صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۱۳۷۸۳۳
تاریخ انتشار: ۱۶ : ۱۸ - ۲۹ آبان ۱۳۹۲
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

ابتدا بايد بگويم مراد من از عنوان آنچه لازم داريم آنچه برای اصلاح ديگران لازم داريم است. در اينجا تلاش می‌کنم آنچه را در واقع به ذهن و ضميرم خطور کرده است به اختصار بيان کنم، زيرا وظيفه اخلاقی من فقط اين نيست که خود را اصلاح کنم بلکه آن است که تا جايی که توان دارم حتی‌المقدور ديگران را هم اصلاح کنم. اين چيزی است که ظاهرا مخاطبان مستقيم اين بحث در آن اشتراک دارند. مخاطبان محترمی‌که نوعی انديشه اصلاحگری و نوعی انديشه ملاحظه بهبود بخش درباره زندگی اجتماعی‌و از جمله بخشی از زندگی اجتماعی که به زندگی سياسی تعبير می‌شود دارند و هيچ کدام تنها به زندگی صالحانه اکتفا نمی‌کنند بلکه زندگی مصلحانه را هم می‌خواهند حال این زندگی مصلحانه از نظر برخی ممکن است اصلاح سیاسی باشد و از نظر برخی، فرهنگی؛ ولی به هر حال اصلاح از لوازم آن است.

اما براي اين كار چه چيزي لازم داريم؟ به بيان ديگر، لوازم اصلاحگري در حيات اجتماعي، در لايه‌هاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي و لايه‌هاي ديگري كه در حيات اجتماعي متصوريم، چيست؟ وقتي گفته مي‌شود «آنچه براي اصلاح لازم داريم»، تضمناً به نوعي آسيب‌شناسي اصلاحگري هم اشاره شده است، يعني وقتي مي‌گوييم «آنچه لازم داريم»، گويا پاره‌اي لوازم را تاكنون نداشته‌ايم، بنابراين مي‌توان اين بحث را نوعي آسيب‌شناسي اصلاحگري ايران تلقي كرد.مجموعه عواملي كه در اين‌باره به ذهن من مي‌رسد، 10 عامل است كه مي‌كوشم آنها را توضيح دهم، البته به‌نظرم اين 10عامل هر چند به هم ربط دارند، ولي هر كدام به تنهايي هم قابل توجه و عنايتند. مرادم از اين حرف اين است كه اگر منتقدي چند عامل از اين مجموعه عوامل را نپذيرفت، همچنان امكان پذيرش و تعبيه عوامل ديگر موجود است.اولين عامل: در اصلاحگري بايد مضمون فكري و انديشه حقيقت پذيرفته شود، بايد قبول كرد كه، چه در ساحت زندگي عملي و چه در ساحت زندگي نظري، حقيقتي وجود دارد. به‌نظر من انديشه‌هايي كه به هر صورتي نفي حقيقت مي‌كنند، چه حقايق در ساحت نظري و چه حقايق در ساحت عملي، نمي‌توانند اصلاحگري اجتماعي كنند. چون اگر بنا بر اين باشد كه ما به نوعي نسبيت قائل باشيم، نوعي نسبيت معرفت‌شناختي، نوعي نسبيت اخلاقي و به‌طور كلي نوعي نسبيت فرهنگي، و مفاد نظرمان اين باشد كه آنچه براي من حقيقت است، براي تو حقيقت نيست و آنچه براي تو حقيقت است، براي من حقيقت نيست و گويي هر اجتماعي، هر دوره اجتماعي و هر گروه اجتماعي حقيقت خاص خودش را دارد و نمي‌شود بر فراز اين دوره‌ها، بر فراز اين جوامع و بر فراز اين زيرلايه‌ها ايستاد و گفت كسي از ميان شما حقيقت را مي‌گويد، كسي از بين شما حقيقت را نمي‌گويد، كسي به حقيقت نزديك‌تر است و كسي از حقيقت دورتر است، اگر به اين قائل باشيم، نمي‌توانيم اصلاحگر باشيم، زيرا با پذيرش نسبيت فرهنگي، معرفت شناختي و اخلاقي اختلافات در حد ذوق و سليقه خواهد بود و هيچ‌كس براي اختلاف ذوق و سليقه با كسي مبارزه نمي‌كند.اگر بنا بر اين باشد كه من چيزي را نمي‌پسندم و فقط نمي‌پسندم و شما چيزي را نمي‌پسنديد و فقط نمي‌پسنديد و نه من و نه شما براي حقانيت موضع خودمان دليلي نداريم، در آن صورت نبرد ما با هم معنا ندارد، چه نبردمان با قهر و غلبه هم همراه باشد و چه نباشد. به هر حال مبارزه بر سر ذوق و سليقه و امور تفنني بي‌معني است. انديشه‌هاي پسامتجدد يا پست‌مدرن كه در قائل بودن به نوعي نسبيت فرهنگ با هم مشتركند، نمي‌توانند حاملان اصلاحگري باشند. البته مرادم تحريم اين انديشه‌ها نيست، بلكه مي‌گويم اصلاحگري با تكيه بر آنها ممتنع است. معناي اصلاحگري اين است كه من واقعاً معتقد باشم سخني درست و سخني ديگر نادرست.