«یک حسی که از آقای طالقانی در روحیهام مانده این است که در عین بزرگواری، انسان خیلی تنهایی بود و این تنهایی او هم مربوط میشد به اینکه او نمیخواست به نفع یک فکر، افکار دیگر و روحیات دیگر را ندیده بگیرد و احتمالاً پایمال کند. این چیزی بود که من فهمیده بودم و برای همین هم، خیلی وقتها تنها قدم میزد و من میرفتم کنار او قدم میزدم و سپس مینشستیم. او سیگار هُمای کوچک میکشید...»
اینها را محمود دولتآبادی میگوید. خالق «کلیدر» و «جای خالی سلوچ» که او را اکثریت به صفتِ نویسنده میشناسند و کمتر به وجوه دیگر شخصیتش پرداخته شده است. به گزارش «تاریخ ایرانی»، اخیراً مجله «یادآور» در قالب شناختنامهای که برای آیتالله سید محمود طالقانی منتشر کرده، گفتوگویی هم با دولتآبادی داشته و در آنجا نویسنده از روزگاری سخن گفته که به واسطۀ کار تئاتر و برگزیدن سبکی اعتراضی از نمایش، سر از زندان قصر درآورد.
دولتآبادی که سال ۱۳۱۹ در سبزوار متولد شده، در اسفندماه سال ۱۳۵۳ بازداشت شد. چند سالی از باب شدنِ چپستیزی در دستگاه امنیتی ایران میگذشت و هر روز کسی به واسطۀ ارتباط با آنها که عناصر «خرابکار» و «مخل امنیت» خوانده میشدند، راهی سلولهای زندان میشد. محمود دولتآبادی هم از آن جمله بود. کمی بعد از اجرای «حادثه درویشی» اثر ضدفاشیستی آرتور میلر و یک شب مانده به پایان اجرای تئاتر «در اعماق» که ملودرامی اجتماعی مربوط به قرن نوزدهم روسیه بود، بازداشتش کردند؛ بازداشتی که یک برچسب برایش به ارمغان آورد؛ چپگرا!
«فقدان آزادیهای حزبی، اجتماعی و سیاسی باعث شد همه در هم بُر بخورند. وقتی جامعه بسته است افراد خود به خود یک برچسب یا انگ پنهانی رویشان نقش میشود! در نتیجه من را در طیف چپ – البته نه یک پرسنل سیاسی - طبقهبندی و بعد هم دستگیر کردند.» این را محمود دولتآبادی گفته بود، ۵ سال قبل در گفتوگویی پیرامون حال و هوای دهه ۵۰.
دورانی که حالا بخشهایی از آن را به بهانۀ یادکردی از آیتالله طالقانی روایت کرده است. او روایتی دستِ اول دارد از بازتاب تغییرات ایدئولوژیک سازمانهای چریکی در دهه ۵۰، که به جدا کردن سفرههای زندانیان از یکدیگر انجامید: «... از اواسط سال ۵۴، ۵۵ به بعد، کمکم فضای زندان دوگانه شد. این دوگانگی به آنجایی رسید که یکبار بچههایی به من گفتند: «فلانی! برخی از دوستان میخواهند از ما جدا بشوند.» گفتم: «یعنی چی که میخواهند جدا بشوند؟ ما که همگی در زندان هستیم. چه جوری جدا بشوند؟» گفتند: «مثلاً اینها میخواهند سفره را جدا کنند.» گفتم: «کار خوبی نیست. یعنی چه که میخواهند این کار را بکنند؟» گفتند: «به هر حال میخواهند این کار را بکنند. نظر شما چیست؟» گفتم: «من با مردم در هیچ سطحی مشکل ندارم. هر کس هر گرایش و آیینی که دارد، برای خودش محترم است، ولی من علاقه ندارم که سفرهام از کسی جدا باشد، اما اگر کسانی هستند که نمیخواهند با من همسفره بشوند، این هم حق آنهاست...»
دولتآبادی دربارۀ تبعات این تصمیم و فضای حاکم بر زندان پس از این اتفاقات میگوید: «یکی از کارهایی که این دوستان کردند و خیلی جالب نبود این بود که از قبل بنا گذاشتند که از چهارشنبه سفره را جدا کنند و نه مثلاً از فردا. سهشنبه ملاقاتی میآمد و زندانی در هر ملاقاتی میتوانست ۳۰ تومن از خانواده دریافت کند. عدهای بودند که خانوادهشان در تهران نبودند و بچههایی که ملاقاتی داشتند، پول را میگرفتند و در جیبهای لباسهای زندان در اتاقها میگذاشتند تا هر که به اندازه نیازش پول بردارد، مثلا برای خرید سیگار. من روزی دو سه نخ سیگار میکشیدم. فردا که سفره را جدا کردند، رفتم دست کردم توی جیبم و دیدم پول نیست. جیبها را گشتم خبری نبود. قبلاً هم بنا شده بود که شهردار از بچههای مذهبی باشد. من خیلی حیرت کردم. رفتم توی اتاق بغلی و همه جیبها را گشتم و پول نبود. سه تا اتاق – گمانم – این طرف بود به سمت انتهای راهرو، دو - سه اتاق هم آن طرف به سمت در ورودی. بالاخره پول پیدا نکردم...»
