من دانشجوی رشته داروسازی بودم. یک شب دنبال دوستی به تئاتر رفته بودم که با تماشای آن نمایش و صحبت با اهالی تئاتر و سینما در همان شب سرنوشت رقم خورد و به جای دکتری و مسائل پزشکی وارد سینما شدم که تا امروز این حضور ما را با خودش آورده است.
وقتی روبرویش نشستیم نمی دانستیم این آخرین دیدارمان خواهد بود. نه خود او و نه من نمی دانستیم که بیماری اش یک بیماری ساده نیست و گرفتار خرچنگ سرطان شده. بعدها شنیدم اطرافیان و اهل خانواده مواظبش بودند که متوجه نشود روزهای زندگی اش به شماره افتاده و معلوم نیست فردا برود یا شش ماه دیگر.
هر چه بود، انرژی بود. عاشق سینما بود و با تمام وجود فیلم می ساخت. همان روزها از ساخت فیلم «پاتو زمین نگذار» خلاص شضده بود و دنبال کارهای اولیه ساخت شبکه بود. آخرین کاری که بعد از مرگش روی پرده سینماها نشست. همان روزها به صحبت نشستیم تا از خاطراتش بگوید. ابتدا مخالف خاطره گویی بود اما با اشاره به پوستر فیلم های قدیمی و جدیدش که با دقت خاصی آنها را در دفترش چیده بود، کم کم سر درد دلش باز شد. مطالب این گپ را به شکل یک مصاحبه تنظیم کرده ایم.
در یک گفتگوی قدیمی با مجلات سینمایی گفته بودید که به طور اتفاقی وارد سینما شده اید؛ داستان چی بود؟
- من دانشجوی رشته داروسازی بودم. یک شب دنبال دوستی به تئاتر رفته بودم که با تماشای آن نمایش و صحبت با اهالی تئاتر و سینما در همان شب سرنوشت رقم خورد و به جای دکتری و مسائل پزشکی وارد سینما شدم که تا امروز این حضور ما را با خودش آورده است.
کارهای اول و آخر شما زیاد فرقی با هم ندارد، چرا؟
- من می خواستم برای مردم فیلم بسازم و غیر از این هدف دیگری نداشتم. یادم است در سال های اواخر دهه چهل و اوایل پنجاه یک عده منتقد جوان پیدا شده بودند که اصطلاحات من درآوردی داشتند. سینمای بدنه، سینمای تجاری و فیلم فارسی و بنجل سازی که من قبول شان نداشتم. اینها می خواستند سینما را مرزبندی کنند که گفتم اهلش نیستم. منتقدینی که مانتی هولمن، داریو آرژنتو و اساتید سینمای ایتالیا را استاد سری دوزی و بنجل سازی لقب داده بودند.
هولمن با کمترین بودجه فیلم می ساخت، آرژنتو استاد فیلم های ترسناک بود، به اینها می گفتند استاد بنجل سازی. اگر اینها بنجل ساز یا سری دوز هستند، چرا به آنها استاد هم می گویید؟ به آنها پیغام داده بودم اگر به فیلم های من لقب سینمای بدنه داده اید، من فیلم ساز بدنه ام. فیلم فارسی است من فیلم فارسی سازم. بنجل است، من بنجل سازم و برای من مهم این است که می دانم با خودم چند چندم و برای این مردم فیلم می سازم.
درباره هنرمندانی که شما به سینما معرفی کردید، صحبت می کنید؟
- من هیچ وقت به این موضوع اشاره نکرده ام ولی همین دوستان منتقد که باید توجه می کردند نمی دیدند که ایرج قادری دست جوانان زیادی را گرفته و وارد سینما کرده. فرج حیدری جوانی بود که فیلمبرداری را دوست داشت، با کمک من فیلمبرداری را شروع کرد و شد فرج حیدری؛ یا علیرضا داودنژاد پنج تا سناریو نوشت که یکی از آنها را خودش کارگردانی کرد و من هم برایش نقش اول را بازی کردم. جمشید هاشم پور و رضا گلزار هم حکایت خودشان را دارند.
یک بازیگر هم با نام علی پارسا داشتید که در بیشتر آثار شما بازی کرده و فکر می کنم «برادرکشی» آخرین آنها باشد که نقش برادر شما را دارد یا در فیلم «پشت و خنجر» نقش پسر شما را دارد، ماجرای این بازیگر چی بود؟
- حکایت پارسا داستانی جالب دارد. اسم اصلی این بازیگر چیز دیگری بود و در چلوکبابی نایب بازار کار می کرد که من و دوستان برای صرف ناهار بیشتر به این رستوران در بازار می رفتیم. این پارسا سینی ناهار را در شلوغی رستوران روی سرش می گذاشت و برای میز ما می آورد.
