کلاریتا پتاچی دختر یک پزشک بود که در دوره مهمی از زندگی موسولینی حضور داشت؛ دوران مابین حضور ایتالیا در جنگهای جهانی. از 1936 تا 1945 او تنها عشق پیشوای دیکتاتور ایتالیا محسوب میشد. انتشار اولین قسمت از خاطرات حجیم و پرسوز و گداز پتاچی که در زمان رابطه او با موسولینی نوشته شده، خبر داغ این روزهای ایتالیاست. در این خاطرات پتاچی منشی فداکار و عاشق موسولینی، تمام تلاشاش را کرده که یک چهره کامل از موسولینی نشان بدهد ولی در این میان ناآگاهانه آشفتگی و ازهم پاشیدگی درون موسولینی را هم نشان داده شده است. این دفترچه خاطرات را سال 1950 پلیس ایتالیا ضبط کرد و بعد از آن برای 60 سال از دسترس عموم دور ماند. البته الان هم همه این خاطرات منتشر نشده و صدها صفحه دیگر که سالهای 1929 تا 1945 را پوشش میدهد در سال 2015 انتشار خواهد یافت. اما همین قسمت منتشرشده نکات شگفتانگیزی دارد که منبع اصلی و قدیمیتر مطالعه درباره موسولینی یعنی کتاب خاطرات داماد موسولینی، گالیتزو چیانو (Galeazzo Ciano) را به چالش میکشد.
دفتر
خاطرات پتاچی پر از جوکهای موسولینی در مورد ملیتهای مختلف است که به سبک
جوکهای کنونی است. شاید این طنز مدیون دوران ده ساله روزنامهنگاری او
باشد. موسولینی راجع به انگلیسیها اینگونه میگفت: «یک مشت خوک که فقط با
هوسشان فکر میکنند.» موسولینی در گفتههایش تاکید میکرد که «انگلیسیها
همیشه از افرادی که از اقشار پاییندست به مراتب بالا رسیده باشند، متنفر
هستند.» تنها مرد مورد ستایش موسولینی دیزرایلی بود که به گفته او یک
ایتالیایی واقعی بود که به ملکه ویکتوریا عشق میورزید(بنجامین دیزراییلی،
نخستوزیر ملکه ویکتوریا در اواخر دهه 0881 بود. او اصالتا یهودی
ایتالیاییتبار بود) از نظر او، «اسپانیاییها هم افراد بیمصرف، تنبل و
بیخاصیتی بودند که خونشان با خون اعراب مخلوط شده بود. رهبر آنها، فرانکو
نیز یک احمق بود که در جنگهای داخلی کشورش باید به سادگی پیروز میشد اما
نبردها را به راحتی واگذار میکرد!» فرانسویها بدترین مردم اروپا هستند.
آنها افراد فاسد و منحطی بودند که با آبله گیج و با روزنامههای آزاد،
مسموم شده بودند. «فرانسویها کاملا از دست رفته و مردمی تهوعآور هستند.»
فرانسویها پسران ناخوانده ناپلئون بودند. او خود را یک فرزند بهحق
ناپلئون میدانست. موسولینی همیشه نگران بود که هیچگاه نتواند به قدرت
امپراتوران رم برسد. اما پتاچی او را دلداری میداد و میگفت که هماکنون
هم بزرگتر از آنهاست.
اما نظر موسولینی راجع به آلمانیها که همیشه به
آنها وفادار ماند چه بود؟ بدون شک موسولینی به هیتلر اجازه میداد که
«مانند او به تمام جهان حکومت کند.» اما آلمانیها «نیرومند و خطرناک»
بودند، تمام 100 میلیون آنها؟ بدون شک آنها میدانستند که «ایتالیا آنها را
در جنگ جهانی [اول] شکست داده است.» حتی اگر «به تدریج جمعیت آنها به 800
میلیون هم برسد، باز هم ایتالیاییها آنها را شکست خواهند داد.» گذشته از
این، بعد از میزبانی هیتلر در 1938، موسولینی هیتلر را مردی با روحیه طنز
خواند. «هیتلر همیشه ترسی همراه با احترام نسبت به من دارد.»
