*دختر ۱۴ سالهای عاشق پستچی محل میشود و هر روز برای خودش نامه مینویسد. این دختر، ۱۸ ساله که میشود، دوباره آن پسر را میبیند و باز همان طور دوستش دارد. 22 ساله که میشود و بعد از سه سال دوباره او را میبیند، همانطور دوستش دارد. این اتفاقات زمانی میافتد که بیشتر دخترها نهایتاً تحصیلات دبیرستانی دارند و دنیایشان کوچک است. اما چیستا دختری است که دانشگاه میرود، سر کار میرود، خبرنگاری میکند، دنیایش بزرگ میشود، با امین زندگانی و اصغر فرهادی کار میکند. اما باز هم هر چند سال که میگذرد، همانطور آن پستچی را دوست دارد. وقتی این اتفاق را در فضای جامعهی آن زمان و فضای ذهنی و زندگی چیستا بررسی میکنیم، عجیب است. بیشتر دخترها و زنها آن زمان دنیای کوچکی داشتند، قابل درک بود که اگر عاشق کسی شوند، روز و شب با خیالش سر کنند و کس دیگری جایگزینش نشود. اما چیستا، دنیایش روز به روز بزرگتر میشود. علی رفته و نیست. چطور چیستا فراموشش نمیکند؟ چطور چیستا عاشق کس دیگری نمیشود؟ چرا این دخترک عاشقپیشه نوجوان، وقتی جوان و خبرنگار هم میشود، باز علی را همانطور، و فقط علی را دوست دارد؟ چرا دنیایش بزرگ میشود ولی عشقش کوچک نمیشود؟ آن آدم نیست. هیچ ابزار ارتباطی هم با او نیست. به جایش دنیای جذاب و آدمهای جذاب زیاد دیگری وجود دارند. عجیب است که دختری در یک دنیای بزرگ، شلوغ و جذاب، عشق نوجوانانه اولش، برایش تمام نمیشود.
خیلی سوال خوبی است. من لیسانسم را از دانشگاه الزهرا گرفتم که دخترانه بود. مردانی که میدیدم در محل کارم بودند. هم کلاسی مردی نداشتم که علاقهای پدید آید. من آن زمان رتبه ۵ کنکور سراسری شدم، کمتر پیش میآمد دختری آن موقع رتبه تک رقمی بیاورد. پدرم خیلی تاکید داشت بهترین اساتید روانشناسی بالینی در این دانشگاه هستند، تا منزلمان هم یک ربع فاصله داشت و الزهرا را انتخاب کردم. ارتباطاتم با مردان محدود و کاری بود. با مردان در مجله سروش برخورد داشتم و تنها کسی با او صحبت میکردم و به او اقتدا میکردم، استاد قیصر امین پور بود. مردهای اطراف من به هیچ وجه مردهایی نبودند که با معیارهای من همخوانی داشته باشند. من معیارهای سختی داشتم. خواستگار زیاد داشتم. خیلی وقتها رئیسی که آن زمان داشتم، میگفت از سرویسهای مختلف میآیند و برای خواستگاری تو با من صحبت میکنند. خوشگل نبودم ولی تخس و شیطان بودم. مثلاْ میگفتند برو ایتالیا برای ترجمه حضوری و در لحظه مصاحبهها، میرفتم. این کارها اعتماد به نفس بالایی می خواست.
خانواده فهمیدهای هم داشتم. پدرم سید بود، محترم و رئیس بانک بود. بعد از انقلاب هم رئیس کل صندوق بازنشستگی بانگ ها شد. پدرم مرا طوری بار آورده بود که میدانستم برای ازدواج همخوانی روح لازم است، نه معیارهای مادی. او معتقد بود حتی ممکن است کارگر شهرداری از نظر فرهنگی بالاتر از پزشک باشد. پدرم علاوه بر دکترای اقتصاد، فوق لیسانس علوم تربیتی داشت و شناخت کاملی روی اطرافیانش داشت. پدرم میگفت تو دختر طبیعی نیستی و از بچگی نبودی. ساعتها با گلها حرف میزنی و برای پروانهای که مرده، شعر می گویی. به جایش نمیتوانی حتی نیمرو درست کنی. من هنوز هم از کار خانه بیزارم. پدرم میگفت باید مردی را پیدا کنی که این ویژگیهای تو را بپذیرد و حتی بپسندد. با توجه به اینکه میتوانستم خودم را از نظر مالی تأمین کنم، میگفت تو مجبور به ازدواج نیستی. آن زمان سردبیر شب به خیر کوچولو شدم، اولین سردبیر جوان 19 ساله رادیو. برای تأمین مالی نیازی به ازدواج نداشتم، همین خیال من را راحت میکرد و دنبال شوهر نمیگشتم. علی اولین عشق من بود. فقط بحث چهرهاش مطرح نبود، جوانمردی و پایمردیاش را خیلی میپسندیدم. من دو ترانه را خیلی دوست دارم و هر بار میشنوم یاد عشق میافتم. یکی ترانه یار دبستانی و دیگری بهمن خونین جاویدان. این دو آهنگ از مغز من بیرون نمیرود. من با این دو آهنگ عاشقی کردم. چون وقتی پشت موتور علی بودم، بهمن خونین جاویدان پخش میشد.
