صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۱۰۶۴۸۰
تاریخ انتشار: ۰۹ : ۲۳ - ۲۷ فروردين ۱۳۹۲
داستان کوتاه؛
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
امیر رضا قراگزلو: هنوز چند قدمی دور نشده بود که ناگهان ایستاد ، فکری از خاطرش گذشت و بسوی منزل هلن بازگشت. روبروی درب ایستاد ، آونگ زنگ در را کشید و صدای ناقوس مانند زنگ، در خانه پیچید. خانم خدمتکار پس از چند لحظه کوتاه در را گشود و با دیدن آنتونی تعجب کرده ، گفت: آه ، آقای آنتونی! وسیله ای را جا گذاشتید؟ آنتونی که انگار صورتش از آتش درون گداخته شده بود ، با صدایی گرفته و با لکنت گفت: خیر، می خواهم خانم را ملاقات کنم. خدمتکار که انگار دستپاچه شده بود و از گفتن آنچه که می خواست خجالت می کشید و به دنبال راه چاره ای بود آنتونی را مورد خطاب قرار داد : اما شما همین چند لحظه پیش از خانم جدا شدید و منزل را ترک کردید. آنتونی که دیگر طاقت انتظار نداشت با لحن تندی گفت: مطالبی را فراموش کرده بودم تا بگویم و با لحن تند تر و مسخره ای گفت: آیا اجازه می فرمایید!؟

خدمتکار که از طرز گفتار آنتونی کاملاً ناراحت شده بود و مشخص بود که دیگر از آنچه می بایست بگوید شرمنده نمی باشد با صدای بلند تری گفت: خانم به من امر نموده دیگر اجازه ورود شما را به منزل ندهم. آنتونی که انتظار چنین جمله ای را نداشت ، فوراً به دنبال چاره ای برای ورود به خانه گردید و با لحن کاملاً مودبانه ای گفت: خواهش می کنم ...خواهش می کنم به خانم بگویید تنها چند دقیقه ....چند دقیقه مزاحمشان می شوم و برای همیشه این خانه ، نه این شهر را ترک می کنم.

خانم خدمتکار که همیشه آنتونی او را به یاد عاشقش که سالها پیش دیوانه وار او را دوست می داشت و در کارخانه ذوب آلومینیوم کار می کرد و از بد حادثه یک هفته قبل از ازدواجشان پایش سُر خورد و داخل پاتیل ذوب شده افتاد ، دلش برای آنتونی سوخت و به او گفت منتظر بماند.

آن چند لحظه برای آنتونی به اندازه یک روز گذشت . در باز شد. خدمتکار با خنده ای بر لب به آنتونی گفت که خانم او را می پذیرد. انگار دنیا را به او داده بودند . آنتونی راه را خوب می دانست. از راهروی باریک عبور کرد ، وارد سالن پذیرایی شد که دو اتاق در طرفین و آشپزخانه نیز در گوشه قرار داشت و راه پله ای که به طبقه بالا منتهی می شد. چندین مبل راحتی، دو میز عسلی و یک میز پذیرایی که روی آن جعبه قدیمی حاوی سیگار برگ و ظرفی پر از میوه های فصل و لیوانهای مخصوص نوشیدنی قرار داشت، سالن را پر کرده بود. روی دیوار مابین درب دو اتاق تابلو بزرگی از نقاشی گمنام که یک غروب آفتابی را در دهکده شمالی که پر از درخت و سبزه و مزرعه با خانه های کوچک ، اما مردمی که همه می خندیدند به نمایش گذاشته بود، وجود داشت و در کنار درب آشپزخانه سپر و شمشیر جد بزرگ هلن که نشان خانوادگی آنها نیز بود قرار دشت.

آنتونی بارها این سالن را دیده بود و برایش چیز جدیدی وجود نداشت، اما مانند همیشه از دیدن تابلو دلش می گرفت. زندگی قشنگ بود ، پر لبخند ، پر از سبزی و امید و دوست داشتن اما غروب دل کندن از آن و پایان قشنگی اش را نشان می داد. انگار غروب زندگی را تداعی می کرد.

همچنان غرق در تابلو بود که متوجه شد خانم از پله ها پایین می آید. هلن مانند همیشه لباس سیاه بلند که در قسمت دامنش چین های مرتب و براق داشت پوشیده بود و این لباس سفیدی صورتش را بیشتر جلوه می داد. آنتونی کنار پله ها زانو زد. مانند سربازی که در میدان جنگ در برابر پادشاه حامل پیغامی باشد. هلن بی توجه روی یکی از راحتی ها نشست. پایش را روی پایش انداخت و سیگار برگی را از جعبه روی میز برداشته و روشن کرد. آنتونی ایستاد و گفت: خوب می دانم که شما از من بیزار هستید. وجود من برای شما ناراحتی ایجاد می کند و حتی دوست ندارید که مرا ببینید. هلن گفت: دیگر کافی است. در این باره بارها صحبت کردیم. تا آنجا که یادم هست یک ساعت نمی شود که قرار گذاشتیم دیگر همدیگر را نبینیم. آنتونی گفت: برای شما ساده است ولی قلب من تنها برای شما می تپد و بدون شما نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار من است. خوب می دانید عشق من به شما هوس نیست. من بدون شما در این دنیا کاری ندارم. شما مفهوم زندگی من هستید و بی مفهوم حتی هیچ واژه ای نمی تواند به حیات خود ادامه دهد. هلن خنده دلربایی کرد و گفت: پس از شوهرم ، خواستگاران زیادی داشتم اما هیچکدام مانند تو سمج نبودند، شما همیشه سخنران خوبی بودید. اگر از بی علاقگی ام به شما بگذرم خوب می دانی که من از خانواده اصیلی هستم ، اما تو چی؟