هرچند
خاطراتی که کلاریتا نوشته، به دقت ثبت و ضبط شده اما اینگونه حرفهای
موسولینی شباهتی به حرفهای جدی یک مرد ندارد و بیشتر بهعنوان سرگرمی گفته
میشده است. عربها در نظر موسولینی افرادی بودند که «قادر به انجام هیچ
کار مثبتی نیستند.» در حالی که «رومانیاییها افراد غیرقابل پیشبینیای
بودند که ترکیبی از افسانههای روم و بدنام اسلاو هستند.» موسولینی زمانی
که بعضی از افراد به قانونهای نژادپرستانه او اعتراض کردند در مورد
ایتالیاییها هم گفت که آنها نیز محدودیتهای خودشان را دارند.
شکاک نامطمئن
موسولینی
نیاز داشت که از ظاهر او تعریف کنند. او به یاد داشت، زمانی که با
روشنفکر یهودی به نام مارگریتا سافاری دوست بود، او از هیکل موسولینی ایراد
گرفته بود. سافاری از نظر سنی بزرگتر از موسولینی بود و از نظر مالی
وضعیت بهتری از او داشت. ارتباطات او با سران مملکتی بسیار قویتر از
موسولینی بود. اما در سالهای 1937 و 1938 که اعتقادات ضدیهودی در موسولینی
پرورش یافت نظرش درباره سافاری عوض شد و گفت که «همیشه از بوی بد این
یهودی، مشمئز میشده است!»
موسولینی هیچگاه از همسرش ریچل جدا نشد ولی
همیشه از رابطه با او ناراضی بود و میگفت که او هیچگاه مطالعه ندارد.
البته خود موسولینی تصدیق میکرد که کلاریتا هم روشنفکر نیست اما فرد قابل
اعتمادی برای دوستداشتن او بود. کلاریتا درباره موسولینی مینویسد که «از
بچگی عاشق تو بودم. امروز و همیشه من عاشق تو خواهم بود.» به عنوان تشکر هم
موسولینی به او قول داده بود که از هوسبازیهای گذشته دست بردارد. البته
موسولینی در سالهای 1938 و 1939 به کلاریتا خیانت کرد. در کل رابطه بین
بنیتو و کلاریتا مانند رابطه افسانهای رومئو و ژولیت نیست. رابطه نزدیک با
این دیکتاتور رابطهای کثیف، حیوانی و کوتاه است. موسولینی بارها در مورد
شخصیت خودش میگوید که «من یک حیوان هستم، یک مرد وحشی.»
سنگ قبرنویس
با
وجود اینکه موسولینی با لافزنی فراوان از خود حرف میزد، ولی نیمنگاهی
به مرگ داشت و از میرابودن انسان باخبر بود و همیشه نگران چگونگی قضاوت
تاریخ در مورد نحوه برخورد او با قدرت بود. مادر او در سن 46 سالگی مرد و
پدر او ده سال بعد از زنش در 1938 در نزدیکی تولد 55 سالگیاش فوت کرد.
موسولینی اظهارکرده بود که «کلاریتا بسیار جوانتر از او است و زود یا دیر
به او خیانت خواهد کرد و این رابطه بیشتر از چند سال امتداد نخواهد داشت.
آیا سزار و ناپلئون در سنین نسبتا کم نمردند؟»
به اینترتیب او حتی از
زندگی شخصیاش هم به اندازهای که از بیرون دیده میشود، لذت نبرده بود
اما آیا بدتر از این امکانپذیر بود؟ با نگاه به زندگی فرزند محبوب
موسولینی ادا (Edda)، میبینیم که او هم زندگی بیبند و بار و پوچی داشت.
تمام زمان خود را صرف پوکر و دورههای سخنچینی و غیبت میکرد و از مسوولیت
مادری خود فراری بود. وقتی که ادا از پدرش حرفشنوی نداشت، دیگر از بقیه
افراد نیز انتظاری نمیرفت؛ مثلا در سال 1938 موسولینی میگوید: «من یک
دیکتاتور نیستم، من یک برده هستم. من حتی بر خانه خودم هم تسلطی ندارم. من
تاکنون فقط تحمل کردهام. من نیاز به یک دنیای جدید دارم. جهانی که بتوانم
خود آن را بسازم.» شاید همین احساس عصبانیت بود که باعث شد در اواخر دهه
1930 موسولینی دیکتاتوری خود را بهشدت افزایش دهد و میزان تمامیتخواهی و
نظامیگری خود را گسترش دهد.