من دختر 9 ساله بودم که انقلاب شد و تحت تاثیر جو، تمایلاتی انقلابی داشتم و در خانواده من کسی نبود که این تمایلات را پاسخ دهد. در اطرافیان و فامیل مرد مناسبی نمیدیدم. در دانشگاه دخترانه درس می خواندم. محیط کارم مجله بود، پسران شاعر، پسران نویسنده. و محیط دیگرم تئاتر شهر بود، پسران بازیگر. پدرم همیشه میخندید و میگفت فکر کن میتوانی به این پسرهای ژیگول بگویی شوهرم است. تو شأن خودت را میشناسی. علی همه چیز را با هم داشت و پدر من این ویژگی علی را میپسندید. میگفت پسر مستقل است در سن پایین کار میکند خرج خانواده باشد، دانشگاه و عمران خواندن را رها میکند و به جنگ میرود. من به علی در سن پایین علاقه پیدا کردم. در سنین بالاتر پیش میآمد که گاهی هم را فراموش کنیم. او نبود، من هم درگیر کار بودم. ولی هر وقت اسم کسی میآمد و میگفتند چیستا کسی را دوست داری؟ فقط علی در ذهنم میآمد. به یک دلیل خیلی ساده، تمام معیارهایی که مفهوم خانوده را نشان می داد، مردانگی و خوشبختی در کنار یک مرد را تعریف میکند، علی را به ذهن من میآورد. من همیشه آرزو داشتم خانه باغچهای داشتم، با علی ازدواج میکردم و بچههای زیادی هم داشتیم.
*درست است، اما چرا در تمام این سالها تغییری اتفاق نمیافتد؟ بلوغ این عاشقانه کجاست؟ چرا از 14 تا 20 و چند سالگی هر قدر هم بزرگتر میشوید، عشقتان تغییری نمیکند؟
آرزوهای من بزرگ شد، علی هم به همان نسبت بزرگ شد. او پسربچه پستچی بود و من وقتی عاشقش شدم، نمیدانستم عمران میخواند. علی تیزهوش بود. استادش گفته بود اگر تست هوش بدهد، حتماً خیلی بالاتر از حد نرمال است. پسری بسیار باهوش و جذاب بود. بور بود، اما بوری دخترانه نداشت. در عین مو بلوند بودن، صورت خشنی داشت. نمیتوانم چهرهاش را درست توضیح دهم. علی هم بزرگ شد، علی مطالعه میکرد. کتابهای سیاسی و تاریخی میخواند و به شدت اطلاعات سیاسی قوی داشت. ریاضی خیلی قوی داشت. پس من هر وقت به هر کسی فکر میکردم، میدیدم باز به پای علی نمیرسد. پس ما با هم رشد کردیم. اگرعلی پسربچهای میماند که فقط به جنگ میرفت و وقتی برمیگشت به فکر این بود که مادرش برایش زن پیدا کند، نه عاشقش نمیماندم و خیلی زود عشقم از بین میرفت. علی پایمردی نشان داد در علاقه به من. عشق من هم ماند و بزرگتر شد. چون من و علی مدام با هم بزرگتر میشدیم. او در یک جبهه، من در جبههای دیگر. وقتی علی نمایشنامههای من را میخواند و میگفت اصلاً نمیفهمم، فقط سرخ سوزانات را میفهمم که برگرفته از قصههای قرآنی بود، به جز آن نمایشهای پست مدرن من را نمیفهمید. من هم چیزهایی را که او از شهید چمران میخواند، نمیفهمیدم. ما در دو خط متفاوت رشد کردیم. اگر میگویید عشق جوانی و نوجوانی، گاهی عشق آدم در این سنها بیسواد میماند، پابهپای آدم نمیآید، یا کسی پیدا میشود از آن بالاتر. من هیچ کس از او بالاتر در اطرافم ندیدم. هم این عشق خیلی شدید بود، هم علی خیلی تلاش کرد که فقط چهرهاش برای من مهم نباشد. فقط هم به خاطر من نبود. علی خودش به شدت اهل مطالعه و کنکاش بود. همه اینها را داشته باشی، بزن بهادر هم باشی و از کشورت هم بخواهی دفاع کنی. خب این کاملاً ایدهآل من بود. آن هم در خانواده ترسوی من که شبیه علی وجود نداشت.
*اما از نوشتههایتان اینطور برمیآید که شما وقتی عاشق علی شدید، هیچ کدام اینها را نمیدانستید. فقط چهرهاش را دیده بودید و عاشق پستچی قهرمان محل بودید.
در پاورقی اینستاگرامی که نمیشود همه اینها را نوشت. مثلاً من چهگوارا را نمیشناختم. چهگوارا را از علی شناختم. من خیلی پست چهگوارا در اینستاگرامم دارم.
*اول فقط یک نگاه و احساس بود، این مسائل روحی و شخصیتی را چه زمانی فهمیدید؟
از ۱۸ تا ۲۰ سالگی.