كاري درست است و كار ديگري نادرست. بنابراين انديشه حقيقت كه به معناي نفي نسبيت فرهنگ و نفي نسبيت در ساحت عمل در اخلاق و در ساحت نظر در معرفت است، شرط لازم براي اصلاحگري است. باور داشته باشيم كه آنچه ما مي‌گوييم و مي‌كنيم بر آنچه رقيب ما مي‌گويد و انجام مي‌دهد، به نوعي رجحان دارد. البته ممكن است كساني اين نسبيت فرهنگي را لازمه و بستر مدارا بدانند و گمان كنند كسي كه نسبيت فرهنگي را نفي مي‌كند، با مدارا مخالف است كه به هيچ وجه اين گونه نيست. ما در عين حال كه به نسبيت فرهنگي قائل نيستيم، بايد اهل مدارا باشيم و اساساً لازمه اصلاحگري مداراگري است.ويژگي دوم: اگر انديشه حقيقت براي ما مهم باشد، تنها چيزي كه مصداقي از مصاديق حقيقت را نشان مي‌دهد، استدلال است. اگر براي من مهم است كه حقيقت در هر بابي چيست، نشان مي‌دهد كه استدلال وجود دارد. اگر براي من مهم است كه حقيقت در هر بابي چيست، بايد ببينم كه ترازوي من براي تعيين حقيقت كدام است؟x حقيقت است يا y يا هيچ كدام، ترازويي لازم است كه به زعم من، چيزي جز استدلال نيست. بنابراين لازمه دوم اصلاحگري، استدلال گرايي به معناي بسيار عميق و در عين حال وسيع كلمه است. عمق يعني تا جايي كه استدلال قدرت نفوذ دارد، جلو برويم و وسيع يعني در همه قلمروها اهل استدلال باشيم. در اينجا يك بام و دو هوا و در جايي اهل استدلال بودن و در جايي نبودن، معنا ندارد؛ بنابراين استدلال گرايي تنها راهي است كه به وسيله آن در حد مقدورات انساني خودمان، حقيقت را كشف كنيم. اعمال اين استدلال گرايي با سخن بي دليل مخالف است، به معناي دقيق كلمه، طبعاً سلسله اموري را نفي مي‌كند؛ اين استدلال گرايي با هر نوع خرافه گرايي و خرافه پرستي هم مخالف است. استدلال گرايي با آرزوانديشي هم مخالف است. (يعني من آرزو دارم «الف»، «ب» باشد، پس «الف»، «ب» است.)استدلال گرايي با تعصب، جزم و جمود و با بي‌مدارايي فكري هم مخالف است. اهل استدلال نمي‌توانند با اين شش پديده سازگار باشند، بنابراين لازمه اصلاحگري اين است كه خود را از اين شش پديده به جد بپيراييم. به بيان دقيق‌تر، خود را در خلوت خود بپيراييم، نه اينكه در زندگي اجتماعي ژست انسان‌هاي پيراسته را بگيريم. پيرايش عملي و واقعي، ذيل اين شش پديده ناسازگار با استدلال گرايي ناسازگارند. پذيرش اتوريترهاي بلادليل و پذيرش ولايت فكري بلا دليل نيز وجود دارد. (به اين معنا كه «الف» ،«ب» است، چون x مي‌گويد كه اين گونه است.) بايد هر گونه فرم استبدادي را از ذهن و ضمير خود بيرون كنيم. عامل سوم: کل وجود ما باید نوعی یکپارچگی و یکنواختی داشته باشد،چیزی که‌ در روان‌شناسی معادل‌ INTEGRITY قرار می‌گیرد و به معنای انطباق همه‌ ساحت‌های وجود است. ساحت عقیده ساحت احساسات و عواطف، ساحت خواسته‌ها و ساحت عمل، باید همه با هم انطباق داشته باشند؛ در غیاب این انطباق، نوعی اسکیزوفرنی بروز می‌کند، این اسکیزوفرنی دقیقا به این معناست که چه‌بسا به چیزی معتقدیم ولی احساسات و عواطفمان همراه آن اعتقاد نیست، یا عقیده‌مان با خواسته‌هایمان ناسازگار است، یا احساسات و عواطفمان با خواسته‌هایمان ناسازگار است و یا این که این سه با آنچه در مقام عمل انجام می‌دهیم ناسازگارند.