فرمانده کل
اما
موسولینی یک دیکتاتور بود، مدیر ملت و رژیم خود بود. در تمامی زمانها یا
پتاچی در کنار او بود و یا اینکه با او تماس میگرفت که از اوضاع باخبر
شود. سرعتبخش اصلی دولت او بود. موسولینی زمانی که روزنامه را ورق میزد
به پتاچی میگفت، «اینکار به او امکان میدهد که جهان را سیاحت کند.» در
بعضی مواقع دقت فراوان او باعث خشم زیادش میشد؛ مثل زمانی که یک روزنامه
فرانسوی در مقالهاش از او به اندازه ستایش نکرده بود! در مواردی مشابه
موسولینی نامههایی را به دیوانسالاران مینوشت و آنها را برای حماقتشان
سرزنش میکرد. آنها سالهای متمادیای را برای نوشتن یک مقاله صرف میکردند
در حالی که «ذهن خلاق او در چند دقیقه مطالب مهم را شناسایی میکرد.»
بیشترین بخش از افشاگری پتاچی در مورد موسولینی به پاییز 1938 برمیگردد،
حساسترین روزهای تاریخ بشر، قبل از شعلهورشدن جنگ جهانی دوم. در آن
روزها، کنفرانس مونیخ به میزبانی هیتلر برگزار شد و او قصد داشت تا موافقت
رهبران اروپایی را برای مالکیت سادنتلند (بخشی از چک و اسلواکی) بگیرد. بعد
از کنفرانس، موسولینی به کنار معشوقهاش برمیگردد. او در مورد کنفرانس به
پتاچی گفت که پذیرایی نازیها عالی بود. هیتلر که موسولینی او را «یک آدم
مهربان در درون» توصیف میکرد، با چشمان پراشک از او استقبال کرد. موسولینی
با اشتیاق زیاد گفت: «او خیلی مرا دوست دارد.» مهمانی بهخوبی پیش رفته
بود؛ «دلادیه، نخست وزیر فرانسه مرد خوبی بوده» و «چمبرلین، نخست وزیر
انگلستان مرد بسیار قابل احترامی بود، تقریبا 70 ساله که سرسختانه تا پاسی
از شب مشغول بهکار بود.» طبیعتا آنها در تمامی موارد مهم به دیکتاتور
ایتالیایی وابسته بودند! «من تمام چیزهای مورد نیاز را فراهم کرده بودم.
آنها نمیدانستند از کجا شروع کنند.» موسولینی خود به اندازه کافی به
زبانهای خارجی مسلط بود و به همین خاطر بود که چمبرلین و دلادیه،
موسولینی را در جریان این کنفرانس «اِلدوک» خطاب میکردند. زمانهایی که
هیتلر بر اثر عصبانیت کنترل خود را از دست میداده، تنها کسی که اجازه داشت
او را آرام کند، موسولینی بود. بنابراین نازیها به همراه فاشیستها با
صلح و پیروزی در کنار هم بودند. موسولینی میگفت: «الان زمانی است که
دموکراسی باید جای خود را به دیکتاتوری بدهد. ما یک نیرو هستیم، بههمراه
هم نماینده یک ایده، یک فکر و یک مردم هستیم. او با لباس قهوهای و من با
لباس مشکی.» آنزمان آلمان، بزرگترین قدرت جهان بود و بهخاطر معاهده
ورسای (نتیجه جنگ جهانی اول) بسیار تحت فشار بود. «ما هیچ چیزی برای ترسیدن
نداریم. بهتر است آلمان را به عنوان دوست، در کنارمان داشته باشیم چون از
باقی کشورها قویتر و درعین حال با وفاتر است.»
