محمدعلی کلی، رزمندهای است که از
افغانستان به ایران مهاجربت کرد و بیشتر سالهای جنگ تحمیلی را در جبهههای
جنگ گذراند. اینک، تنها آرزوی او داشتن شناسنامهای ایرانی و خانهای برای
سکونت است.
به گزارش انتخاب، محمدعلی کلی نام یک بوکسور سیاهپوست آمریکایی که در اوج
دوران قهرمانی مسلمان شد نیست. او یک مجاهد افغانستانی است که در نوجوانانی
از مادر و زن و فرزندانش گذشته تا به ایران بیایید و برای اسلام بجنگد. او
که مهمان قسمت چهارم برنامه تلوزیونی «همقصه» بود، قصههایی بیشتری نسبت
به آنچه از آنتن شبکه یک پخش شد برای گفتن داشت. به همین خاطر به سراغ او
رفتیم و در فضایی دوستانه چند ساعتی را به گفتوگو با او سپری کردیم.
آقای
کلی شما کجا به دنیا آمدید؟ پدر و مادرتان چه شغلی داشتند؟ درباره محل زندگیتان
توضیح دهید.
من
در روستای بارگاه دولت شاه به دنیا آمدم. جایی در ولایت غزنی افغانستان. ما از
خاندان سلطان محمود غزنوی هستیم. پدرم و مادرم کشاورز بودند. سه فرزند هستیم که من
فرزند دوم خانوادهام. مادرم پیر بود . فرزند اولش من بودم. من5-6 ساله بودم که
پدرم را از دست دادم، تازه می خواستم بروم پیش آخوند و درس بخوانم. ما در مرز بین شیعه و سنی زندگی میکنیم
و مردمی فقیر و بسیار مذهبی هستیم. تا هفت سالگی پیش آخوند رفتم و درس خواندم بعد
مرا به مدرسه فرستادند، در مدرسه حال و روز خوبی نداشتم، هرروز کتک می خوردم. من
هم که کم نمی آوردم، تا سال ششم آن جا درس خواندم.
شغل
مردم چه بود ؟
آنجا
اکثرا کشاورزی بود، بیشتر گندم و یونجه می کاشتند، جو و شبدر. باغداری زیاد بود.
هر نوع باغی که بگویید آن جا بود. چون همه زمین دار بودند و در باغداری رقابت وجود
داشت. مثلا برای مهمانهایمان از باغ خودمان میوه میآوردیم.
روستای
شما چند نفر جمعیت داشت؟
آن
موقع که من بودم 30 خانوار بودیم.
اولین
بار کجا با ایران آشنا شدید؟ راجع به اولین چیزهایی که از ایران شنیدید با ما صحبت
کنید.
در
مسجد روستای ما، فقها و فضلایمان همیشه یادی از ایران میکردند، یادی از امام خمینی
میکردند، علنی نه اما گوشه که با هم مینشستند، در خانههایی که جلسه بود، از
ایران صحبت میکردند. زمانی که صدا و حرف امام را که از رادیو می شنیدم، مردم اشک می ریختند. زنها خروسها و
مرغهایشان را میکشتند، مردها گاو و گوسفند خیرات و حسنه میکردند، البته زیاد علنی نبود، ولی این
کار را میکردند. تا وقتی که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. ما آن موقع بچه بودیم،
خدا امواتشان را بیامرزد که این راه را به ما یاد دادند.
رادیو
را از کجا گیر آوره بودید؟
یکی
بود به اسم محمد علی، پسر حاجی قاسم، یک رادیو داشت و اهل ده به او میگفتند همیشه
شب ها رادیو را به مسجد بیاورد تا همه از آن استفاده کنند. آن بنده خدا وضعش از ما
بهتر بود، رادیویش را به مسجد میآورد، ما گوش می دادیم و شب اخبار را برای
خانوادهمان میبردیم که مثلاً آقا امروز اینطور گفت، امروز این طور دستور داد،
همچین کاری کرد و آن ها هم خوشحال میشدند.
شما
بچه بودید. چطور به پیگیری اخبار انقلاب ایران علاقهمند شده بودید؟
ما
را مادرم می فرستاد، می گفت مامان برو ببین آقا چه می گوید؟ من هم همان چیزی را که
می گفت می آوردم به مادرم می رساندم. مادر بسیار سرسخت انقلابی بود. پدرم هم
همینطور بود ولی مادرم قوی تر بود. مادرم خیلی آقا را دوست داشت ، اینقدر عاشق آقای
خمینی بود که حد نداشت. نمی توانم با زبان توصیف کنم. من را همیشه مادرم می
فرستاد.
از
مادرتان بیشتر صحبت کنید.
