arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۷۸۵۱۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
خاطرات نخستین وزیرمختار انگلیس در ایران؛ شماره سی و یک؛

شاه بر افزایش لطف و اطمینانش به من عمل کرد و هفته ای دوبار به دنبال من می فرستاد/ شاه گفت که مالکیت الماس ها را مدیون من هستند

 آنگاه من در باره لطفعلی خان تقریباً همان مطالبی را برای شاه گفتم که در اوایل کتاب سلسله قاجار آمده است و هنگامی که به آن قسمت رسیدم که آن پادشاه به اصرار از من می‌خواست تا آن الماس‌های درشت را از او قبول کنم، شاه حرفم را قطع کرد و گفت: آه بله، به خاطر دارم میرزا حسین به عمویم می‌گفت که هر چه باشد او مالکیت آن جواهرات گرانبها را به آن فرنگی ای مدیون بود که آن قدر مخالفش بود و تهدیدش می‌کرد همچنین هنگامی که گفتگوی میان آن شاهزاده خردسال و خودم در باغ وکیل را برای شاه تعریف کردم گفت: «خسرو» این جاست؛ آیا دوست دارید او را ببینید؟ فردا او را نزد شما می‌فرستم من نمی‌توانم آنچه را بر افتاده سر او آمده تغییر دهم - مرد بیچاره - اما به شما می‌گویم که اگر به جای عمویم به دست من بود چنین بلای سختی بر سرش نمی‌آمد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: سر هارفورد جونز بریجز (۱۱۴۲-۱۲۲۵) دیپلمات و نویسنده اهل انگلستان بود. او نخستین وزیرمختار دولت بریتانیا در ایران بود. هارفورد جونز در جوانی به کمپانی هند شرقی پیوست و در جایگاه نمایندهٔ این شرکت میان سال‌های ۱۱۶۱-۱۱۷۲ در بصره خدمت کرد. همچنین از ۱۱۷۶-۱۱۸۴ را در بغداد سپری کرد. او که چیرگی بسیاری در زبان‌های شرقی یافته بود با پشتیبانی رابرت داندس در سمت نمایندهٔ فوق‌العادهٔ بریتانیا به ایران در دوره فتحعلیشاه فرستاده‌شد. وی در ۱۸۳۳ کتابی را به نام دودمان قاجار که ترجمه‌ای از کتابی دست‌نویس ایرانی بود را به چاپ‌رساند. در ۱۸۳۸ نیز جزوه‌ای را دربارهٔ علایق انگلستان در ایران منتشر کرد.
از قسمت قبل:
«ریموند خود را تبعه مادرزادی فرانسه اعلام کرد و بدین وسیله از حمایت نماینده فرانسه در بغداد برخوردار شد که علی پاشا حاکم عثمانی بغداد هم اجازه این کار را داد با این حال ریموند گمان می‌کرد که دولت بریتانیا در هند از طریق من این مسأله را پیگیری می‌کند و به این سادگی‌ها او را ر‌ها نخواهد کرد. بنابراین در اولین فرصت بغداد را ترک کرد و خود را تحت حمایت کنسول فرانسه در حلب قرار داد که از آنجا به هیئت ژنرال گاردان پیوست و همان طور که قبلاً گفتم از طرف او به خدمت نایب السلطنه گمارده شد.»

با آگاهی کاملی که از شخصیت خطرناک این مرد داشتم و می‌دانستم چه کار‌هایی از دست او برمی آید بسیار ناراحت شدم که او را در مقامی که بود دیدم و واضح و بی پرده در این باره با میرزابزرگ صحبت کردم. میرزا بزرگ حرف‌های مرا پذیرفت و تأیید کرد ولی برایم گفت که نایب السلطنه، ریموند را فردی بسیار کارآمد و به درد بخور می‌داند و اگر من قبل از پیدا شدن جایگزینی برای او در باره برکناری‌اش به نایب السلطنه اصرار کنم باعث بروز سردی در روابطمان خواهد شد که این برای نقشه‌هایی که میرزابزرگ در نظر داشت، آسیب بزرگی محسوب می‌شد اما به من اطمینان داد که تا آن وقت ریموند را طوری تحت نظر قرار می‌دهد که نتواند ضربه‌ای به من بزند یا خرابکاری دیگری بکند. بنابراین من فکر کردم که صبر و حوصله همراه با احتیاط و دوراندیشی بهترین کاری است که در حال حاضر از دستم برمی آید.

اما به میرزا گفتم چون به خوبی می‌دانم چقدر مهم است که بتوانم نظر موافق و اطمینان نایب السلطنه را به خودم جلب کنم تا جایی که می‌توانم اندرز او را به کار می‌بندم اما اضافه کردم باید به جنابعالی چیزی را بگویم که شاید خودتان از قبل بدانید و آن این که ریموند یک سرباز فراری از خدمت است؛ قوانین ما بر ضد فراریان بسیار سخت است؛

اگر من ریموند را ببینم باید دستگیرش کنم؛ اگر دستگیرش کنم حداقل کاری که از دستم برمی آید این است که او را به بمبئی بفرستم تا محاکمه شود؛ و اگر او محاکمه شود مطمئناً به مرگ محکوم می‌شود. پس از قول من به نایب السلطنه اطمینان دهید که هر کاری از دستم برآید برای جلب دوستی ایشان خواهم کرد غیر از نادیده گرفتن وظیفه‌ام و اکنون به شما گفتم که وظیفه‌ام چیست بنابراین مطمئنم حضرت نایب السلطنه، اقداماتی به عمل خواهند آورد که من مجبور به انجام عمل ناخوشایندی نشوم مطمئن بودم که خبر این گفتگو به زودی به گوش ریموند می‌رسد.