* اینها را میپرسم چون که آدم ممکن است راحت دلش بلرزد و عاشق کسی بشود، ولی عشقی که برای ازدواج و زندگی کردن باشد، خیلی چیزهای دیگر را هم لازم دارد.
نه در دوره من این حرفها نبود. فرق دوره من با تو همین بود که وقتی در این حد عاشق کسی میشدی، میخواستی در همان لحظه با او ازدواج کنی. من به پدرم خواهش میکردم و میگفتم تو رو خدا بیا بگذار همان روز پادگان محرم شویم. من میترسیدم چنین گنجی را از دست بدهم. در دوره من جنگ بود. روز به روز زندگی میکردیم. من نمیدانستم علی را وقتی از مأموریت بعدی میآید میبینم، علی من را میبیند یا در بمبارانهای گیشا میمیرم. نسل ما نسلی بود که روز به روز زندگی میکرد و وقتی سر کلاس میرفتیم میدیدیم جای یکی گل گذاشتهاند و در بمبارانها شهید شده. من واقعاً قصد ازدواج داشتم. فکر میکردم بهتر از علی پیدا نمیکنم و علی را از من میگیرند. آنقدر خوب است که نه ریحانه، بلکه دهها ریحانه دیگر ممکن است او را از من بگیرند. هنوز که هنوز است یکی از همکاران خانم علی که با من نزدیک است، میگوید میدانی ما همه عاشق علی بودیم؟ من از ۱۹ سالگی وقتی پدر چشمم را درآوردم از بس کتاب خواندم، عینکی شدم. همکاران زنش میگویند ما همان موقع وقتی میدیدیم تو با آن عینک گرد و پوتینهای زمخت هستی، میگفتیم آخر علی چرا این دختر بیریخت را دوست دارد؟ آخر من اصلاً هم به خودم نمیرسیدم و آرایش کردن بلد نبودم. دخترم وقتی عکسهای جوانیام را میبیند، میگوید اینها را با چه رویی در اینستا میگذاری؟ حتی ناراحت هم شده بود که میگفتند شبیه مادرت هستی. هرچه عکس مرتب و آرایش شده هم در اینستا میبینی، کار نیایش است.
در یک کلام بگویم ما روز به روز زندگی میکردیم. ۶۸ هم که تمام شد، من دانشجو بودم و علی هم آماده بود که به بوسنی برود. علی بسیار مذهبی بود. از آن مذهبیهای واقعی. نه آنهایی که فقط نماز را سر وقت میخوانند. از آنهایی که حاضر بود برای کشور و مذهبش با کمال میل بمیرد. این مرد ایدهآل من بود. یک مصاحبه من برای ۱۷ سالگیام هنوز هست که در آن پرسیده بودند معیارت برای ازدواج چیست. جایزه جشنواره مطبوعات را گرفته بودم برای نقدی که روی فیلم مجید مجیدی نوشته بودم. برای همین با من مصاحبه کرده بودند. در آن مصاحبه گفته بودم معیارم برای ازدواج این است که همسرم از یاران امام زمان باشد. دخترم میخندد و میگوید آخر این شد معیار؟ تو عقب ماندهای. آنقدر نیایش به آن مصاحبه میخندد. غش میکند روی زمین و میگوید یار امام زمان که زنی با شرایط تو را نمیگیرد. همین حرف باعث شد که هیچ وقت من را جدی نگیرند. همیشه میگفتند خل است. حجاب کامل ندارد، ولی میخواهد شوهرش یار امام زمان باشد. همه چیز را افراط و تفریطی میبینند. میانهاش را نمیفهمند. نمیفهمیدند من چه کسی بودم. هم سادات بودم، هم خیلی امام رضا را دوست داشتم و هم فمنیست بودم. فمنیستی که البته با تعاریف خارجی آن متفاوت است. می گفتم حق زن و مرد باید یکسان باشد. میگفتم چرا ارث مرد باید دو برابر زن باشد؟ در یکی از نمایشهایم گذاشتند این جمله بیاید. اول خیلی اعتراض کردند، ولی بعد گذاشتند این جمله بیاید. جمله این بود که اگر حضرت محمد زنده بود و میدید من پا به پای مردَم کار میکنم، ارث را یکسان میکرد. اول گفتند این بدعت است و چه جملهای است. اما با همین جمله اجرا رفتیم و مردم هم همیشه دست میزدند.
شخصیت دوگانهای از من جا افتاده است. عدهای میگویند خشکه مذهبی است و عدهای دیگر هم میگویند روشنفکر است. من اول یک انسانم، دوم یک زنم، سوم یک مادرم، چهارم یک نویسندهام، پنجم عاشقم. و بعد عاشق وطنم هستم. باز مادری را بالای عاشقی گذاشتم. همه این ویژگیها چیستا یثربی را ساخته. در دوره جنگ فکر میکردم وقتی این مرد تمام معیارهای من را دارد، چرا نه؟ در آن دوره ازدواج خیلی زیاد بود. دهه پنجاهیها و آخرهای دهه چهل خیلی زود ازدواج میکردند.
