فعلا مشکل مسکن و کار دارم و هنوز هم خانواده‌ام آمادگی ندارند که باهم زندگی کنیم.»
 
او حال و هوای عیدهایش را اینگونه بیان می‌کند: «در زمان کارتن‌خوابی، در روزهای عید به گذشته فکر نمی‌کردم. چون دغدغه فکری‌ام فقط مواد بود و نسبت به این مساله بی تفاوت بودم. البته در تعطیلات، وقتی عید را حس می‌کردیم که شهر خلوت می‌شد، اما در اینجا با بچه‌ها شب عید را دور هم جمع می‌شویم و دور هم خوشیم. هر سه‌شنبه هم دعای شمع داریم و سر دعای شمع برای کارتن‌خواب‌های بیرون دعا می‌کنیم.»
 
حرف آخرش عشق است و می‌گوید: «خدا در کعبه نیست، خدا اینجاست ؛ اینجا کعبه عشق است.»