صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۲۳۴۶۶۱
تاریخ انتشار: ۵۵ : ۱۸ - ۱۴ آبان ۱۳۹۴
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
«عبدالله باقری» هم‌زمان با شب تاسوعا در محور حلب سوریه و در دفاع از حریم عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب(س) به فیض شهادت رسید. این شهید بزگوار که از پاسدارانِ «سپاه انصار» بود به دلیل آن‌که سال‌ها در دولت نهم و دهم، به عنوان محافظ در کنار محمود احمدی نژاد حضور داشت، در میان مردم چهره‌ای آشنا بود و خبر شهادتش در «سوریه» بازتاب فراوانی پیدا کرد. متن زیر حاصل گفت‎وگوی صمیمانه و خواندنی ما با خانواده و نزدیکان این شهید والامقام است.


در يك عصر پاییزی سرد و بارانی تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت و ادای احترام همچنین گپ‎وگفت خبری به منزل شهید باقری بروم. ساعت حدود هفت شب بود که به خیابان آذربایجان و کوچه ملکی رسیدم، بنرهای روی دیوار با پیامهای تبریک و تسلیت "عبدالله جان شهادتت مبارک" مطمئنم کرد که راه را درست آمده‎ام. زنگ خانه را زدم و مورد استقبال گرم فاطمه شانجانی همسر شهید قرار گرفتم. وارد شدم، خانه کوچک بود اما گرم و صمیمی، ساده و پر از صدق و صفا، خانواده‎ای خوش مشرب و با نشاط که به گرمی از من پذيرایی کردند. همگی دور هم جمع شدیم، مادر، پدر، همسر، برادر و محدثه 11ساله و زینب چهارو نیم ساله بغض گلویم را گرفته بود، اما خودداری می‎کردم با خودم فکر کردم چه عشقی باعث می‌شود تا پدری دختران کوچکش را رها کرده و کوله‌بار سفری ببندد که می‎داند بازگشتی ندارد.

سکوت را شکستیم و بعد از احوالپرسی‎های متعارف از فاطمه خانم پرسیدم بارزترین خصوصیات اخلاقی همسرت چه بود؟ 

خوش اخلاقی،‌ دست و دلبازی، نماز اول وقت و مداومت در زیارت عاشورا بعد از نماز صبح صفاتی است که فاطمه در جواب سوالم داد. به گفته فاطمه شوهرش در کارهای منزل کمک می‌کرد، ظرف می‌شست، از بچه‌ها نگهداری می‌کرد و همیشه یار و غمخوار بود.

گفتم چرا سوریه را انتخاب کرد؟

آرزوی عبدالله شهادت بود و از روز اولی که ازدواج کردیم همیشه می‌گفت: "دعا کنید من شهید شوم". بعد اینکه مسئله سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) هم مطرح شد، مدام پیگیر این موضوع بود که برای جنگ برود. وقتی عبدالله می‌خواست عازم سوریه شود، خیلی خوشحال بود. من که نمی‌خواستم دختر بزرگ‌ترم متوجه شود که بابا به جنگ می‌رود به او گفتم پدر به ماموریت معمولی می‌رود و به زودی برمی‌گردد ولی محدثه اصرار داشت که خوشحالی بابا به من می‎گوید که او به جبهه می‎رود. فاطمه اضافه کرد: همسرم می‌گفت " یک عمر گفتیم "کاش بودیم و "هل من‌ناصر ینصرنی" آقایمان را لبیک می‎گفتیم، اما ما باید یزدیان زمان خود را بشناسیم و اکنون زمان عمل است.

فاطمه با حالتی بغض‌آلود گفت: همسرم حتی راضی نشد که برای بدرقه‎اش تا دم در بروم؛ چون معتقد بود وداع کار سختی است و مرا آزارده می‎کند.
 
فکر می‌کردی آخرین دیدارت باشد؟

آرام و متین پاسخ داد، اصلا چنین فکری نمی‌کردم.


خبر شهادت را چه زمانی و چگونه شنیدی؟ 

روز تاسوعا از طریق یکی از دوستانش.

گفتم لحظه‌ای که خبر شهادت را شنیدی پیش خودت چه گفتی؟

اصلا باورم نمی‌شد، هنوز هم باور نکرده‌ام و چشم براهش هستم تا برگردد.

از آشنایی شهید با دکتر احمدی نژاد بگویید؟

شهید باقری از زمانی که آقای احمدی‌نژاد شهردار بودند همراه او بود.

از چه زمانی وارد تیم حفاظت سپاه شد؟

هنوز ازدواج نکرده بودیم که عبدالله وارد تیم حفاظت سپاه شد؛ فکر کنم پیش از سال 82 بود.