وقتی روز به روز زندگی کنی و عاشق شوی، فقط میخواهی عشقات را حفط کنی. به جای مارکز، وقتی مطمئن شوی زندگی بدون آن فرد برایت غیر ممکن است، فقط می خوای به همه چیز چنگ بزنی تا بتوانی نفس بکشی. علی برای من همان نفس بود. من وقتی به محل کارم میرفتم، حالم از پسرهای اطرافم بد می شد. نه به تاریخ فکر میکردند، نه جنگ، نه سیاست، فقط اهل قر و فر بودند. علی برای من معیار و اسوه بود.
*همین تقابلها خیلی جای بحث و سوال است. آدمهای داستان شما خاکستری هستند. در نهایت مذهبی بودن و پایبندی به تعهدات اخلاقی و اعتقادی، عصیانهایی هم میبینیم. همین الان هم بین افرادی که تعقات مذهبی دارند و عاشق میشوند، این تعارضها مطرح است. محرمیت مگر فقط برای گرفتن دست طرف است؟ همین که ابراز محبت میکنند، میشود قضاوت کرد که در تضاد با مذهب است دیگر. در چیستا و علی هم همین طور است. هم سویههای مذهبی میبینیم، هم عصیانهای کوچکی میبینیم که در زمینه فرهنگی جامعه آن زمان، بزرگ هم بود. همین عزیزمها و خانمی گفتنهای علی. این دوگانگیها و این عصیانها برای نسل شما چطور مطرح میشد؟
نه تقابلی بین عشق و مذهب وجود ندارد. همین الان هم در دانشگاه زیاد دیدهام پسرهای بسیار مومن، با خانمهای چادری خیلی مومن که چیزی بین خودشان خواندهاند یا آخوندی در دانشگاه برایشان خوانده و دست هم را میگیرند. به نظرم ما جوان بودیم، حس جوانی بود. حس جوانی دلش میخواهد دست کسی را بگیرد. من و علی واقعا فراتر از همین گاهی گرفتن دست، ارتباطی نداشتیم. این نیازها در همه جوانها هست. ولی نسل ما یک شرم ذاتی داشت. قبل از انقلاب هم این شرم را داشت. نسل من نسل اخلاقی بود. ما دست به هم نمیزدیم مگر اینکه صیغه محرمیتی با اجازه پدر برایم خوانده باشند. آن دوره را با الان اصلاً نمیشود مقایسه کرد. ما خجالت میکشیدیم دست هم را بگیریم، ما خجالت میکشیدیم در چشم هم نگاه کنیم.
*آخر میدانید؟ آن زمان حتی خجالت میکشیدند عاشق شوند. تابوها آنقدر زیاد بود که جوانها و مخصوصاً دخترها بدتر آز آن از عشق و رو شدن عاشقیشان خجالت میکشیدند. شما چطور خجالت نکشیدید وقتی عاشق شدید؟ چطور این عاشق بودن را با پدرتان هم در میان میگذاشتید؟ این تابو هنوز هم تا حدی برای دخترها باقی مانده است. ولی شما طبق روایتتان، آن زمان با جسارت عاشقی میکردید.
من در خانواده ای بزرگ شده بودم که عشق منفی نبود. وقتی پدرم از دوم دبستان هرمان هسه، مسخ کافکا و مادام بواری را به من داده بود، من اصلاً عاشق عشق بودم. پدرم کتاب عشقهای درست و حسابی به من میداد. مثلاً گوژپشت نتردام که من چند روز به خاطرش گریه کردم. من عشق خیلی برایم عزیز بود. از دوم دبستان رمان عشقی می خواندم. داستان دو شهر چارلز دیکنز یا ابله داستایفسکی زندگی من را از این رو به آن رو کردند. پدرم اجازه داد و من هم اهل خواندن بودم. عشق در من نهادینه شد. من ۱۴ سالم که بود، نامه عاشقانه نویس مدرسه بودم. معلمها میگفتند برای شوهرمان و بچهها برای دوستهایشان نامه بنویسم. عاشقی برای من حکم افتخار داشت. من کتابهایی خوانده بودم مثل آنشرلی که ترجمهاش هم کردم یا مثل قصه های جزیره، در تمام اینها عشق مقدس بود.