البته این عمل هم عمل قولی و هم عمل فعلی را شامل می‌شود. گاهی ممکن است گفتار من با عقایدم ناسازگار باشد گاهی هم رفتارم با عقایدم و گاهی گفته من با رفتارم ناسازگار باشد. این که بتوانیم هر پنج ساحت را بر یکدیگر انطباق دهیم و چیز یکپارچه‌ای بشویم، به طوری که همه وجودمان با هم همنوا باشد، باید مجموعه وجودمان با یکدیگر سازگاری داشته باشد. این ناسازگاری به ما لطمه زده است. گاهی اوقات از لحاظ ذهنی رشد کرده‌ایم، اما گاه متوجه می‌شویم که از لحاظ عاطفی رشد نکرده‌ایم. به لحاظ ذهنی به این معتقدیم که الف، ب است یا الف، ب نیست ولی احساسات و عواطفی از خود بروز می‌دهیم که با اعتقاداتمان سازگار نیست، ما در واقع یکپارچگی وجودی را کم داریم. ما دچار نوعی اسکیزوفرنی فرهنگی هستیم که به اصلاحگری ما ضربه زده است. اگر ما در درون خودمان یکپارچگی نداشته باشیم ‌نمی‌توانیم یکپارچه عمل کنیم و وقتی یکپارچه عمل نکنیم با دوستانمان یکپارچه نیستیم. نکته چهارم که بسیار مهم است، این است که واقعیت‌ها را فقط واقعیت‌ها عوض می‌کنند. واقعیت‌ها را فقط با واقعیت‌ها می‌توان تکان داد، واقعیت را با توهم نمی‌توان تکان داد. وقتی با واقعیت‌ها سروکار داریم،باید توجه‌ کنیم که همه چیز را با واقعیت بسنجیم. اگر بناست چیزی تکان بخورد، باید چیزی که نیروی تکان دادن آن را دارد به آن برخورد کند. اگر بناست چیزی چیز دیگری را خرد کند، خودش باید از مقاومت بیشتری برخوردار باشد. همیشه واقعیت‌ها هستند که واقعیت‌های دیگر را تغییر می‌دهند، یا اصلاح می‌کنند یا تکمیل می‌کنند یا از میان می‌برند. اینها واقعیت‌ها هستند. ما نمی‌توانیم با غیرواقعیت، واقعیتی را جای کنیم. به این ترتیب ما باید دنبال این باشیم که آرا و نظراتمان با واقعیت مطابقت داشته باشد. آرا و نظراتی که مطابق با واقع‌اند، می‌توانند در مقام عمل موفق باشند و واقعیت‌ها را تغییر دهند یا از بین ببرند؛ اصلاح یا تکمیل ‌کنند. آرا و عقاید مطابق با واقعیت به معنای دقیق آن یعنی علم؛ نمی‌توانیم علم نداشته باشیم و اصلاح‌گری انجام دهیم در این جا مرادم از علمscientism و علم‌زدگی و علم‌پرستی نیست؛ بلکه علم به معنای عام آن را می‌گویم یعنی عقایدی که در حد وسع خود می‌دانیم مطابق واقع‌اند؛ در واقع منظورمknowledge است، نهsciense این knowledgeدر علوم تجربی طبیعی، علوم تجربی انسانی، علوم فلسفی و علوم تاریخی تجلیاتی دارد؛ بالاخره از آنجا که باید واقعیت‌ها را با واقعیت‌ها تکان داد ما نیز باید در پی واقعیت‌ها باشیم. ژوزف باتلر فیلسوف و الهی‌دان معروف انگلیسی قرن نوزدهم، جمله‌ای دارد که فیلسوف انگلیسی دیگری در قرن بیستم آن را دائما در صدر کتاب‌هایش نقل می‌کند و آن این است: واقعیت‌ها همانند که هستند، تابع رای تو نیستند. رای خودت را تابع واقعیت‌ کن. این سخن بسیار دقیق است. نباید فکر کنیم که می‌توانیم با اوهام چیزی را عوض کنیم، ما به نوعی علمگرایی که در واقع به معنای واقعگرایی است و حفظ ارتباط با واقعیت‌ها نیاز داریم.جلوه و میوه این رویکرد می‌تواند موجب رشد و توسعه ما در علوم تجربی طبیعی و علوم طبیعی انسانی شود. این علم‌گرایی امکان تغییر یکدیگر و جامعه را برایمان فراهم خواهد کرد. نکته پنجم مساله قاعده زرین است. به گفته عالمان اخلاق و محققان ادیان و مذاهب، قاعده زرین یکی از قواعدی است که همه ادیان و مذاهب در آن اشتراک دارند: با دیگران چنان رفتار کن که خوش‌داری دیگران با تو رفتار کنند. یعنی خودت را با دیگران در یک ترازو بگذار، هر آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگران مپسند. این قاعده از آموزه‌های مشترک همه ادیان و مذاهب جهانی