خاطره‎ای از همسفری شهید باقری با احمدی‎نژاد یادتان هست؟

یکی از خاطراتی که عبدالله همواره تعریف می‎کرد این بود که در یکی از سفرهای استانی با دکتر احمدی‎نژاد دخترکی قصد رساندن نامه به دکتر احمدی‎نژاد را داشت در شلوغی جمعیت به زمین افتاد، ناگهان دکتر سراسیمه از من خواست تا از ماشین پیاده شوم و دخترک را بلند کنم، این مسأله آنقدر برای احمدی‎نژاد مهم بود که دائما می‎گفت عجله کنید الان دخترک از بین می‎رود!


عکس‌العمل احمدی‌نژاد به خبر شهادت همسرت را چگونه دیدی؟

دکتر بعد از شنیدن خبر به خانه ما آمدند بسیار گریه کردند و شنیدن این خبر برایشان سخت بود چون سال‎های طولانی عبدالله را در کنار خود دیده بودند.

پرسیدم آیا شهید باقری زمان حضور در سوریه از تیم محافظت جدا شده بود؟

شهید باقری تا لحظه شهادتش در تیم حفاظت خدمت می‌کرد.


سخن را با فاطمه تمام کردم و از برادر کوچک شهید پرسیدم؛ گفته شده لحظه شهادت کنار برادرت بودی از لحظه شهادت ایشان بگو؟

مجید سرش را بالا گرفت و با حالتی محزون درباره برادر شهیدش گفت: برادرم شب تاسوعا در تپه‌های بلاصم با لب‌های تشنه در حالی که تک‌تیرانداز گونه‌‌اش را هدف قرار داده بود، به شهادت رسید. بچه‌ها محاصره بودند به فرمانده‌ خبر رسید که تروریست‌ها از سمت بالا به بچه‌ها اشراف پیدا کرده و تیزاندای می‌کند، لذا ما تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند. عبدالله دو بار به فرمانده اصرار کرد تا قبول کند او جلوتر برود، برادرم همچنان اصرار می‌کرد حاج علی پذیرفت و خودش هم آمد، من از موضع خودم دو، سه موشک زدم. عبدالله گفت: مجید بلند نشو تا من آتش بریزم وقتی به تو گفتم بلند شو، همین‌که دو  سه تا تیر را زد، مورد اصابت تیر تک تیرانداز قرار گرفت. 

دقیقا کدام منطقه شهید شدند؟ 

حلب، تپه‌های بلاصم.

آقا عبدالله چند وقت در سوریه حضور داشت؟

داداش بار دومی بود که به سوریه رفته بود، البته این بار یک هفته زودتر از من برای شناسایی محور رفته بود و حدود یک‌ماه آنجا حضور داشت. عبدالله در عملیات "تپه شهید" و "کفر عبید" هم بود که آن مناطق به دست بچه‌ها تثبیت شد. برادر شهید آه سردی کشید و ادامه داد: اگر برادرم فقط 5 دقیقه بیشتر زنده مانده بود آزادی تپه‎های بلاصم را هم می‌دید. ما در تپه‌های بلاصم خسته شده بودیم، عبدالله می‌گفت: "بلند شوید، برویم" گفتم بچه‌ها خسته و تشنه هستند، با لحن شوخی گفت"بلند شید سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، آقا فرمودند که اسرائیل تا 25 سال دیگر نیست و ما می‌خواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا ان‌شاالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل" که شهادت مجالش نداد و زودتر به سمت آقایش حسین رفت.


فکر می کردی یک زمانی موقع شهادت برادرت کنارش باشی؟ 

اصلا فکر نمی‎کردم که شهادت برادرم را ببینم. اما می‎دانم که عاشق شهادت بود و به خواسته‌اش رسید.

وضعیت کنونی سوریه را چگونه می‎بینید؟

الحمدالله؛ اکنون وضعیت خیلی خوب است، بچه‌ها بسیار پیشروی کرده‌اند و انشاالله تا چند وقت دیگر کیان اهل بیت آزاد می‌شود.

اینبار به سراغ مادر شهید رفتم؛ مریم شیخ‎بهائی را زنی صبور و روزگار چشیده دیدم، چادر مشکی و عینکش صورتش را مهربان‎تر کرده بود خوش زبان بود و خونگرم، قرآن می‎خواند زمانی که من با برادر و همسر شهید صحبت می‎کردم. در ادامه گفت‎وگوها به ما پیوست و گفت: پسرم انقدر خوب بود که نمی‌دانم از کدام حُسنش بگویم، از احترام گذاشتنش به من و پدرش، از دلسوزی‌ها و محبتش به خانواده. او نمی‌گذاشت کوچکترین غم و غصه‌ای در درل ما جا بگیرد من دختر ندارم؛ ولی فرزندم هم جای همه ناداشته‎هایم را برایم پر کرده بود. عبدالله عاشق ولایت بود و همیشه می‏‎گفت مادر جان باید گوش به فرمان آقا باشیم و اگر ایشان دستور دهند، نه تنها خودم، بلکه چهار برادرم را نیز با خود به جبهه جهاد خواهم برد.