* خواندن همین کتابها و در ذهن نفوذ کردنشان خیلی مسئله است. خواندن همین کتابها، این تفکراتی که از همان بچگی و نوجوانی در ذهن آدم میرود، دنیا را جور دیگری شکل میدهد. وقتی کسی در دنیای شعر و قصه بزرگ میشود، همین شعر و قصهها را خیلی وقتها با دنیای واقعی تطبیق میدهد. وقتی بزرگ میشود، میخواهد همان قصهها را زندگی کند. همین میشود که شما این همه سال پای علی میایستید و حتی اگر ازدواج میکنید، ازدواجتان صرفاً برای این است که پدرتان نیایش را ببیند و تعبیر میکنید دو مسافر در مسافرخانه. این شعرها و قصهها باعث نمیشود آدم از دنیای واقعی جدا شود؟ باعث نمیشود دنیای دیگری جدا از بقیه آدمها شکل بگیرد؟
چرا. خیلی رک بگویم که باعث میشود. دختر من در این دنیا اصلاً نیست. اهل مطالعه نیست. میگوید عشق باید دو طرفه و با شناخت باشد. میگوید این عشقهای مسخره چیست که همدیگر را میبینند قلبشان تند میزند و عاشق میشوند. این حرفها را میزند چون از این رمانها نخواند. در این رمانتیک بازیها نبود و این فضا براش شکل نگرفت. دختر من امسال مهندسی صنایع قبول شده و ذهنیت ریاضی قوی دارد. چرا خواندن این رمانها آدم را رمانتیک میکند و چه اشکالی دارد؟ دنیا با رمانتیک بودن قشنگ است. من گاهی وقتها دلم برای نیایش میسوزد. با خودم فکر میکنم اگر این دختر با عشق ازدواج نکند و هیچ وقت عشق را نفهمد، من چه کار کنم؟ خودش میگوید مگر الان عاشق پیدا میشود؟ گاهی وقتها فکر میکنم این که نیایش رمانتیک نیست سپر دفاعی خوبی برایش هست. گاهی هم نگرانش میشوم.عشق را خداوند آفرید. بین حضرت علی و حضرت زهرا، حضرت محمد و حضرت خدیجه، عشق بوده است. عشق هدیه قشنگی است و اگر دخترم از آن محروم شود، من خیلی احساس گناه میکنم.
*عشق چیز قشنگی است. ولی همه آدمها عشق را در این حد با عذاب تجربه نمیکنند. خیلیها عاشق میشوند و در کنارش زندگی راحت و معمولی هم دارند. نمیشود کنار پول، شرایط مناسب، به جای قصهها، روی همین زمین زندگی کرد، کنار زندگی و ازدواج بیدردسر، عشق هم داشت؟
خیلی از اینها عشق را با پول میسنجند. من بلد نیستم. من عشق را همانجوری بلدم که همه قهرمانهای رمانهایم بلد بودند. در یکی از رمانهای داستایفسکی، پسر قاتل با زن بدکار عروسی کرد و هر دو هم توبه کردند و بعد زندگی خوبی داشتند. من این عشق را بلدم. من عشق دیگری بلد نیستم. تربیتم جوری بوده است که هنوز هم یاد فیلم بلندیهای بادگیر برونته میافتم. یاد جین ایر میافتم. یاد غرور و تعصب میافتم. من هنوز در آن دوران هستم. من عشق را با غرور و دلدادگی بلدم. من و علی هیچوقت خودمان را پایین نیاوردیم. هیچوقت عنصر جنسی بینمان مطرح نبود. شاید هم پدرم من را اینطور بار آورده بود. من میگفتم عشق، عشقهای واقعی رمانهای کلاسیک. حتی مثل چشمهایش بزرگ علوی که هیچ وقت به او نرسید. یکی از عشقهایی که من را کشته، عشق داش آکل است. یادت نرود با کی مصاحبه میکنی، من رمانتیک صفت هستم. خیلیها من را محکوم کردند که وقتی انقدر علی را دوست داشتی و آرمانی نگاه میکردی، چطور تن به ازدواج دیگری دادی. من پدرم داشت فوت میکرد، مجبور بودم.
*همین ازدواجتان هم از ویژگی نسلی شما و زمانهای است که در آن بودید. نسلی که حاضر بود خودش را نادیده بگیرد. از طرف دیگر، وقتی آدم زیاد حادثه از سر گذرانده باشد، از یک مرزی به بعد دیگر هیچ چیزی برایش اهمیت ندارد. وقتی مدام نمیشود و آدم فقط با نشدنها درگیر است، دیگر آن حالت آرمانی و عاشقانه ازدواج هم از بین میرود.
خیلی خوب درک کردی. دقیقاً همین است. اما خیلی از مردم این را نفهمیدند. نسل من احترام به پدر و مادر برایش خیلی مهم بود. من احساس کرده بودم که پدرم در حال مردن است و دلش میخواهد بچه من را ببیند. علی هم نبود. من هم کار و زندگی خودم را داشتم و اصلاً چیز دیگری برایم مهم نبود. فقط دلم میخواست بابا حسرتی به دلش نماند. با اینکه میگفت تو نیازی به ازدواج برای تامین مالی نداری، ولی دلش هم میخواست که مردی را کنار من ببیند. پدر نیایش را هم مرد محترمی دیدم. برای همین بدون عروسی و هیچ مراسم و هیچ خرید و تشریفاتی، تن به یک ازدواج اشتباه دادم.
* ابتدای صحبتهایتان از قیصر امینپور گفتید. تنها کسی که با او حرف میزدید. ماجرای علی را میدانست؟ نظرش چه بود؟
قیصر امین پور به من میگفت صبر جمیل کن. خدا راهش را پیش پایت میگذارد. علی را دیده بود و میگفت عالی است، راهتان یک روزی به هم میرسد. میگفت صبرت زیبا باشد. با ناله و خدایا چرا نمیشه و چرا باز رفت جبهه نباشد. میگفت هر وقت میبینمت اشک میریزی، اشکات را کنترل کن. میگفت بگو علی سرنوشتی دارد که مال خودش است، من هم سرنوشتی دارم که مال خودم است و اگر به هم علاقه داشته باشیم، این سرنوشتها یکجا به هم میرسد. راست هم می گفت. میگفت علی خیلی درست است و اگر با این ازدواج کنی، خیلی شوهر خوبی است. هر دوی شما عالی هستید.