است. حضرت علی(ع) هم در نامه‌ای که اواخر عمرشان به فرزند خود می‌نویسند به این نکته اشاره می‌کنند، البته چنان که ذکر شد این قاعده به اسلام اختصاص ندارد، علی(ع) می‌فرماید: اجعل نفسک میزانا فی‌ما بینک و بین‌الناس. یعنی در ارتباطی که با مردم‌داری، همیشه خودت را ملاک قرار بده. فارغ از ریزه‌کاری‌ها، لطائف و ظرایفی که این قاعده از زمان کانت به این سو، در عرصه فلسفه اخلاق پیدا کرده و تضییقات و اشکالاتی که به آن وارد شده، قاعده زرین، قاعده‌ای است که وجدان اخلاقی ما هم به آن حکم می‌کند. ما هر چه را که مخالف آن باشد خلاف وجدان اخلاقی خود می‌دانیم، این در حالی است که در بسیاری موارد این قاعده زرین را رعایت نمی‌کنیم. من خوش دارم وقتی شما با من سخن می‌گویید، راست بگویید. طبق قاعده زرین اقتضای این توقع آن است که من هم راست بگویم. تمام فضایل عملی اخلاق را می‌توان از دل این قاعده استخراج کرد. از سوی دیگر تمام رذایل عملی اخلاق را نیز می‌توان از عمل نکردن به آن استخراج نمود؛ ولی به هر حال این نکته مهم است که من واقعا خود را تافته‌ای جدا بافته ندانم و قبول کنم که من هم به لحاظ ساختار جسمانی و ساختار ذهنی و روانی مثل شما هستم. اگر چنینuniformity و اتحاد شکلی بین ساختار جسمانی، ذهنی و روانی من و همه انسان‌های دیگر وجود دارد، معنای آن این است که هرچه من را رنج‌ می‌دهد، انسان‌های دیگر را هم رنج می‌دهد و هر چه برای من دردآور است، برای انسان‌های دیگر هم دردآور است. بنابراین معنا ندارد که من برای خودم پرونده‌ای جدا و برای دیگر انسان‌ها پرونده‌ای جدا داشته باشم.

نکته ششم: از دیگر لوازم توفیق ما در اصلاحگری آن است که از خطا نفرت داشته باشیم، نه از خطاکار؛ من تعبیر گاندی را در اینجا تکرار می‌کنم، او در اصول اساسی سیاست معنوی خود بر این دو نکته تاکید می‌کرد؛ اول بر نفی خشونت به تعبیرsunscipt و دوم بر همین قاعده نفرت از خطا نه از خطاکار. تمام نفرت ما باید از دروغ گفتن باشد نه از دروغگویان؛ تمام نفرت ما باید از ظلم باشد نه از کسانی که ظالمند. البته این نگرش به یک جامع نگری معنوی بلند مرتبه نیاز دارد. باید نوعی بلندنظری معنوی وجود داشته باشد تا من از دروغ گفتن تو نفرت داشته باشم ولی خود تو را دوست بدارم، این دقیقا جمله خود گاندی است که من از دروغگویان نفرت دارم ولی همه دروغگویان را دوست دارم. معنایش آن است که او از انسانی نفرت نداشت،‌بلکه از کارهای بدی که انجام می‌گرفت متنفر بود. وقتی این قاعده در ذهن و ضمیر ما راسخ شود، حداقل نتیجه‌ای که خواهد داشت این است که تنفر انسان‌ها نسبت به هم از بین می‌رود چرا که نفرت از انسان‌ها نه با موازین معنوی سازگار است نه با اصلاحگری. اصلاحگری یعنی این که من می‌خواهم دیگری خوب‌تر از آنچه هست،باشد و من تنها هنگامی‌ می‌توانم دیگری‌ را خوب‌تر از آنچه هست،بسازم که او را دوست داشته‌ باشم، چراکه اگر او را دوست نداشته باشم، همیشه خواهان بدتر شدن وضع او خواهم بود. اصلاحگری‌ در بنیان خود،انسان‌دوستی و نوعی اومانیسم است؛ حتی بیشتر از اومانیسم، نوعی عشق به انسان‌هاست، چون این عشق به انسان‌هاست که می‌تواند بگوید من‌ می‌خواهم انسان‌ها بهتر از این‌که هستند، باشند و وضعی مطلوب‌تر از وضعیت فعلی داشته باشند و این با نفرت داشتن از انسان‌ها ناسازگار است. این اولین اثر است. اثر دوم آن است که اگر من از خطا نفرت داشته باشم و نه از خطاکار، خطا را در خودم نیز نخواهم پسندید. یکی از چیزهایی که در ما دیده می‌شود، این است که گاهی از خطاکاری به خاطر خطایی متنفر می‌شویم، ولی