پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : جليل فخرايي: شعر معروف «خدا کند که بيايي» تنها يکي از آثار ماندگار سيد رضا مؤيد خراساني، شاعر برجسته آييني و انقلابي کشورمان است.
او که سراينده نوحه هاي پرشور دوشنبه ها و پنج شنبه هاي تشييع شهدا درمشهد است، مجموعه هاي شعر متعددي -از «گلهاي اشک» تا «بهار بي خزان»- دارد که در طول سال ها مورد توجه شاعران و ذاکران اهل بيت بوده است.
روزنامه قدس همزمان با برگزاري نکوداشت اين شاعر متعهد و انتشار مجموعه اشعار منتشر نشده او درباره انقلاب و امام و شهدا، به کوشش دفتر مطالعات جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي مشهد و کانون مداحان و شاعران مذهبي خراسان رضوي، در گفتگويي از استاد مؤيد خواست که از زندگي و خاطرات خود بگويد که ناگفته هاي اين شاعر آييني را امروز مي خوانيد:پدرم اصالتاً اهل يزد و نجار بود، ولي به مشهد آمد و سال ها مجاور حرم حضرت رضا (ع) باقي ماند. به قول خودشان پناهنده به اين آستان شد. شب ها که از سر کار مي آمد مسجد گوهرشاد پاي تفسير آقا سيد هاشم نجف آبادي مي رفت. دو سه دوره پاي تفسير ايشان نشسته بود. گهگاهي هم من در خدمت شان بودم و از تفسير آن بزرگوار استفاده مي کردم. همين عوامل باعث مي شد در هر مجلسي که مي نشست نمي گذاشت زمان بر اهل مجلس بيهوده بگذرد، حديث و روايت نقل مي کرد و به ارشاد اهل مجلس مي پرداخت. پدر و مادر از تهجد و صداقت و شکرگزاري و مراتب ديگري که نشان دهنده تقواست چيزي کم نداشتند و ما هرچه داريم از برکت و دعاي اين دو بزرگوار است.
قريحه خدادادي
از 10 - 12 سالگي خدا توفيق شعر گفتن به من داد. يک روز از مکتب آمدم و شروع کردم به نوشتن. مادرم گفت چه کار مي کني؟ گفتم شعرمي نويسم. شعرم درمورد قبرو قيامت بود. کم کم پايم به کتابخانه آستان قدس باز شد.
روزهاي بيکاري را در کتابخانه حضرت با خواندن اشعار شعراي قديم و جديد مي گذراندم. بيشتر با غزليات حافظ آشنا بودم، چون در مکتبخانه در کنار قرآن اشعار حافظ را مي خوانديم. با سعدي، خاقاني، اسجدي، عنصري و ديگر شعرا هم آشنا شدم.
کتاب المعجم في معايير اشعار العجم را که دستوراوزان، قافيه ها و صنايع شعري را آموزش مي داد مي خواندم. نمونه اشعار اين شعرا در اين کتاب بود. با خواندن نمونه هاي شعري به اصل ديوان هايشان مراجعه مي کردم.
حضرت گفتند بيا در خانه ما
همه زندگي من عيدي و کرامت حضرت رضا (ع) است، از جمله درباني درگاه حضرت. شبي در سربازي خواب ديدم که در يک عمارت دو، سه طبقه اي گفتند حضرت رضا (ع) مي خواهند به ديدن تان بيايند، من هم از بالا آمدم پايين، وسط راه به حضرت رسيدم. سلام کردم. ايشان فرمودند «بيا در خانه ما». فکر مي کردم شايد خدمت سربازي ام در مشهد باشد اما بعدها فهميدم نه، از اين ها فراترو بالاتر است. حضرت منِ روسياه را به عنوان غلام، مداح و خادم خود قبول کرده بود.
سال ها از خدمت سربازي گذشت تا اينکه انقلاب شد و توفيق خدمت آستان مقدس حضرت رضا (ع) نصيبم شد. اوايل به درباني تشرفي حضرت مشرف شدم.
چند سال در اين سمت بودم تا اين که چهل ماشين از مشهد به ديدار حضرت امام در جماران رفتند. خدمت بزرگان ديگر هم در قم رسيديم. زماني که برگشتيم با ولادت حضرت رسول مصادف شده بود. اشعاري را در اين رابطه عرضه داشته و آخر اشعار هم چند بيت خطاب به امام عرضه کردم و خدمتشان فرستادم. ايشان هم حدود 20 هزارتومان صله مرحمت فرمودند. اين افتخار که نصيبم شد آية ا... واعظ طبسي هم محبت کردند و مرا از درباني تشرفي به خادمي افتخاري ارتقا دادند. سال ها در اين سمت خدمت مي کردم تا اينکه روز ولادت حضرت جواد (ع) شعري درباره ايشان سرودم. خدمت حضرت رضا (ع) مشرف شدم و عرض کردم آقا معمولاً در اعياد، بزرگان، زيردستان و خدمتگزارانشان را ارتقا مي دهند، شما نمي خواهيد به من ارتقاي درجه بدهيد؟ همان روز آقاي خوش چهره آن شعر را در تالار خواند. آية ا... طبسي هم گفتند به مؤيد خبر بدهيد که از خادمي افتخاري به خادمي رسمي تغيير پيدا کرد.