خودپرست خشمگین
باوجود
تمام این غرور و خودشیفتگیهای موسولینی، رفتهرفته تناقض نقش ایتالیا
آشکارتر میشد. هیچ صلح پایداری در کنفرانس مونیخ بسته نشد. در این کنفرانس
سادنتلند به آلمانها تعلق گرفت، اما بحران اروپا هیچ راه خروجی برای خود
نیافت. در این دوران، سرخوشیهای موسولینی، به خشم تبدیل شد. اولین دلیلی
که موسولینی برای خشم خود بیان میکند، پادشاه ایتالیا «ویکتور امانوئل
سوم» است؛ پادشاهی که روابط موسولینی با او همیشه خوب بوده است. پادشاه از
پیروزی موسولینی در کنفرانس مونیخ، بهسردی استقبال کرده بود. بهعنوان
انتقام، موسولینی برای این بیاحترامی، خانواده سلطنتی را محدود کرد. «مگر
آلمانیها این کار را در یک حمله با 22 نفر از اعضای خانواده سلطنتی خود
نکردند؟» حتی بدتر از پادشاه، پاپ بود. در تابستان سال 1938، موسولینی به
حمله آلمانیها به مسیح بهعنوان «یهودی» اعتراض کرده بود و آن را
انزجاربرانگیز دانسته بود. ولی «همدردی پاپ با سیاهان و یهودیها، بسیار
فاجعهآمیز بود.» روزی خواهد رسید که موسولینی تمام این دوروییها در
مسیحیت را از بین خواهد برد. اما زمانی که موسولینی به جهان بدبینتر شد،
میزان نژادپرستیاش هم زیاد شد. موسولینی در پاییز 1938 گفت؛ «همه آنها را
از بین خواهم برد. تاکنون با آنها بهخوبی برخورد کردهام، ولی همه آنها را
میکشم، تکتک آنها را. یک قتلعام، مثل قتلعام ترکها». دو روز بعد از
این سخنان، موسولینی گفت، «مثل زندانیکردن 70 هزار عرب، من میتوانم پنجاه
هزار یهودی را نیز به زندان بیندازم.»
تفسیرهای سادهای از نوشتههای
آن دوره وجود دارد و ضدیت با یهود در رفتارهای موسولینی مشخص است. این
موضوع اصلی نوشتههای پتاچی بود زمانی که دولت موسولینی رفتهرفته رو به
نژادپرستی هرچه بیشتر میرود. حتی بتهوون که موسولینی، زمانی او را یکی از
بهترین آهنگسازان میدانست هم بهخاطر یهودیبودنش وارد فهرست سیاه
فاشیستها شده بود؛ «آنها خوکهایی هستند که باید قطعهقطعه شوند. افرادی
با طبیعتی خیانتکار. آنها بهراحتی میتوانند به افرادی ازمیان خودشان نیز
خیانت کنند. من از آنها متنفرم.»
قاتل فاشیست
خاطرات
کلاریتا در این دوره، نشان میدهد که بنیتویی که کلاریتا کورکورانه به او
عشق میورزید یک قاتل فاشیست است. آیا حرفهای وحشیانه موسولینی باید عمل
شود؟ شاید نه. اما این ملتی بود که به یک رژیم با رهبری کاریزماتیک تکیه
داشت و به سختی میتوان ترجمه افکار یک دیکتاتور به عمل را پیشبینی کرد.
موسولینی به پتاچی گفته بود که او فهرستی از افرادی که باید کشته شوند را
تهیه کرده و به آرتورو بوچینی (رئیس پلیس) داده است. آیا بوچینی که حتی
حرفهای رهبرش را هم شنود میکرده، فرد قابل اطمینانی بوده است؟ قضیه شنود
را حتی خود موسولینی هم نمیدانست. با وجود تمامیتخواهیهای موسولینی،
دولت او هیچگاه نتوانست دستورالعمل روشنی برای تصمیمگیریهای خود پیدا
کند. این شرایط، موسولینی را در قدرت و بدون قدرت نگه داشتهبود. شاید
بههمین دلیل است که او زمان زیادی برای صرفکردن با عشقش داشت.
منبع: گروه مجلات همشهری -ارجیبی بوسورس/ ترجمه علی شیرزاد