خودمان همان خطا را مرتکب می‌شویم گویا از خطاکار نفرت داریم، ولی از خطا نه، چرا که در آن صورت باید از خطای خود هم نفرت داشته باشیم. این که نمی‌توانیم خطاهای خود را ببینیم و اگر هم می‌بینیم، نمی‌توانیم نسبت به آن سختگیر باشیم و به تعبیر بیهقی«جلاد طبع خود باشیم» و اول تازیانه را بر طبع خود بزنیم، به این دلیل است که گویا از خطاکاران نفرت داریم نه از خطا. اگر از دروغگویی نفرت دارم، باید از دروغگویی خودم هم نفرت داشته باشم. کسانی که نفرت و مجموعه عواطف منفی خود را به خطاکاران معطوف می‌کنند و نه به خود خطا، وقتی خطا را در خودشان می‌بینند، تحمل می‌کنند. آنها نسبت به خطای خودشان اغماض می‌کنند. به نظر می‌رسد اولین کاری که باید کرد، این است که نفرتمان را متوجه خطاها کنیم تا اگر این خطا در خودمان هم دیده شد، نفرت از آن وجود داشته باشد. همانگونه که گفته شد، نفرت از انسان‌ها با انسان دوستی ناسازگار است و این انسان‌دوستی لازمه اصلاح‌گری است. در عوض، نفرت از انسان‌ها دو اثر جنبی دیگر هم دارد. نفرت از انسان‌ها باعث می‌شود هنگام تعاطی با دیگران عاطفه بر عقلانیت غلبه کند. وقتی من از شما نفرت داشته باشم، در ارتباط با شما عاطفی رفتار می‌کنم، نه عقلانی؛ یعنی همانطور که از قدیم در ضرب‌المثلی عربی می‌گفتند: حبک یعمی‌و یصم وقتی که چیزی را دوست بداری کور و کر می‌شوی. وقتی از چیزی متنفر باشی هم کور و کر می‌شوید. اگر من از انسانی نفرت داشته باشم، نسبت به او کور و کر می‌شوم، یعنی در مناسبات با او هیجانات من حاکمند، نه عقلانیت من. بنابراین نمی‌توانم با او عقلانی رفتار کنم وقتی نتوانم عقلانی رفتار کنم وضع بدتر می‌شود؛ اما اثر دوم این است که وقتی انسان از کسی نفرت دارد، در مناسبات با او دچار شتاب می‌شود، چون وقتی من از دیگری نفرت داشته باشم، می‌خواهم هر چه زودتر به او ضربه بخورد، البته ضربه‌هایی که بیش از دیگری به خود انسان ضربه می‌زند. وقتی انسان از خطاکار نفرت ندارد، دستخوش تعجیل نمی‌شود و همه کارها را با طمانینه و روشی پیش می‌برد که مجموعا به بهبود وضع بینجامد ولی اگر تنفر متوجه خطاکار شود، به گونه‌ای باید شر خطاکار را کم کرد و او را به هر صورت ممکن حذف نمود، کار به تعجیل می‌افتد و تعجیل وضع را به مراتب بدتر از آنچه هست می‌کند. کسانی مثل گاندی در طلب چنین اجتماع‌گرایی و سیاست‌گرایی معنوی بودند.

نکته هفتم: هرگونه اندیشه‌ای که برای بخش کوچکی از انسان‌ها امتیازی خاص قائل شود، اندیشه‌ای درست نیست. اندیشه‌ای که مدام می‌گوید: فقط ملت من، فقط متدینان به دین و مذهب من، فقط نژاد من، فقط قوم من: هر اندیشه‌ای از این مقوله با هر تعبیری از آن، مثل ناسیونالیسم( با این داعیه که همه چیز برای منافع ملت خودم، حتی تفسیری از تدین به این معنا که همه چیز برای کسانی که به کیش و آیین من ملتزم هستند)؛ هر اندیشه‌ای که از این مقوله باشد و به کمتر از همه انسان‌ها رضا دهد، به همه انسان‌ها و طبعا به خود آن گروه هم لطمه می‌زند. مراد من این است که ما باید به نوعیperspective و نظرگاه خدایی برسیم. نظرگاه خدایی، یعنی به همه انسان‌ها به یک چشم نگاه کردن و همه انسان‌ها را یکسان مشمول محبت خود دانستن، مشمول احسان خود داشتن و مهم‌تر از همه در حوزه دغدغه‌های خود داشتن؛ البته در میان همه انسان‌ها کسانی که هم کیش و آیین من هستند، ملیت مرا دارند و نژاد و قوم آنها، نژاد و قوم من نیز هست، اما هر اندیشه‌ای که کمتر از همه انسان‌ها را شامل شود، به همه انسان‌ها از جمله کسانی که مدنظر خودش بودند ضربه خواهد زد.