*خیلیها میگویند آدمهای فضای هنری و رسانهای نمیتوانند به صورت نرمال و معمولی زندگی کنند. نه فقط در این فضا، بلکه در کل دخترهایی که فعالیتهای اجتماعی جدی دارند و جدی کار میکنند، در جامعه فعلی هم با چالشهای زیادی مواجهند. چه رسد به 20 سال پیش. خیلیها راحت ازدواج میکنند، ولی برای دخترهایی که در این فضاها هستند، تجربه عشق و ازدواج را با هم میخواهند، این زندگی سخت است. دخترهای نسل جوان الان که اینطور زندگی و فعالیت میکنند، خیلی وقتها خسته میشوند. در عین این که نمیتوانند جور دیگری زندگی کنند و در فضای روحی و اجتماعیشان غرق هستند، گاهی پیش میآید که خسته باشند و دلشان زندگی معمولی، خواستگاری و خانواده معمولی بخواهد. شما بعد از این همه سختی، هیچ وقت پشیمان نشدید؟ هیچ وقت نگفتید کاش یک دختر معمولی بودید ولی راحت زندگی میکردید؟ خیلی سخت در اجتماع بودید. خسته نشدید و نگفتید کاش معمولی بودید و زندگی معمولی داشتید؟
نه. ابدا. هرگز. فروع فرخزاد حتی این خستگی را دارد. جایی که در شعرش میگوید ای زنان ساده خوشبخت. اما من همیشه متفاوت بودنم را دوست داشتم. سر کلاس سوالهایی را میپرسیدم که استادمان میگفت تو شیطان هستی، برو بیرون. و بعد سرخ سوزان را روی صحنه میآوردم و مردم به خاطر خداوند نمیتوانستند اشکهایشان را کنترل کنند. همیشه دوگانگیهای زیادی داشتم و در هیچ وجهی نرمال نبودم. این در بچگی تشخیص داده شده بود. من تا سه سالگی حرف نمیزدم. دکتر میگفت این یا تیزهوش بودن عجیبی است یا عقبماندگی. میگفتند این بچه همه چیز را میفهمد اما احتمالاً عمدی حرف نمیزند. من در خانواده مورد توجه نبودم، چهره خوبی نداشتم. از بچگی میگفتند زشت هستی. تنها کسی که این حرف را به من نگفت علی بود.
*شعار است یا واقعاً هیچ وقت نخواستید معمولی باشید؟ شما ۱۸ سال است که با دخترتان تنها زندگی میکنید و حتماً بسیار سخت.
بسیار تحت فشار این تنهایی هستم. حتی یک بار پیش آمد که همسایه در و شیشه خانه من را شکست، مرد میان سالی بود که دست دختر من را هم با شیشه برید و چند وقت درگیر دادسرا بودیم. اگر مردی در خانه من بود این اتفاقها نمیافتاد.سقف خانه من ریخته، چون همسایه بالایی باید سیستم لوله کشیاش را درست کند اما نمیکند. اینها برای این است که من مرد بالای سرم نیست که سرشان داد بزند. من بابت این تنهایی خیلی عذاب کشیدم. بارها پول من را در کار خوردند. همکارهای زیادی داشتم که پولشان را خوردند ولی شوهرهایشان آمدند حقشان را گرفتند. اما من مردی نداشتم. خیلی سخت بود.
* از قسمت صفر داستان اینطور برمیآید که شما کارتان را به زندگی با علی ترجیح دادید. ارزش این سالهای تنهایی را داشت؟
کارم را ترجیح نمیدادم نمیخواستم علی خودش کارش را ترجیح دهد ولی به من بگوید تو کار نکن. اصلا حاضر نبودم کار نکنم. این همه درس خوانده بودم. علی من را خیلی دوست دارد. ولی میداند راه ما زمین تا آسمان جداست. من نمیتوانم خانه بنشینم و کاری نکنم. علی می خواهد عشق جوانیاش را تجربه کند و چیستا را بالاخره تصاحب کند.
* با این رفتارها و تفکرات علی،سرد نمیشدید؟
من فکر میکردم این تفکر غالب سنتی پسرهای الان است و درستش میکنم.
*چقدر از شما بزرگتر است؟
5 سال بزرگتر است.
*توانستید درستش کنید؟
خیلی با او حرف می زدم. می گفت درخانه بنویس و به اسم مستعار بیرون بده. خیلی تعصبی بود. فکر میکنم زمان درستش کرد. الان علی خیلی تغییر کرده، چون بافت جامعه تغییر کرده. قبلا در نگاهش اشتیاق نمیدیدم. علاقه پاک بچگانه میدیدم. ولی حالا نوعی اشتیاق خاصی است.من هنوز که علی را می بینم، از بس دوستش دارم هنوز قلبم تند میزند. دلم میخواهد در یک موقعیت رمانتیک این اتفاق بیفتد. من را عقد رسمی کند. در اینستاگرام دیدم مردم نوشتهاند یک هفته کم است و بیشتر وقت بده.