مادرم
مرا خیلی دوست داشت، ازمن می خواست همه کارهای خانه را انجام دهم، بچه بودم و پدرم
را زود از دست دادم، مادرم کشاورزی را به من یاد داد. روزی که قرارشد بیایم ایران،
مادرم گفت: پسرم برو اینقدر که من برایت زحمت کشیدم، روی حرف من نه نیاور. برو به
آقا کمک کن! شب حمام کردم، لباس هایم را جمع کردم، همه کارهایم را کردم، مادرم مرا
وسط خانه نگه داشت، سه بار دورم چرخید گفت: پسرم برو تو هیچیت نمی شه، برو کمک
آقا؛ وقتی بیرون آمدم، دیدم مادرم از پشت سرم نمیآید، برگشتم گفتم مادر چرا به
بدرقهام نیامدی؟ قبلاً خانه داییام میرفتم به دنبالم میآمدی، الآن دارم به ایران
میروم، یک کشور دیگر! گفت: برو پسرم، جای بدی نمیروی! برو کمک آقا، هرکاری کردم
دنبالم نیامد. همان هم آخرین دیدار ما بود. دیگر ندیدمش. نمیدانستم چند سالش است.
چون آن زمان در افغانستان زنها شناسنامه نداشتند. سنش بالابود. حدوداً آن موقع که
من دیدم52ـ53 سالش بود.
برادرهای
دیگرتان چه میکردند؟ شما که به ایران آمدید آنها چه میکردند؟
برادر
بزرگم وقتی من جبهه جنگ با عراق بودم در افغانستان بهترین مکانیک و راننده بود. وقتی
به من زنگ می زد میگفتم بیا اینجا، واجب است، واجب کفایی است، باید بیایی، واقعاً
تو برای اینجا لازم هستی که بیایی و خدمت کنی. بنده خدا بلندشد آمد این جا. یک سال
هم خدمت کرد. روی جرثقیل و بیل مکانیکی کار می کرد. همه کارهای مکانیکی اش را
انجام می داد و سالم برمیگرداند و تحویل میداد. سال 64 تا 65 در جبهه بود برج سه
یا چهار سال 65 بود که دوباره به کارش در افغانستان بازگشت. ویزای استعلاجی گرفته
بود، یک سالی که اینجا آمد خدمت شایانی کرد و خیلی زحمت کشید.
چرا
امام را دوست داشتید؟ چه چیزی در آن سن نوجوانی شما را مجذوب کرده بود؟
من
آن موقع بچه بودم، امام را فقط به خاطر شجاعت، فقاهت، مردانگی و آگاهی اش دوست
داشتم. واقعا به عنوان یک پیشوا و رهبر قبولش داشتم. هرچه بگویم کم گفتهام. امام
خیلی بزرگوارند. ما هم شیعه بودیم هم مقلد امام بودیم. امام را بخاطر سجایای
اخلاقیاش دوست داشتیم امام نترس بود، شجاع بود و مردانگی داشت.
به
غیر از امام کدامیک از شخصیتهای انقلاب را میشناختید؟
من
اسم دکتر شریعتی، آقای طالقانی و دکتر بهشتی را شنیده بودم اسم بعضی شخصیتها را
شنیده بودم اما آشنایی چندانی نداشتیم. نماینده امام در آن جا آیه الله ابراهیمی
بودند که کتاب های امام را به طور مخفی برایمان می آوردند و می خواندیم.
چه
شد که فامیلی شما از محبی به کلی تغییر کرد؟ چه کسی این اسم را روی شما گذاشت؟
اولین
نفر فرماندهمان در جبهههای جنگ بود. سال 1360 ایشان مسئول ترابری سنگین بود، من
به قول شما کارهای تعمیرگاهی می کردم. آنجا نیرو کم بود تا مرا بیکار میدید سراغ
یک کاری میفرستاد. وقتی اسم خاصی باشد، مردم زود یاد می گیرند. ایشان که چندین
بار کلی گفت دیگر همه کلی می گفتند.
کلی
بخاطر همان محمدعلی کلی معروف بود؟
بله،
می گفت آمریکاییها قهرمان داشته باشند، ما نداشته باشیم؟! من میگفتم: حسین آقا،
اینها را که میگویی این اسم رویم میماندها! میگفت: من میخواهم پروندهات را
عوض کنم تو میگویی اسم رویت می ماند؟!خودش هم پرونده ام را عوض کرد.
