صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۴ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۲۴۶۸۵۰
تاریخ انتشار: ۱۶ : ۱۳ - ۱۹ دی ۱۳۹۴
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
احمد غلامی در روزنامه شرق نوشت:

الکساندر پوشکین، شاعر بزرگ روس، که در سال ١٨٢٩ برای دیدار برادرش به جبهه روس و عثمانی می‌رفت، در راهِ کوهستان‌های قفقاز، گاری‌ای با دو ورزا دید که از سراشیبی کوه پایین می‌رفتند. پوشکین به گاریچی گفت: «از کجا می‌آیید؟» گاریچی گفت: «از تهران!» گفت: «در گاری چه دارید؟» گاریچی گفت: «جنازه گریبایدوف!»

پوشکین بهت‌زده به جنازه خیره شد. باورش نمی‌شد. گریبایدوف برای او فقط وزیر مختار روسیه در ایران نبود. رفیقی آشنا و نمایش‌نامه‌نویسی نامی بود که نمایش‌نامه «مصیبت عقل»اش بارها و بارها اجرا شده بود. شاعر و روزنامه‌نگاری جسور که در قیام افسران دکابرسیت فعالانه شرکت کرده بود. در آن روزگار پوشکین از تحقیری که کشورش به ایرانیان تحمیل کرده بود خبر نداشت و نمی‌دانست وجدان معذب مردمان تحت‌ سلطه چگونه رخ عیان می‌‌کند. اگر می‌دانست شاید بدن تکه‌تکه گریبایدوف آن‌قدرها تکانش نمی‌داد. گریبایدوف هم از شخصیت‌هایی است که ایرانیان سرنوشتی غم‌انگیز برایش رقم زدند. او در زمانه‌ای بحرانی وزیر مختار روس در ایران شده بود. اگر فکر می‌کرد حضورش در کنار عباس‌میرزا و پاسکویچ در حال امضای معاهده ترکمانچای او را این‌گونه بر سر زبان‌ها می‌اندازد، شاید عاقلانه‌تر از اینها عمل می‌کرد. مردم ایران که می‌خواستند خشم و نفرت خود را از معاهده ترکمانچای بر سر کسی خالی کنند او را برگزیدند.

گریبایدوف مأموریت داشت اُسرا و اتباع ارمنی را از ایران خارج کند. دربار فتحعلی‌‌شاه که روس‌ها خزانه‌اش را خالی کرده بودند منتظر جرقه‌ای بود، تا شعله‌ور شود. و متأسفانه در سرزمین ایران همواره زدن این جرقه‌ها، متولی دارد. میرزا‌یعقوب که از خواجگان ارمنیِ مسلمان‌شده دربار شاهی بود به سفارت روسیه پناه برد تا گریبایدوف او را بازگرداند. این پناهندگی آتشی بود به انبار باروت. شاه درخواست کرد تا میرزایعقوب که اسرار دربار را در سینه دارد، بازگردانده شود. اما میرزایعقوب زیر بار نرفت و هر راهکاری از جمله بست‌نشینی در مسجد را رد کرد و نه‌تنها برای رفع این بحران هیچ‌ کمکی به گریبایدوف نکرد، بلکه بی‌پروا درباره زندگی خصوصی شاه دست به افشاگری زد و مشوق او در این کار «رستم‌بیک» بود. درواقع همه این آتش‌ها از گور او برمی‌خاست. رستم‌بیک که مورد بی‌اعتنایی شاه قرار گرفته بود مترصد آن بود که برای شاه و ایرانیان دردسر ایجاد کند. ابدا حیرت‌انگیز نیست آدم‌هایی مثل رستم‌بیک بازی‌گردان اصلی ماجرا باشند. او در این هنگامه، فتنه دیگری برپا کرد و خواهان بازگشت دو زن جوان ارمنی متعلق به اندرونی الهیارخان شد. الهیارخان با اکراه اجازه داد آنها برای سؤال و جواب به محل سفارت‌ بیایند. زنان خواستار ماندن در تهران بودند، اما رستم‌بیک گریبایدوف را ترغیب کرد آنها را چند روز دیگر نگه دارد تا شاید نظرشان تغییر کند. گریبایدوف که سرسختانه به متن عهدنامه، یعنی بازگشت ارامنه وفادار بود هرگز فکر نمی‌کرد حکومتی که چنین بهای سنگینی برای صلح با روسیه داده، دق‌دلی‌اش را سر سفیر آن خالی کند. رستم‌بیک، تیر خلاص را زد و دو زن ارمنی را که حالا راضی به مهاجرت شده بودند، به گرمابه فرستاد تا تن و بدن خود را بشویند. این کار خشم مردم را برانگیخت و هزاران نفر به سرکردگی میرزامجتهد مسیح، با چاقو و قمه به سفارت حمله کردند. و قریب پنجاه نفر را از دم تیغ گذراندند. فقط دو نفر از این ماجرا جان سالم به در بردند. یکی «کاتب» چون لباس ایرانی به تن داشت و دیگری دبیر اول سفارت، «مالتزوف» که ساعت‌ها در جایی پنهان شده و از ترس لرزیده بود. بگذارید صحنه این کشتار را عینا از کتاب «دیپلماسی و قتل در تهران» لارنس کلی با ترجمه غلامحسين ميرزاصالح بخوانیم:

«نعره‌های بلند و جنون‌زده آسمان را می‌شکافت. پرتاب سیل‌آسای سنگ به‌حدی زیاد و بی‌وقفه بود که مجبور شدیم در اتاق دست‌راستی حیاط داخل پناه بگیریم که محل خواب آقای گریبایدوف بود. او چند بار به عبث کوشید تا با مهاجمان صحبت کند. اما هیچ صدای معمولی قادر به مقابله با چنان جاروجنجال خشم‌آلودی نبود...گریبایدوف با دستان به‌ هم گره‌کرده عرض سالن را طی کرد. صورتش از ضربه‌ای که به گیجگاهش زده بودند، خون‌آلود بود. گهگاه دستی به میان موهایش می‌کشید. به کاتب گفت؛ آنها ما را خواهند کشت، میرزا آنها ما را خواهند کشت. پایان ماجرا سریع بود. زمانی‌که جمعیت افسارگسیخته نعره‌کشان و با قمه و خنجر از آستانه در به سمت سالن هجوم برد، روس‌ها تصمیم گرفتند که جان خویش را ارزان نفروشند. دکتر مالمبرگ که شمشیرکشان به‌سوی حیاط دویده بود در نخستین حمله دست چپش قطع شد. کاتب با قاطی مهاجمان‌شدن خود را نجات داد و پس از لحظه‌ای با موج جمعیت به طرف سالن رانده شد، جایی‌که چشمش به بدن گریبایدوف افتاد که سینه‌اش با ضربات مکرر چاقو سوراخ‌‌سوراخ شده بود».

در تاریخ تحلیل‌های بسیار از این ماجرا وجود دارد. عده‌ای بر این باورند که دولت پشت ماجرا بوده است. عده‌ای نیز بر این باورند که دولت انگلیس این بلوا را به‌پا کرد تا از نفوذ بیش از حد روس جلوگیری کند تا جایگاه سنتی‌اش را در دربار حفظ کند. اندکی نیز بر این باورند که وجدان معذب ایرانیان و قرارداد تحقیرآمیز ترکمانچای آتش زیر خاکستر این ماجرا بوده است. اما شاید کسی نقش رستم‌بیک را جدی نگرفته باشد. کمتر تاریخ‌نگاری است که بخواهد به شخصیت‌های فرعی تاریخ بها بدهد و چنین واقعه بزرگی را کوچک‌انگاری کند. اما همواره منافع کوچک آدم‌های فرعی مسیر تاریخ را به بیراهه کشانده است. اگر ماجرای رستم‌بیک را به کمک تخیل جدی بگیریم، آن‌وقت هزینه گزافی که روی دست ایرانیان گذاشته شده، آزاردهنده خواهد بود. دولت وقت برای برقراری صلحی دیپلماتیک ناچار شد ارزنده‌ترین الماس نادرشاه را که در سال ١٧٣٩ از دهلی غارت کرده بود، تقدیم تزار کند. تزار نیز روی خوش نشان داد و نه‌تنها از کشته‌شدن اعضای سفارت چشم پوشید، بلکه یک کرور از دو کرور باقی‌مانده غرامت جنگی ایران را بخشید و برای یک کرور باقی‌مانده، پنج سال فرصت قائل شد تا نشان بدهد دیپلماسی، جنگیدن بدون خون‌ریزی است با درآمدی سرشار.

بعد‌ از تحریر: جالب اینجاست كه اگر بخواهیم حادثه حمله به سفارت عربستان را از هر منظری نگاه کنیم، بیش از هر چیز به این نکته بدیهی می‌رسیم که این حمله بیش از هر چیز و هرکس به نفع عربستان بود پس سؤال پیش‌آمده این است که چه کسی مسیر دیپلماسی را این‌گونه منحرف کرد؟