*بعد از این همه سال باز هم یک هفته وقت؟
بله خیلی لازم است. باید فکر کنم ببینم آمادگی دارم الان در ۱۸ سالگی نیایش ازدواج کنم؟ نیایش بزرگ است و به علی نامحرم است. باید ببینم آمادگی دارم در یک خانه با هم زندگی کنیم؟
*قبل از این هم درخواست ازدواج داده بود؟
بله. تمام این سالها میگفت. خودش هنوز مجرد است. ولی از عقد دائم کمتر صحبت میکرد. از سال ۸۲ علی دیگر مستقر شده بود و شرایطش طوری بود که میتوانست ازدواج کند. اما نیایش در سنهای بحرانی بود و من هم حاضر نبودم کار نکنم. باید در عین نویسندگی یک زن به تمام معنای خانهدار هم شوم که هنوز هم در 43سالگی بلد نیستم. مادر هم بالای سرم نبود که به من آشپزی یاد دهد. هنوز هم برایم عجیب است از صبح کارهای خانه انجام دهم و علی با لباس راحتی در خانهام باشد. من غذا پختن اصلاً بلد نیستم. علی میگوید از این حرفها نزن. من خودم غذا پختن بلدم.
*برای اینکه آدم بتواند زندگی عادی و آرام تجربه کند، میارزد که زندگی اجتماعیشان را فراموش کنند و تنها بعد مادرانگی و همسرانگی داشته باشند؟
برای من میارزد به نظرم، به شرطی که دخترم راضی باشد و با تمام وجود خوشبخت باشد.
*در سطح کلان و اجتماعی، خارج از بحث خودتان درباره تمام زنها چطور؟
در سن من که دیگر در دهه 40 زندگی هستم بله میارزد. ولی در سنهای جوانی نه. زندگی یکبار به آدم داده شده اگر عاشقت باشد شغلات را هم میپذیرد. اگر عاشقت باشد بهانه میگیرد. البته علی آن موقع هم عاشقم بود اما فرهنگش اجازه نمیداد من کنار مردها بنشینم و با آنها کار کنم. به نظرم باید هر دو به درک و شعوری برسند که برای خواستههای هم اعتماد قائل شوند و اعتماد کنند.
*آدمها وقتی عاشق میشوند، شکست میخورند، مخصوصاً دخترها، افسردگی برایشان میماند و زندگیشان به اختلال میخورد. چرا شما فعالیتهای اجتماعیتان بیشتر هم شد و دنیایتان بزرگتر شد؟
آفرین. این را نیایش هم بارها به من گفته بود. من مجبور بودم. من در خانوادهای زندگی میکردم که باید خرجم را خودم درمیآوردم. پدرم متمول بود. ولی من باید خرجم را خودم در میآوردم. هیچ شوخی نداشتیم. پدرم میگفت به تو پول تو جیبی نمیدهم. میگفت چون بین بچهها تو اصرار کردی از ۱۴ سالگی کار کنی، یا کارت را ول کن یا از من پول نگیر. پدرم با کار من مخالف بود. میگفت یعنی چه که میروی نقد فیلم و تئاتر میکنی و ساعت ۱۱ شب خانه میآیی.
*چقدر خوب که نیایش را دارید. در تمام صحبتهایتان مادرانگی و نیایش حضور دارد.
دوستم میگفت اگر نیایش نبود تو هم مثل من خارج گردی داشتی و همه دنیا را دیده بودی. من بچه به دنیا نیاوردم که خودم را هدر دهم. اما من این را نمیفهمم. دوست من الان زن ۴۶ ساله شده و یک عالمه هم خارج رفته. اما چه گیرش آمده؟ من عشق را با نیایش فهمیدم و مادرانگی برای من خیلی از عشق علی بالاتر است. نیایش الان میگوید عروسی کن چون خودش ۱۸ سالش شده و خودش در سن جوانی است. ولی نیایش ۸ ساله که بود و گفتم میخواهم با علی ازدواج کنم تب کرد.
من به خاطر بچه داشتن خارج گردی هام رو از دست دادم. من عشق را با نیایش فهمیدم. مادرانگی خیلی از عشق علی بالاتر است. 8 سالش بود گفتم می خواهم با علی ازدواج کنم تب کرد.
*برداشت من از زندگی شما این است که به خاطر کار و فعالیت اجتماعی، در برابر مردهای زندگیتان ایستادهاید. یک بار در برابر پدرتون، یکبار هم در برابر علی. چرا؟ میارزید؟ اگر بحث پول درآوردن بود که با کارهای دیگری هم میتوانستید.
درست است. من روان شناسی را هم دوست داشتم. بهزیستی که میرفتم از ۸ صبح سر کار بودم تا ۳ بعد از ظهر که تعطیل میشدم. اما من دیوانه نوشتن بودم. عاشق تئاتر و خبرنگاری بودم. واقعاً دیوانه این کارها بودم. بدون اینها هویت نداشتم. افسردگی میگرفتم. دو سال ممنوعالکار بودم افسردگی حاد گرفتم. حضرت رسول گفتهاند که حق زندگی به انسان یکبار داده میشود و انسان باید استعدادهایش را از قوه به فعلیت برساند. و هیچ کس حق ندارد جلوی او را بگیرد. احترام به زن واجب است.