ما را می شناخت و به قول معروف سرویس ویژه می داد. هر وقت می رفتیم به شوخی می گفت «آقای قادری یک بار که سر صحنه فیلمبرداری هستید اجازه بدهید ما هم از یک گوشه بگذریم و عکس مان توی فیلم بیفتد.» این حرفش یادم بود تا زمان ساخت «پشت و خنجر» و انتخاب بازیگر که خبرش کردم به جای رد شدن از جلوی دوربین یک نقش اصلی را بازی کد که نقش پسرم را بازی کرد.
این سال ها از او خبر دارید؟
- یک مدت همان سال های اول که وارد سینما شد شنیدم که گرفتاری پیدا کرده و دنبال مواد رفته. صداش کردم و باهاش صحبت کردم که خوشبختانه خیلی زود بی خیال گرفتاری ها شد. اسم هنری علی پارسا را هم خودم برایش انتخاب کردم و اواخر شنیدم که پس از انقلاب برای همیشه به کانادا مهاجرت کرده و در آنجا زندگی می کند. من همواره حواسم به هنرپیشه هایم هست. همین رضا گلزار را اگر نبینم، می داند که حواسم به او هست و مواظبش هستم. البته رضا خیلی زود تبدیل به یک بازیگر حرفه ای شد و می داند چه کار کند.
یک مدت هم با هنرمندان هم دوره خود مانند ناصر ملک مطیعی و بهروز وثوقی و زنده یاد فریدون گله به اختلاف خورده بودید؛ جریان این دعواها چی بود؟
- این ماجراها تمام شده و رفته و دیگر نمی خواهم به آنها برگردم. من در فیلم «بت» با این دو عزیز، ملک مطیعی و وثوقی همکاری داشتم. ملک مطیعی به خاطر بازی در فیلم های جاهلی عادت کرده بود بپرد که در «بت» می خواستم از آن فضا دور شود. مطلب را که به این عزیز گفتم ظاهرا ناراحت شد و اختلافات از آنجا شروع شد.
بابت همین دیگر یادم ماند که کمتر مصاحبه و صحبت کنم. درباره زنده یاد گله هم بعد از آنکه شنیدم بعد از انقلاب جایی نرفته و برای مدتی طولانی در بی خبری و سکوت در متل قو زندگی می کرده، به سراغش رفتم که ببینم چیزی در این مدت نوشته و در دست دارد که متوجه شدم فیلمنامه «کندوی 2» را نوشته است.
فیلمنامه را گرفتم و خواندم و دیدم داستان آن قدیمی است و به درد من نمی خورد، آن را بازگرداندم و در یک صحبت خصوصی با یکی دو نفر از دوستان گفتم فریدون گله هنوز گرفتار گذشته است و به روز نشده است. این حرف به گوشش رسید و باعث کدورت آن عزیز شد. برای همین ترجیح می دهم کمتر حرف بزنم.
شما بعد از فیلم «تاراج» خانه نشین شدید؛ در این مدت کار خاصی می کردید؟
- کار خاصی که نداشتم. من اهل سینما بودم و به غیر از سینما چیز دیگری را نمی شناختم. همان روزها و سال ها تلاش زیادی کردم تا مجوز بگیرم. حرف های زیادی شنیدم. یک آقای بازیگر که دنبال چاپ خاطرات هنرمندان قدیمی افتاده بود در کتاب خود از قول آنها نوشته بود یک فیلمساز قدیمی برای گرفتن مجوز کار گریه کرده است که منظورش من بودم. من هیچ وقت گریه نکردم اما اگر هم کردم برای سینما بوده چون عشق من سینماست. من اقامت آمریکا را داشتم اما نرفتم و در کنار مردمم زندگی کردم.
بعد هم با ساخت فیلم «می خواهم زنده بمانم» برگشتید؛ این فیلم از کجا آمد؟
- زمانی که اجازه کار دوباره گرفتم، یک روز یک پیک موتوری یک دسته گل و سناریو از طرف رسول صدرعاملی برایم آورد که با تریک برای بازگشت دوباره ام آن سناریو را هم داده بود من بسازم که همین فیلم می خواهم زنده بمانم بود. بعد که همدیگر را دیدیم گفت که سناریوی خوبی بود و هر چه کلنجار رفته دیده که من بهتر می توانم بسازمش و برای همین آن را برایم فرستاده بود.
آن وقت چرا در بیشتر آثارتان با سعید مطلبی به عنوان سناریست و نویسنده فیلمنامه همکاری کرده اید؟
- برای اینکه او می دانست من چه می خواهم. سعید بود که به من گفت برای مردم فیلم می سازی. یادم است در اصفهان شبی زنده یاد فردین در یک سینما توسط مردم به شدت تشویق شد، همانجا به سعید گفتم ما هم به اینجا می رسیم؟ گفت با مردم باشی و برای آنها فیلم بسازی به همه جا می رسی که همین هم شد. برای همین به منتقدان می گفتم شما هر جور دوست دارید خط کشی کنید، منتقدان من تماشاگران آثارم و مردم هستند.