ضمن این که می‌دانستم او آدم رذل و هرزه‌ای است می‌دانستم که آدم بزدلی هم هست و بنابراین تقریباً مطمئن بودم که وقتی حرف‌های مرا بشنود، دیگر نمی‌تواند مدت زیادی در ایران بماند که همین طور هم شد و چند روز بعد، بدون آن که از نایب السلطنه خداحافظی کند، از آنجا رفت و من دیگر چیزی در باره او نشنیدیم غیر از این که یک بار نایب السلطنه گفت که او را مردی نمک نشناس و ناسپاس می‌داند که به درد هیچ کاری نمی‌خورد. شاه به وعده خود مبنی بر افزایش لطف و اطمینانش نسبت به من عمل کرد و معمولاً هفته‌ای یکی دو بار به دنبال من می‌فرستاد تا در محوطه میانه با او ملاقات کنم.

در این ملاقات‌ها گاه میرزا شفیع و میرزابزرگ هم حضور داشتند و گاهی وقت‌ها نبودند. یک بار هنگامی که با شاه تنها بودم، از من خواست تا آنچه میان من و شاه مرحوم لطفعلیخان زند گذشته بود را برایش تعریف کنم و اضافه کرد که داستان‌های عجیبی از رابطه نزدیک من با او و داستان‌های عجیبتری در باره لطفی که او در حق من داشته شنیده است و در خاتمه حرف‌هایش گفت: به همین خاطر بود که اسم شما در کتاب سیاه عمویم، آقامحمدخان، با حروف درشت و پررنگ نوشته شده بود و اگر شما به دست او می‌افتادید فکر نمی‌کنم به این سادگی‌ها می‌توانستید خلاص شوید.

 آنگاه من در باره لطفعلی خان تقریباً همان مطالبی را برای شاه گفتم که در اوایل کتاب سلسله قاجار آمده است و هنگامی که به آن قسمت رسیدم که آن پادشاه به اصرار از من می‌خواست تا آن الماس‌های درشت را از او قبول کنم، شاه حرفم را قطع کرد و گفت: آه بله، به خاطر دارم میرزا حسین به عمویم می‌گفت که هر چه باشد او مالکیت آن جواهرات گرانبها را به آن فرنگی ای مدیون بود که آن قدر مخالفش بود و تهدیدش می‌کرد همچنین هنگامی که گفتگوی میان آن شاهزاده خردسال و خودم در باغ وکیل را برای شاه تعریف کردم گفت: «خسرو» این جاست؛ آیا دوست دارید او را ببینید؟ فردا او را نزد شما می‌فرستم من نمی‌توانم آنچه را بر افتاده سر او آمده تغییر دهم - مرد بیچاره - اما به شما می‌گویم که اگر به جای عمویم به دست من بود چنین بلای سختی بر سرش نمی‌آمد.

 پدرش را من هم مجبور بودم به مرگ محکوم کنم چون با توجه به ضدیت او با ما کار دیگری نمی‌شد، کرد اما حتی در این باره هم مسلماً اگر من به جای عمویم بودم مرگ آسان‌تری برای او در نظر می‌گرفتم نه آن طور که عمویم او را زجر داد او یک شیرمرد حقیقی و بزرگ بود. روز بعد حوالی عصر برای پذیرایی از شاهزاده خسرو آماده شدم. او همراه چند خدمتکار و چند نفر از فراشان شاه از راه رسید و من برای استقبال از او از خیمه‌ام خارج شدم. دست او را گرفتم و به بالای خیمه که محترم‌ترین محل محسوب می‌شد هدایتش کردم و از او خواستم بنشیند که نشست.

من چند لحظه‌ای برپا ایستادم تا این فرصت را به او بدهم که مرا به نشستن دعوت کند اما او با اضطراب و ناراحتی از جایش بلند از شد و بازوان مرا گرفت و گریه شدیدی سر داد. پس مدتی شروع به صحبت کرد و گفت: شاه لطف بزرگی در حق من کرده که اجازه داده به دیدن دوست قدیمی پدرم بیایم از موقعی که شنیدم شما به تهران وارد شده‌اید آرزوی چنین ملاقاتی را داشته‌ام ولی می‌ترسیدم اجازه بگیرم تا به دیدن شما بیایم اما میرزا بزرگ - که جای پدر من است ـ گفت که صبر و حوصله داشته باشم و او ترتیب این کار را می‌دهد.

دیشب وقتی شما از حضور شاه مرخص شدید او به دنبال من فرستاد و گفت اجازه دارم که امروز با شما ملاقات کنم خودتان می‌توانید حدس بزنید که با چه شور و اشتیاقی اکنون به دیدن شما آمده‌ام. » آنگاه هردویمان نشستیم و شروع کردیم به صحبت از روزگاران قدیم در شیراز از او پرسیدم که آیا گفتگویمان را در باغ وکیل به خاطر دارد. او گفت برای این که نشان که آن را خوب به خاطر دارم از شما می‌خواهم یک چاقوی جیبی و یک قیچی دیگر برای دایه ام به من بدهید.

نظرات بینندگان