در معيت بزرگان
سال 42 - 43 که از سربازي آمدم، آقاي کشميري ما را با جلسات شعر آشنا کرد. يکي از اين جلسات، جلسه دوشنبه شب ها بود که بزرگاني همچون استاد آذر، اکبرزاده، ثابت، خسرو، سروي ها و ديگر عزيزان در آن شرکت مي کردند. بعد خدمت استادان کمال و قدسي رسيديم .کم کم هم خودم جلسه اي با همکاري آقاي محمدنيا در سال هاي 54 - 55 در شب هاي شنبه تشکيل دادم که هنوز هم برقرار است. در آن جلسات اشاراتي هم به انقلاب و امام داشتيم.
زمان سربازي زياد با امام آشنا نبودم
تا آن موقع مقلد آقاي بروجردي بودم. در سربازي خبر فوت آيةا... بروجردي آمد. وقتي از سربازي آمدم مشهد، کم کم با امام آشنا شدم. رساله امام توسط مرحوم حسين زاده به دستم رسيد. روي جلدش صاف بود و اسمي از امام نبود. رساله امام به اين شکل توزيع مي شد و دست به دست مي گشت.
سلطان را از اشعارمان برداشتيم
آقاي نجف زاده يک حديثي خواند که دو نفر آمدند خدمت حضرت رضا (ع) و از حضرت پرسيدند ما نمازمان را درست بخوانيم يا شکسته؟ حضرت به يکي از آنها فرمود تو براي ديدن سلطان (مأمون) آمده اي و بايد درست بخواني يعني سفرت حرام است و به ديگري گفتند چون تو به ديدن من آمده اي نمازت شکسته است. از آن شب من و آقاي شفق و مرحوم خسرو تصميم گرفتيم اسم سلطان را از اشعارمان برداريم چون آن زمان به حضرت، سلطان خراسان مي گفتند.قبل از سال 42 خيلي توي جامعه نبودم، ولي بعد از شرکت در جلسات و شنيدن اخبار، اوضاع شعري ام تغييراتي کرد. فراغتي که پيش مي آمد شعر مي گفتم و در آن به ظلم و ستم شاه اشاره مي کردم.
حتي در مورد پيام امام مبني بر تحريم چراغاني در نيمه شعبان هم شعر گفتم. مضمونش اين بود که هر چراغي که روشن مي کنيد، تضييع خون شهدا و مردم بيگناه است. بعضي ديگر از دوستان هم اشعار انقلابي مي گفتند. يادم است آقاي شفق اشعاري را بدون نام و نشان مي گفتند و به در مسجد بناها مي چسباندند تا مردمي که از آنجا رد مي شوند بخوانند.
چرا با قلم قرمز نوشتي؟
خدا رحمت کند حاج احمد بقال را! آن زمان هيئات به بازار مي آمدند. مغازه لوازم يدکي داشتم در خيابان نخريسي. آمد و گفت دمي برايمان بگو. چون مشغول کسب و کار بودم دم را با قلم قرمز نوشتم. در آن هم از شاه و امام گفته بودم. روز اربعين همين دم را در بازار مي دهد و شهرباني مي گيردش که اين دم را از کجا آورده اي؟ مي گويد هيئات شهرستاني مي گفتند ما هم آن را نوشتيم! مي گويند اگر غرض نداشتي چرا با قلم قرمز نوشتي؟
يک بار هم در خيابان طبرسي عزاداري مي کرديم. دمي که مي خوانديم انقلابي بود. ما را از همان جا برگرداندند، گفتند تا دمتان را عوض نکنيد راهتان نمي دهيم.
آقا گفتند مشهدي ها بيايند بالا
شب تاسوعايي در جبهه بعد از مراسم عزاداري در خدمت آقا(مقام معظم رهبري) شام خورديم. ايشان دورادور من را مي شناختند و با اشعارم آشنايي داشتند. فکر مي کنم زمان رياست جمهوريشان بود يا قبل از آن. يکبار ديگر هم روز ولادت حضرت زهرا(س) بود که همراه ديگر شعرا و مداحان خدمت آقا رسيديم. وقتي جلسه تمام شد آقا گفتند مشهدي ها بيايند بالا. به همراه مرحوم کمال، آقاي اکبرزاده، مرحوم صابر، خسرو و ديگر دوستان رفتيم خدمتشان و ايشان برايمان صحبت کردند.
تزريق روحيه به رزمندگان
آقاي آهنگران و دوستان ديگر به منزل ما زنگ مي زدند وشعرمي گرفتند. من هم دريغ نداشتم. چيزهايي که به نظرم مي رسيد در قالب شعردرمي آوردم و به آنها مي دادم. آقاي عطاپور، موحد، خوش چهره و ديگر عزيزان هم شعر مي گرفتند و درجبهه براي رزمندگان مي خواندند.گاهي از طريق صنف مان به مناطق مي رفتيم. آن زمان لوازم ماشين مي فروختم. بعضي وقت ها هم براي شب هاي عمليات چهار پنج مداح و شاعر با هم مي رفتيم. مخصوصاً در ولادت ها. خود اين عزيزان مي گفتند شب شعرهايي که شما اينجا مي گذاريد خيلي در روحيه بچه ها مؤثر است. خيلي وقت ها براي شب هاي عمليات تا خبر مي دادند آماده مي شدم.