نکته هشتم: بحث بر سرتوجه به ساحت آگاهی است. فرض کنید من بیماری هستم که مرضی صعب‌العلاج دارم و یک کمیسیون پزشکی بر بالین من تشکیل شده است. از آنجا که من تخصص پزشکی ندارم از هیچ‌کدام از اصطلاحاتی که این پزشکان بر بالین من استفاده می‌کنند، سر در نمی‌آورم و از تعابیری که به زبان‌ انگلیسی، لاتین و فنی پزشکی به کار می‌‌برند، یک کلمه هم نمی‌فهمم. اما در عین حال اگر این کمیسیون پزشکی در تشخیص خود بر صواب رفته باشد و دارویی مطابق با تشخیص صوابش تجویز کند، این دارو در من موثر می‌افتد و وضع من را بهبود می‌بخشد. بنابراین در عین آنکه من کلامی‌ از ترمینولوژی پزشکان را متوجه نمی‌شوم و از هیچ چیز آن آگاهی ندارم، وضع من بهتر می‌شود. بهبود وضع من به عنوان بیمار جسمانی، منوط به فهمیدن حرف‌های آنها نیست، بلکه منوط به درست بودن حرف آنهاست؛ اگر حرف پزشکان درست باشد؛ گرچه من یک کلمه از آن را هم نفهمم در من موثر می‌افتد. آنچه در من موثر می‌افتد، دارویی است که پزشکان به من می‌دهند نه حرف‌هایی که می‌زنند. خیلی‌ها گمان می‌کنند جامعه هم همینطور است،‌فکر می‌کنند اگر روشنفکر‌ها، متفکران و مصلحان جامعه فقط خودشان حرفهاشان را بفهمند و بعد به تشخیص درست برسند،این تشخیص وضع مردم را بهبود خواهد بخشید، به‌‌رغم آنکه خود مردم نفهمند آنها چه می‌گویند. به عبارت دیگر، صلاح و اصلاح اجتماعی را به صلاح و اصلاح بدن قیاس می‌کنند. ما یک ترمینولوژی پیدا کرده‌ایم که آن را فقط خودمان می‌فهمیم، یعنی وقتی پدر و مادر من روزنامه ما را می‌خوانند هیچ چیز نمی‌فهمند. ما هم گویا از این باکی نداریم و می‌گوییم ما روشنفکران و متفکران و مصلحان به اندیشه و نتیجه درستی می‌رسیم، نتیجه آن را اعمال می‌کنیم و بعد وضع جامعه بهبود پیدا می‌کند؛ غافل از این که این قیاس مع‌الفارق است. اینجا تا آنچه می‌گوییم به آستانه آگاهی مردم نرسد، وضع آنها بهبود پیدا نمی‌کند. من بارها گفته‌ام که اگر در سال76(فارغ از ارزشگذاری و داوری) 21 میلیون نفر به آقای خاتمی‌آری می‌گویند و سپس در سال84 هم، 17میلیون به کس دیگری رای می‌دهند، خود بیانگر این است که چیزی وارد آستانه آگاهی مردم نشده است؛ چون اگر مردم در سال 76 چیزی گفتند، نمی‌توانند در سال84 گزینه‌ای کاملا متناقض با آن را انتخاب کنند؛ بنابراین چیزی در اینجا مفقود است و ما به آن توجهی نمی‌کنیم. ما باید از زبان خاص روشنفکری خود بیرون بیاییم. باید بتوانیم با زبان بسیار ساده سخن بگوییم. اگر پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ من سخنان مرا فهمیدند، اگر روستاییان حرفم را فهمیدند، در آن صورت به حرفی که فهمیده‌اند، التزام پیدا می‌کنند. اما اگر حرفی را نفهمند و فقط بگویند دیگران چنین می‌گویند، یک دیگران دیگری هم می‌آیند و چیز دیگری می‌گویند. حدیثی منسوب است به امام صادق(ع) که می‌فرماید: من ادخله الناس فی‌الدین، اخرجه الناس اخری من دین؛ یعنی هر کس که گروهی او را وارد دین کنند گروه دیگری او را از دین خارج می‌کنند. این ورود و خروج زمانی به دست گروه‌ها انجام نمی‌شود که سخن به آستانه آگاهی فرد برسد، ما باید از این زبان زرگری و ژاژگون و لسان فنی که فقط خودمان می‌فهمیم و مردم نمی‌فهمند، پرهیز کنیم. وقتی کسی مطلبی را فهمید، از آن برنخواهد گشت. نظر و رای کسی را که نیم جویده فهمیده یا اصلا نفهمیده، می‌توان با شعار و اطلاعات غلط، حب و بغض، تهدید و تطمیع تغییر داد. اما چیزی را که فهم شود هیچ کس نمی‌تواند از انسان بگیرد. اگر فکر می‌کنیم کمیسیون پزشکی‌ای هستیم که بر بالای سر بیماری به نام جامعه قرار گرفته‌ایم و مهم