آنتونی ملتمسانه گفت: می دانم که من از طبقه ضعیف جامعه ام و فاصله طبقاتی جامعه ما فاصله میان ماست ، اما این تقدیر من است و رهایی از آن برایم ممکن نیست چراکه آتش عشق درون من این فاصله ها را هیچگاه نخواهد فهمید. هلن حرف آنتونی را قطع می کند: پس به دنبال تقدیرت برو. آنتونی بلافاصله می گوید: تقدیر مرا به اینجا کشانده است، خیابان سنت پیتر، شماره 23.

هلن می خندد و با تمسخر می گوید: مانند پستچی ها صحبت می کنید. شاید برای من تلگرافی آورده اید. آنتونی می گوید: از بچگی آرزوی جهانی را داشتم که در آن هیچ فاصله ای آدم ها را از هم جدا نمی کرد و اصلاً فاصله ای وجود نداشت. شهر خدا ! که انسانها همیشه آرزوی زندگی در آن را داشتند. سرزمینی که داشتن یک قلب برای زندگی و دوست داشتن در آن کافیست و هیچ طبقه و فاصله ای آدم ها از هم جدا نمی کرد و انسانها در کنار هم سعادت را تجربه می کردند ...و بازهم خنده هلن: اینبار دیگر مانند فیلسوف ها سخن می گویید.

آنتونی می گوید: کاش کشیش بودم و در میان قلب سختتان از طریق آیات وحی رسوخ می کردم و دلتان را نرم و خویتان را ملایم می کردم. معجزه ای می آوردم و یا حداقل شعله ای اندک از عشقم به شما را نشانتان می دادم اما افسوس که خدا این قدرت را به من نداده است. هلن خنده ی بلندی می کند و می گوید: آه پدر! زمان زیادی است که من اعترافی نکرده ام. من آنتونی را بسیار دوست دارم! هلن اینبار کلماتش را با لحن مسخره ای بیان می نمود: خوب دیگر آقای آنتونی ! هلن ایستاده حرفهایش را ادامه میدهد: نمایش مسخره تان را تمام کنید. من باید استراحت کنم و اما حرف آخر: هیچ پلی میان ما وجود نخواهد داشت.

خانم هلن آرام آرام از روی پله ها به سمت طبقه بالا حرکت کرد و آنتونی با نگاهش او را تعقیب می نمود. به راستی حرفی باقی نمانده بود. آنتونی کتش را از روی راحتی برداشت و وارد خیابان شد. تمام خیابان را دوید تا به پل گالیباردی رسید که روی رودخانه سنت پل بود. لحظه ای ایستاد، به مردم نگاه کرد که چگونه آرام از کنار هم می گذرند ، برخی باهم صحبت می کنند و برخی کلاهشان را به احترام آشنایی که ملاقات می کنند از روی سر بر می دارند. به رودخانه نگاه کرد که بنا به فصل خروشان بود. از کودکی از غرق شدن در اب می ترسید، هنوز در خاطرش مانده بود.

صبح روز بعد خانم خدمتکار با عجله روزنامه صبح را روی میز صبحانه آورد و برای خانم هلن که مشغول خوردن صبحانه در آشپزخانه بود تیتر اصلی را که خبر خودکشی و غرق شدن آنتونی در رودخانه سنت پل بود خواند . اشک می ریخت.

خانم هلن اما هیچ عکس العملی نشان نداد و با خونسردی صبحانه اش را کامل کرد. خانم خدمتکار که هنوز اشک می ریخت در دلش به سنگدلی خانم فکر می کرد. هلن پس از صبحانه وارد سالن شد ، روی مبل راحتی نشست و یک سیگار برگ روشن کرد و به خدمتکار گفت که تا مغازه برود و سیگار برگ تهیه کند. خدمتکار گفت که هنوز سیگار برگ دارند و برای خرید آن عجله ای وجود ندارد. خانم با فریاد از خدمتکار خواست تا کاری را که او گفته انجام دهد. هنگامی که خدمتکار به خانه برگشت خانم را در سالن ندید ، اما چیزی نظرش را جلب نموده بود ، شمشیر خانوادگی روی دیوار نبود، صدایی از آشپزخانه شنید...