پرسیدم مادر لحظه‌ای که خبر شهادت فرزندت را شنیدی چه احساسی داشتی؟

با صدای محزونی در پاسخم گفت: باورم نمی‎شد، هنوز هم نمی‎شود، دائما منتظرم تا برگردد. خاکسپاریش را دیدم اما مات و مبهوتم و هنوز چشمانم به در مانده تا عبدالله وارد شود. عبدالله خیلی بامحبت بود. زمانی که می‌خواست برود به من گفت "مادر از ته دلت راضی باش " گفتم من هیچ، من از خودم گذشتم، ولی این دو دختر به تو خیلی وابسته هستند، من جواب این‌ها را چه بدهم پاسخ داد "مادر شما 5 پسر دارید باید یک خمس بدهی" گفتم خمس شما هستید؟ گفت: "من که لایق و قابل نیستم" گفتم: انشاالله که هستی گفت پس دعا کن خمس بچه‎هایت باشم.


از سال‌هایی که فرزندتان در کنار دکتر احمدی‎نژاد بود بگویید؟

عبدالله به دکتر احمدی‎نژاد بسیار علاقمند بود. می‎گفت دکتر به مهربانی و مدارا می‎آموزد و آنقدر خاکی است که وقتی پای صحبت مردم مستضعف می‌نشیند کسی باورش نمی‌شود که او رئیس‌جمهور است.

از حسن تاجیک دوست بسیار صمیمی شهید باقری هم که در کنار ما حضور داشت خواستم تا از خاطرات خود با دوست قدیمی‌اش بگوید او گفت: من از سال 79 همزمان بادوران آموزشی سپاه در مجموعه اصفهان در کنار شهید باقری بودم. از همان دوران متوجه شدم که روحیات عبدالله به طور کلی با سیستم ما فرق می‌کند. تاجیک در بیان خاطره‎ای از دوستش گفت: موقعیت وضوخانه تا نمازخانه در پادگان مسافت طولانی داشت به همین دلیل بسیاری از مواقع مخصوصا در زمستان‌های سرد آن منطقه، کتری آب را روی سماور می‌گذاشتیم تا گرم شود و با آن وضو بگیریم ولی عبدالله برای وضو گرفتن بلند می‌شد و تا وضوخانه می‌رفت. یک روز از او پرسیدم چرا با آب کتری وضو نمی‌گیری؟ گفت: اگر با آب خنک وضو بگیری هم ثوابش بیشتر است و هم خوابت می‌پرد و دیگر سرکلاس‌ها چرت نمی‌زنی.

این همکار صمیمی شهید باقری با لبخند ادامه داد: ما هم یک خط در‌میان این کار را انجام دادیم. ولی ارتباطمان را با کتری قطع نکردیم. عبدالله واقعا از عبادالله بود، او عبد واقعی خدا و ذوب در ولایت بود. شهادتش برایمان سخت بود و فراقش اذیتمان می‎کند و تنها چیزی که می‎تواند قلب ما را آرام کند این است که او شب تاسوعای حسینی به شهادت رسید و می‎دانیم که این آرزوی او بود که به آن دست یافت.


از دکتر احمدی‎نژاد بگویید؟

دکتر احمدی‎نژاد در مراسم‎های شهید باقری حضور داشتند. هنوز هم مرتب با خانواده عبدالله تماس می‎گیرند و احوال آنها را جویا می‎شوند.

از سفرهایی که در کنار شهیدباقری بودید تعریف کنید؟

سفرهای استانی دکتر احمدی‌نژاد با سفرهای استانی الان فرق می‌کرد و بسیار سنگین بود اگر به سفری همچون شیراز می‌رفتیم 6-5 روز در آن استان حضور داشتیم و مدام در برنامه بودیم موقع نماز که می‌شد می‌گفتم تازه باید نهار را صرف کنیم بعد‌ از آن نماز بخوانیم. ولی عبدالله نماز اول وقت می‌خواند و بعد نهار صرف می‌کرد. من 15 سال با عبدالله بودم و هر چه در مورد او بگویم کم گفته‌ام  فقط امیدوارم شهادت نصیب ما هم بشود.

از تاجیک پرسیدم چرا پیکر شهید باقری با تأخیر به کشور برگشت؟

علت خاصی نداشت، جاده‌ای که بچه‌ها برای عملیات رفته بودند بسته بود و در ضمن مشخصات عبدالله باید در معراج سوریه هم ثبت می‌شد. پس از انجام کارهای تشریفاتی هم پیکر برای انتقال باید از حلب به سوریه می‌رفت به‌همین دلیل طول کشید. همکار قدیمی شهید باقری در مورد وصیت‌نامه این مدافع حرم هم گفت: عبدالله در وصیت‌نامه نوشته بود برایم شب هفت و چهلم نگیرید و هزینه‌اش را به فقرا بدهید و همینطور پیراهن و شال مشکی که با آن برای امام حسین عزاداری کرده‌ام را روی پیکرم داخل قبرم بگذارید ما هم طبق وصیت‌هایش عمل کردیم.


 
پدر پیرش که در جمع ما حضور داشت نیز سکوتش را شکست و گفت: از خدا متشکرم که فرزندم در این راه قدم برداشت.