نیست که جامعه حرف ما را بفهمد و مهم این است که خودمان حرف هم را بفهمیم، معنای آن این است که متاسفانه ما به آگاهی توجه نداریم و آن را دست کم می‌گیریم حال آنکه در هر تغییر اجتماعی(چه تغییرات سیاسی، اقتصادی، حقوقی، چه تغییردر خانواده، تعلیم و تربیت ، دین و مذهب) مهم‌ترین عنصر آگاهی است. البته ما تغییرنما و شبه تغییر داریم، به تعبیر کسانی که در جامعه‌شناسی معرفت کار می‌کنند، ما چیزی داریم به نام تغییر کاذب، تغییرنما و شبه تغییر. تغییر واقعی، وقتی است که من بتوانم چیزی را به طرف مقابلم تفهیم کنم. حالا اگر این آگاهی رسانی به مردم جدی است، طرز سخن گفتن ما با مردم باید متفاوت باشد و وضعیت قبلی ما باید تغییر کند. ما باید از فضل فروشی روشنفکرانه، از حرف‌های مغلق دست برداریم، از این که ترمینولوژی ما را فقط آکادمیسین‌ها بفهمند احتراز کنیم. هنر این است که آسان سخن بگوییم. پل ادواردز، شاگرد برتراند راسل که دایره‌المعارفی در باب فلسفه به زبان انگلیسی با آثار او منتشر شد، جمله‌ای نقل می‌کند که من خیلی به آن اعتقاد دارم؛ او می‌گوید: من بسیاری از سخنانی را که راسل می‌گفت فراموش کرده‌ام، بسیاری راهم قبول نداشتم، اما راسل کاری با من کرد که من فکر می‌کنم آن کار می‌تواند سرآغاز تحولی در جهان باشد، راسل به ما نشان داد برای این که عمیق باشیم، لزومی‌ ندارد که مبهم‌گو و دشوارگو باشیم. افراد نباید برای نشان دادن عمق خودشان به مبهم‌گویی رو بیاورند. ما در عین حال که باید عمق خودمان را حفظ کنیم، باید واضح و شفاف سخن بگوییم و از ابهام و ایهام و پیچیدگی بپرهیزیم تا همه حرف ما را بفهمند. من وقتی موفق هستم که فرودست‌ترین لایه‌های معرفتی اجتماع حرفم را بفهمند. به نظر من علت عدم تعمیق اصلاحات در کشور ما و علت این که روشنفکران در یکصد سال گذشته، نتوانسته‌اند تحولی جدی در وضع و حال مردم ایجاد کنند این بوده است که به زبان زرگری سخن گفته‌اند. فقط برای خودشان حرف زده‌اند و متوجه نبوده‌اند که بهبود وضعیت این مریض موقوف به این است که زبانشان را فهم کند. نکته نهم: هر کسی باید بداند توانایی‌هایش در چه ساحتی است. توانایی، جمع بین علاقه و استعداد است. باید فهمید علاقه، معطوف به چه حوزه‌هایی است، اعم از فعالیت‌های نظری و فعالیت‌های عملی و استعداد به چه حوزه‌هایی متمایل است. این نیست که همه انسان‌ها یک کار بکنند، یعنی همه انسان‌ها هم به یک هدف برسند. بنابراین اگر کسی در فعالیت اجتماعی، کار خاصی انجام می‌دهد قرار نیست که من هم از او تقلید کنم. چه بسا من در آن کار توانایی نداشته باشم، یعنی علاقه و استعداد آن کار را نداشته باشم، یا آن که یکی را دارم و دیگری را ندارم. باید بپذیریم که در ناحیه هدف، نوعی وحدت داشته باشیم، اما در ناحیه کارکردها، کارکردهای متنوع را بپذیریم و نخواهیم همه از یکدیگر تقلید کنند زیرا هر کس در حیطه‌ای مشخص فعالیت می‌کند. نباید به لحاظ کار و کارکرد نوعیuniformity پدید آوریم. اگر همه یک هدف داشته باشیم امر مطلوبی است، اما به شرط این که هر کس در رسیدن به این هدف کاری و نقشی را برعهده بگیرد و این کار کاملا با استعداد و علاقه او متناسب باشد. از همه انتظار نداشته باشیم که یک کار را انجام دهند و به یک مسلک سلوک کنند. این نکته‌ای است که خیلی‌ها به آن توجه نمی‌کنند. معنای بودن دیگران با ما این نیست که نقشی مثل نقش ما داشته باشند. هر کسی توانایی‌های خاص خودش را دارد و باید به اندازه توانایی‌های خودش از او انتظار داشت. توقع و انتظارهای بیش از توان افراد هم خلاف اخلاق است و هم خلاف مصلحت‌اندیشی، چون این توقع برآورده