پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : میگویند: بچههایش صبحها از ترس «آبرو» میزنند به کوچه و خیابان و زن میماند و کشیک وسایل را میدهد... . نفربهنفر آدرسش را پیدا میکنم، بالای پارک حقانی در کوچهای باریک اولین خانه پیداست.
اسبابها به اندازه یک دیوار کوتاه کنار هم چیده شده و رویشان هم با ملافهای کهنه پوشانده شده است. یک یخچال قدیمی ارج باارزشترین وسیله است. کسی کنار اسباب نیست. میگویند، مادر خانه رفته دنبال بچههایش... در یخچال را باز میکنم... خالی خالی است و طبقههایش شکسته، روی جای تخممرغهایش یک تیوپ رنگموی نصفه و تاریخمصرفگذشته افتاده و بقیه یخچال خالی است و بوی نا میدهد. ملافه را از روی اثاثیه بالا میزنم. یک مشت رختخواب کهنه و یک جارو برقی قدیمی و چند تکه عروسک و سهتا ساک، تمامی داراییهای خانوادهای است که صاحبخانه جانبهلبرسیده اسبابشان را کنار خیابان ریخته است.
پسر جوانی از راه میرسد و روی پا بند نیست. چشمهایش نیمهباز است و نگاهمان میکند. اینپا و آنپاکنان میگوید: «مال من نیستا... مال یه زنهس که رفته بیرون تا ١٠ دقیقه دیگه بر میگرده. یهوختی فک نکنید مال ماست! ما آبرو داریم...» بعد هم میگوید شوهر زن ١٢ سال است که به دلیل قتل در زندان است. زندان رجاییشهر... .
در کمرکش کوچه منتظرش ایستادهایم که میرسد. زنی با مانتویی آجریرنگ و روسری رنگی. لابهلای چینهای روی صورتش خاک نشسته. اسمش سعدیه است و با یک حساب سرانگشتی میگوید ٤٥ سال دارد. سعدیه سه پسر دارد و یک دختر. پنج ماه کرایه عقبافتادهاش را صاحبخانه تاب نیاورده. صاحبخانهای که خانهاش اینجا نیست و پنج میلیون پول سعدیه و بچههایش را هم به جای طلبش برداشته و تمام. این دیواری که سعدیه اثاثیهاش را به آن تکیه داده، همان خانهای است که دو سال در آن زندگی میکرده. سعدیه میگوید: «نمیدونی توی خونه چه خرابهایه. اما به خاطرش ٤٠٠ تومن از ما میگرفت. منم توی خونهها و مترو کار میکردم. اما الان دیگه مجبورم کشیک وسایل رو بدم...».
سعدیه اهل خرمآباد است. شوهرش ١٢ سال پیش به جرم قتل به زندان افتاده. میگوید: « الان دو ساله نرفتم دیدنش. یعنی وقت نکردم...». میپرسم که دلیل قتل چه بوده؟ راهدستش نیست جواب بدهد، آرام، طوری که من نشنوم میگوید: «سر دخترم... ناموسی بود. ریخته بودن توی خونهمون به خاطر دخترم... اونم با چاقو زدشون... اون موقعها خرمآباد بودیم هنوز...» میپرسم الان بچههایش کجا هستند و میگوید: «آلاخون و والاخون پارکن.
یک پسرم سرطان خون داره، هشت ماه شیمیدرمانی شده. الان تو پارکه... یه پسرم هم معتاد شده اونم تو پارکه... دخترم هم میره میشینه توی ایستگاه مترو. آخر شبا میان اینجا همین توی کوچه میخوابن... الان روشون نمیشه بیان جلو...» سعديه چیزی برای خوردن ندارد، حال و حوصله هم ندارد که فکری به حال زندگی شان بکند. میگوید هشت سال معتاد بوده و حالا متادون مصرف میکند، اینجا که میرسد بغضش میترکد، میپرسم کسوکاری دارد یا نه و میگوید:
«همه شهرستانن. الان به من میگن برگرد برو شهرتون. اما کجا برم؟ با این لباسا و اثاثیه پارهپوره چیکار کنم؟»
پ. ن: سراغ سعدیه را میتوانید از دیزیسرای برادران واقع در خیابان علیزاده، جنب پارک حقانی بگیرید...
شرق