سناریوهای ساخته نشده هم دارید؟
- «بله، قبل از «محاکمه» یک سناریوی پلیسی به دستم رسید با عنوان «باند» که کار خوبی بود. سعید آن را بازنویسی کرد اما دیدیم جور نمی شود. داستان یک افسر پلیس بود که به یک باند خلافکار نفوذ می کند. قرار بود نقش افسر پلیس را خودم بازی کنم که در نهایت جور نشد، برای همین قیدش را زدیم و با پیشنهاد سعید مطلبی به دنبال ساخت محاکمه رفتیم که خودش آورده بود. سناریوی باند به درد تلویزیون می خورد که یک سریال خوب و دیدنی بشود.
اشاره به تلویزیون کردید. داستان ساخت قسمت دوم سریال «ستایش» حقیقت دارد که ساخت آن را به شما پیشنهاد کرده اند؟
- این پیشنهاد را دوستان عزیز برادران عرب و داریوش ارجمند عزیز به من داده اند که هنوز جواب نداده و در حال بررسی هستم. (لازم به ذکر است که زنده یاد ایرج قادری در زمان رسیدن پیشنهاد ساخت بخش دوم ستایش از سرطان خود بی خبر بود. در نهایت با نگارش سناریوی دوم توسط سعید مطلبی، قرار شد زنده یاد ایرج قادری در قراردادی با شبکه دوم سیما کارگردانی آن را برعهده بگیرد که اجل مهلت نداد.)
یکی از منتقدان قدیمی سیما تعریف می کرد شما یک بار بریده هایی از آثار سینمایی خودتان را که تیتراژ نداشته و نمی خواستید معلوم شود ساخته شماست برای منتقدان نمایش داده و این فیلم ها مورد تشویق قرار گرفته اند، درست است؟
- (با خنده) این را چه کسی برایتان تعریف کرده است؟ درست گفته. یک دوره ای همان منتقدان جوان که تلاش می کردند با زدن آثار دیگران و حمایت از کارگردان های خودشان اسم و رسمی پیدا کنند را به دفترم دعوت کرده و این بریده فیلم های بی نام و نشان را نمایش دادم. اکثرشان به، به به کردن افتاده و سراغ کارگردان آن را می گرفتند. وقتی گفتم تمام این بریده ها را از فیلم های ساخت خودم درآورده ام مانده بودند چه بگویند.
نظرتان درباره دوبله آثارتان و صحبت کردن چنگیز جلیلوند به جای شما چیست؟
- جلیلوند بهترین دوبلور سینمای آن زمان بود. اکثر تهیه کننده ها و سرمایه گذاران مشتاق بودند که او جای هنرمند نقش اول فیلم شان صحبت کند. مثلا من دوست داشتم برای یک بار هم شده ناصر طهماسب که به جای جک نیکلسون در «دیوانه از قفس پرید» حرف می زد، در یکی از فیلم هایم به جای من هم حرف بزند اما تهیه کننده فقط جلیلوند را می خواست.
من یکسری فیلم دارم که جزو بهترین کارهایم است و جلیلوند در آنها حرف زده. آن زمان اینجور بود. صدا سر صحنه هنوز باب نشده بود. جلیلوند جای بیشتر نقش اول ها صحبت می کرد. یک صدا هم نبود. به قول خودش حنجره اش را فایل بندی کرده و هر هنرپیشه را با گویش همان نقش و فیلم می گفت. سر فیلم «همسفر» که اولین اثر مسعود اسدللهی بود جای دوبلور نقش اول را عوض کردند که خود هنرپیشه حرف بزند که همه چیز خراب شد.
و برای سوال آخر، چقدر سینمای روز را دنبال می کنید؟ مثلا جدایی نادر از سیمین را دیدید؟ (زمان این گفتگو مصادف با اسکار اصغر فرهادی بود.)
- من این فیلم را دیدم. اسکار حق آن بود اما یک سوال که به جواب آن نمی رسم بی توجهی فرهادی به موسیقی آثارش است. یک جا می شود بدون هیچ اشاره و دیالوگی بار فیلم را روی دوش موسیقی گذاشت. آثار قدیمی را ببینید؛ در بیشتر آثار مهم و قابل اعتنا موسیقی حرف اول را زده و بیننده می تواند با توجه به موسیقی فیلم، سکانس بعدی را حدس بزند که چه ماجرایی در راه است.
تعجبم از فرهادی زمانی بیشتر می شود که سینمای او فضای رئال دارد. سینمای واقعیت گو به شدت به موسیقی نیاز داشته و لازم و ملزوم یکدیگرند. این یک سوال من از فرهادی و سوال دومم هم بی توجهی او به لوکیشن است. گاهی اوقات شده که دوربین با زوم روی یک گلدان خشک توصیف می کند که فضای داستان چیست. من تعجب می کنم که فیلمساز بزرگی مثل فرهادی چرا به این جزییات توجه ندارد.