بعد
از جنگ چرا به افغانستان برنگشتید؟
بعد
از جنگ ما یک سری وظیفه داشتیم. همه نیروها باید برمیگشتند، آن همه بار آن جا بود
که باید تخلیه میشد، باید سنگر زنی و خط درست میکردیم. سازمان ملل خط کشی میکرد
و ما باید سنگر میزدیم. این همه نیرو آب
و غذا میخواستند. سال 78 یا 79 به اهواز آمدم اما تا آن موقع در منطقه بودم.
امام
که از دنیا رفتند کجا بودید؟ چطور خبر به گوشتان رسید؟
من
در انرژی اتمی ماموریت بودم. تیپ 4 قمربنیهاشم چهارمحالوبختیاری بودم. برایمان
صبحانه آورده بودند که آقای حیاتی خبر را دادند. باورتان نمیشود تا نیمهشب گریه
می کردم. آنقدر گریه کردم که برای پدرو مادرم اشک نریخته بودم. شبها بیدار ماندم
و برای بیماری شان دعا کردم. اما نشد ما لیاقت نداشتیم. هرسال برای سالگرد امام می
روم. کنار قبرش می روم و گریه می کنم.
وقتی
به ایران آمدید ازدواج کرده بودید؟
بله،
مادرم زود برایم زن گرفت و خدا هم به من یک پسر و یک دختر داد. پسرم را کشتند. در
زمان حضور من در جبهه جنگ ایران و عراق پسرم را کشتند ولی ناراحت نشدم، اما بهخاطر
امام خیلی ناراحت شدم. دخترم هست. ماشاالله بچه هایش جوان شدهاند. یکی هم 12 ساله
است و این یکی هم کوچک است.
چه
سالی پسرتان را ترور کردند؟
در
برگه نوشته سال 70. اما به نظرم زمان جنگ بود اینجا احتمالا اشتباه شده است. من هر
حرفی می زنم از روی مدرک و سند است.
اسم
پسرتان چه بود؟
هم
اسم امام بود، روح الله.
چه
شد که خانواده را برگرداندید؟
وقتی
در جبهه بودم هیچ راهی نبود. بعد از آن هم به من گفتند مدتی روزمزد کار کن،
خانواده ات را هم دعوت کن. من در سال 76 آن ها را دعوت کردم.
چرا
از اول خانواده تان را نیاوردید؟
نمی
توانستم. موقعیت نداشتم. جنگ بود و اعتباری نبود. پدر و مادر همسرم مادر خودم و
برادرهایم نمیگذاشتند ناموسشان تنها به بیابان بیاید به این خاطر گفتند ما از
همسرت حمایت میکنیم تو میخواهی به جبهه بروی، برو.
چطور
شد که در کرج ساکن شدید؟
من
در اهواز زندگی می کردم. رفیق جانبازی دارم که خودش برادر شهید است و برادر جانباز
هم دارد. او به من گفت من خانهای در کرج دارم با من بیا آن جا ساکن شو. من هم نفس
تنگی داشتم و قبول کردم. پروندهام را انتقال دادند به اینجا و الان شش سال است که
اینجا ساکنیم. خانواده سال 76 آمدند. وقتی همدیگر را دیدیدم خیلی متعجب بودم. هر
کار کردم نتوانستم غذا بخورم.
کجا
یک دیگر را دیدید؟
در
تهران، این ها اول برای زیارت به مشهد رفتند و بعد به تهران آمدند. فرمانده به من
یک پاترول داده بود و گفته بود برو با خانواده چند روزی در تهران بگرد بعد آن ها
را به اهواز بیار. به ما خیلی محبت داشتند.
خانم
و دخترتان بعد از 17 سال که شما را دیدند چه کردند؟
یک
کلمه نتوانستند بگویند. فقط احوال پرسی ساده بود. بعد از یکی دو روز گلهگذاریها
شروع شد. من هم گفتم: «مادرم مرا فرستاد و من این طور شدم، دست خودم نبود». آدم
همیشه با اراده خاصی از خانه خارج می شود اما برگشتنش دست خداست. اگر اینها را میآوردم
از عهده شان بر نمیآمدم من در منطقه بسیجی بودم، حقوق نداشتم. این ها هم خرج
داشتند و امکانات میخواستند. نمیتوانستم.
آیا
در ایران خواهی ماند؟
واقعا
این کشور صاحب دارد و بی صاحب نیست و علمای زیادی دارد و 14 معصوم دارد. برای همین
آرزو دارم در ایران بمانم و زندگی کنم و خیلی به این مردم علاقه درام چون بچه که
بودم آمدم و گوشت و پوست و استخوانم ایرانی شده است. من میخواهم خداوند و امام
زمان و آقای خامنهای و دولتمردان کمک
کنند تا شناسنامه من ایرانی شود. با صحبتهای شما گذشته ها به یاد من آمد،
از سوالات شما خوشحال شدم.