نخواهد شد. یکی از آموزه‌های مشترک همه ادیان و مذاهب به خصوص آیین‌های شرقی(آیین هندو، بودا، دائو) که در قرآن هم آیه‌ای ناظر بر آن وجود دارد، توجه به سنخ روانی افراد است، یعنی به مقتضای سنخ روانی افراد از آنها انتظار داشته باشیم. البته این سنخ روانی غیر از امور ژنتیک، مسائل وراثتی، مساله محیط و تعلیم و تربیت و نیز غیر از مساله سن است. به غیر از این عوامل، عامل دیگری هم بین ما تفاوت ایجاد می‌کند و آن سنخ روانی افراد است. مثلا سنخ روانی درونگرا از سنخ روانی برونگرا متفاوت است، سنخ روانی کنشگر و active از سنخ روانی کنش‌پذیر و passive متمایز است، نباید از همه اینها انتظار واحدی داشت. اگر این مطلب لحاظ شود، اصلاحات و اصلاحگری به معنای دقیق کلمه از جمله در ساحت سیاسی، رشد بیشتری می‌کند. آیه کل یعمل علی شاکله یعنی هر انسانی فقط براساس شاکله خودش می‌تواند عمل کند نیز توسط بعضی از مفسران این گونه تفسیر شده است. حرف من این است که ما باید به سنخ روانی توجه کنیم، چرا که این ویژگی، علاقه‌ها و استعدادها را متفاوت می‌کند و باید متناسب با این تفاوت‌ها، شان‌های مختلفی را انتظار داشت. نکته دهم: لازمه حق‌طلبی و مصلحت‌اندیشی این است که کار خود را خوب انجام دهیم. خیلی مهم است که ما ذره‌بین را فقط روی دیگران قرار ندهیم. ما باید کار خود را خوب انجام دهیم. انتقادات ما از شخصیت‌ها، از وکیل و وزیر و رئیس‌جمهور ناظر بر این است که او در شأنی قرار گرفته که به مقتضای آن خوب عمل نمی‌کند. وقتی وزیری خوب عمل نمی‌کند معنایش این است که پستی را به عهده گرفته و به مقتضای جمیع لوازم آن خوب عمل نمی‌کند. این در مورد همه مصداق دارد. پزشک و معلم هم باید کارشان را خوب انجام دهند ولی بسیاری از ما کارهایی را که به مقتضای انتظارات اجتماعی و نقشی که در شبکه مناسبات جامعه به عهده گرفته‌ایم، به خوبی انجام نمی‌دهیم؛ انتقاد و ادعایمان معطوف به دیگران است حال آن که خوب عمل کردن خود را مورد غفلت قرار می‌دهیم. نقل شده که یکی از اصحاب پیامبر(ص) از دنیا رفت. پیامبر و سایر اصحاب بر سر قبر او ایستاده بودند، یکی از اصحاب در حال کندن قبر بود، بعد از این که قبر را کند و بیرون آمد تا جنازه را درون قبر بگذارند پیامبر کلنگ یا تیشه‌ای از او گرفتند و داخل قبر شدند و کلوخی را که قدری در داخل قبر برآمدگی داشت، تراشیدند تا دیواره قبر کاملا یکنواخت شود. بعد اصحاب پرسیدند که شما با چه منطقی دیواره قبر را تراشیدید، قبری که مرده درون آن قرار می‌گیرد و از خاک پر می‌شود؟ حضرت جمله‌ای فرمودند که: رحم‌ا... من اذا عمل اتقنه یعنی خدا بر انسانی که وقتی کاری را قبول می‌کند، متقن انجام می‌دهد، رحمت می‌آورد. حتی اگر قبول کردی که قبر بکنی کارت را خوب انجام بده، انصافا این خصیصه در ما ضعیف شده است. اگر معترضیم و اعتراضمان هم حق است،آیا واقعا جوهره‌اش آن نیست که بر کسی یا کسانی اعتراض داریم که کاری را که برعهده گرفته اند، خوب انجام نمی‌دهند؟ آیا این توقع نباید به خود ما هم معطوف باشد؟ از یاکوب بومر، عارف بسیار گرانقدر آلمانی که پینه‌دوز بود، پرسیدند راه سیرو سلوک عرفانی چیست؟ گفت این است که اگر من کفشی برای پینه‌دوزی گرفتم آنچنان پینه کنم که بعد از مرگم بگویند اگر پینه‌دوز بود، او بود. پینه‌دوزی که خوب پینه‌دوزی می‌کند ارزشمندتر از استاد دانشگاهی است که خوب استادی نمی‌کند. این که آدم کار خود را فارغ از شان و حیثیت اجتماعی آن کار، خوب انجام بدهد خیلی ارزشمند است، نه فقط به لحاظ اخلاقی ارزشمند است، بلکه اقتضای مصلحت‌اندیشی و لازمه رشد و توسعه و پیشرفت نیز همین است.