*بدون علی هویت نداشتید یا بدون کار؟
در متن آخرم نوشتم. علی را همانقدر دوست داشتم که کارم را دوست داشتم. این دو تا با هم بود. اگر علی بود شعر میآمد.
*یکی از ویژگی عاشقانه زنها و دخترها همین است که هویتشان را به هویت مردی که کنارشان است، یا عاشقشان هستند، گره میزنند.
نه من نبودم. من بدون علی میتوانستم زندگی کنم، ولی بدون کارم نه. اگر کار را از من میگرفتند دیگر علی را هم دوست نداشتم. من بدون علی افسرده میشدم.اما بدون کارم شاید میمردم. حس میکردم یک زن با زندگی بیهوده شدهام. من میخواستم جلوی علی با عزت و احترام باشم. من دوست داشتم علی همیشه من را همان دختری ببیند که دوست داشت و میگفت خبرنگار بودن و جسور بودنات را دوست دارم. آن اوایل خیلی جذب همین ویژگیهای من شده بود. من دوست داشتم همانها بمانم. اگر میشدم زنی که فقط بلد است قرمهسبزی بپزد که هیچ وقت هم یاد نگرفتم، جلوی علی هم پایین میآمدم. من عاصی بودم و برای همین هم پدرم من را دوست داشت و میگفت شبیه جوانیهای خودم هستید.
*عاصی، عصیان. این کلمهها بین صحبتهایمان نقش اساسی دارد. کاری که شما کردید اساساٌ عصیان بود. درد دل شما آنقدر زیاد بود که با گوش شنوای دوست سبک نمیشد باید پای حرفهایتان به اندازه مردم مینشستند.
بله. باید مردم میخواندند. با وجودی که بسیار در ادبیات وسواسی هستم، خیلی از قسمتها را بدون ادیت روی صفحه منتشر میکردم، درد دل بود و عجله داشتم زودتر مردم بخوانند.
چرا؟ فقط درد دل بود؟
نه، ۹۴ شده بود! ۷۴ من ازدواج کردم. ۲۰ سال زندگی من گذشت تا نیایش الان ۱۸ ساله شده. یه دختر جوون بودم و یه زن پیر شدم. من ۲۰ سال عمرم را برای چه باختم؟ باید اعتراف میکردم ومینوشتم چه شد. رسید به صحنهای که ما را گرفتند و علی گفت دیگر نباید کار کنی، اینجا را گفت ننویس. گفتم علی باید واقعیت را بنویسم. بعداً رضایت داد که اسمش را گذاشتم پست صفر. علی به هر حال مرد است و تعصب دارد. با هم ساعتها روی پروژه مشترک کار کردیم ولی دستمان هم به هم نخورد. اکنون هم روی پروژههای مشترکی کار میکنیم.
*از این عصیانی که انجام دادید، با وجود همه حواشی و قضاوتها، راضی هستید؟
بله راضی هستم. ارزشش را داشت. در این سن دیگر حوصله و توان پنهان کاری نداشتم. اگر ده سال پیش بود هم نه. الان خیلی از اقوام نزدیک و دوستانم من را بلاک کردند. الان دیگر وقتش بود. الان 94 است. آخرین خداحافظی من و علی ۷۴ بود. گذاشته بودم زمانش برسد. یک روزی وسط پارک گیشا نشستم و گفتم خدایا این را من یک زمانی مینویسم. دیگر وقتش بود. معلوم نیست چند وقت دیگر زنده باشم. یکی از دوستهای هم سن من، هفته پیش سکته مغزی کرد و مرد.
این عشق دیوانهوار بود و باید مینوشتم. کافی بود علی به من اجازه کار کردن بدهد.حتی بگوید خبرنگاری نکن، ولی نگوید ننویس یا با اسم مستعار بنویس. دلم نمیخواست اسم مستعار داشته باشم. من چیستا یثربی هستم. پدرم این اسم را با علاقه انتخاب کرده بود. پدرم یکبار هم به من گفت که علی ماه است، ولی تو با او خوشبخت نمیشوی. علی با یک تفکر دیگر بزرگ شده. ولی الان دیگر عوض شده. همه عوض شدند. علی احترامش به من خیلی خیلی زیاد شده است. فکر کنم زمان ازدواجمان بالاخره رسیده. مگر چقدر دیگر وقت داریم؟
* سوال آخر. 29 که نوشتید همیشه عدد خاصی بوده و پستچی را هم در همین قسمت تمام کردید، داستانش چه بود؟
۲۹ اردیبهشت نیایش به دنیا آمد. در ۲۹ سالگی خودم به دنیا آمدم. ۲۹ تیر پدرم سکته کرد. تولد خودم ۲۹ مهر است. طلاق و ازدواجم هم ۲۹ام بود.
*۲۹ آبان هم به علی بله بگویید، تکمیل میشود.
[با ذوق دخترانه، میخندد] خوب بود. به این هم فکر میکنم…
منبع: صدای اقتصاد