دولتآبادی سرانجام برای رفع نیازش به گروهی از زندانیان که «میخواستند بگویند مخالف نیستیم» و از دیگران «کناره گرفته بودند» متوسل شد و پولی را برای خریدن سیگار از آنان گرفت اما این موضوع آنچنان بر او سنگین آمد که از آن پس سرگشته و ناراحت، در پی کسی بود تا با وی از ناراحتیاش سخن بگوید. اینچنین بود که سراغ آیتالله طالقانی را گرفت و نزد او گلایه کرد: «ناراحتیم برای این بود که این رفتار واقعاً غیراجتماعی و مغایر با زندگی جمعی بود. معلوم بود بعضی از بچههایی که شهردار بودند، پولها را برداشتهاند. من همین که رسیدم به آقای طالقانی گفتم: آقا! اینها چه جور دوستانی هستند؟ ما همه زندانی هستیم و هرچه داریم مشترک است و اینها ناگهان همه چیز را مصادره کردند. آقای طالقانی گفت: متاسفانه جوانی است...»
این برخورد همدلانه او را شیفته طالقانی کرد. آنچنان که در میان همه همبندانش او را جور دیگری میدید، دیدگاهی که از رفتار منحصربهفرد طالقانی نشأت میگرفت: «با آقای طالقانی احساس دوستی پیدا کردم. ایشان کم قدم میزد و معمولاً کنار حیاط مینشست، من میرفتم پهلویش مینشستم. البته روابطم با همه آقایان خوب بود، ولی آقای طالقانی به طور کلی از لحاظ روحی و فکری، وضعیت متفاوتی داشت و بچههای دیگر هم که زندانی سابق بودند، مثل پاکنژاد و آقا رحیم و... با آقای طالقانی خیلی راحت بودند، به خصوص پاکنژاد. اساساً نگاهی که آقای طالقانی داشت، نسبت به مجموعه مردم مملکت فراگیر بود...»
میگفت ارانی به ما قوت قلب میداد
دولتآبادی آرام آرام به طالقانی خو میگرفت و او را چون همدمی باتجربه در زندان میپنداشت که میتواند درددلهایش را درباره همه کس و همه چیز با او در میان بگذارد؛ از جمله درباره جلال آلاحمد؛ نویسنده مشهور و بحثبرانگیز دهه ۴۰ که دولتآبادی آن زمان در صف منتقدانش بود. نقدهایی که حالا خود به آنها نگاهی انتقادی دارد: «حالا که فکر میکنم به آن شرایط، به نظرم آنقدر بیاهمیت و بیمعیار میرسد که نمیخواهم به یاد بیاورم. علیایحال چون میدانستم که بین آقای طالقانی و آلاحمد نزدیکی وجود دارد و آلاحمد نویسندهای بود که جنبههایی از نظرها و داستانهایش را نمیپسندیدم، چنان حرفهایی را زدم.»
این گفتوگوها به نقد دیگران از زبان دولتآبادی محدود نماند که آیتالله طالقانی هم که گاه لب به سخن میگشود به مرور خاطراتی میپرداخت که به نظر دولتآبادی جالب میآمد: «گاهی اوقات هم از پیشینه سیاسی و خاطراتش با ما صحبت میکرد. قاعدتاً میدانید که آقای طالقانی در دورهای در زمان رضاشاه، در جوانیاش در قزلقلعه زندانی بوده. باز هم لابد میدانید که آقای طالقانی یک ضد کمونیست وجودی بود و با کمونیستها در ماجرای آذربایجان جنگیده بود، با این همه از این هم ابایی نداشت که نقاط مثبت همزندانیهای کمونیست خود در دوران رضاشاه را با ارجگزاری بیان کند.»
اشاره دولتآبادی به خاطراتی است که طالقانی از دوران همبندی با تقی ارانی کمونیست دوآتشه روایت کرده بود: «در دورهای که دبیر حزب کمونیست ایران دکتر ارانی بود، به یاد میآورد که من [طالقانی] در قزلقلعه زندان بودم و ارانی هم زندان بود. ما جوان بودیم و ارانی توی بند راه میرفت، به همه ما قوت قلب میداد...» دولتآبادی با یادآوری این تعابیر اضافه میکند: «برای من خیلی اهمیت داشت. یکی ارجگزاری به منش دیگری، اگرچه مغایر منش خودش بود، دیگر نگاه دموکراتیک نسبت به همه دیدگاهها و تصور چنان چشماندازی در جامعه ما، ایران. پرسوجو نکردم که دقیقا جزئیات قضیه چه بوده، اما این را یادم هست که میگفت با اینکه ارانی در وضعیت خوبی نبود – احتمالا اشاره به اثرات شکنجه میداشت – ولی به ما نیرو میداد. خودش هم در زندان چنین نقشی ایفا میکرد. به عنوان یک روحانی ابایی نداشت که به چپها بگوید باید روحیهتان را حفظ کنید و فشارها را تحمل کنید.»
به نوشتن اهمیت میداد
مباحثههای دو زندانی در بند پهلوی دوم، گاه تعجب نویسنده جوان را در پی داشت. آنجا که میدید روحانی منبری که در سخنرانیهایش دهها و بلکه صدها مخاطب را در آنِ واحد تحت تاثیر قرار میدهد برای «نوشتن» اهمیت ویژهای قائل است: «آنچه از نظر آقای طالقانی مهم بود، این بود که قلم و نوشتن از هر طرفی که باشد باید نگاه انتقادی به سیستم حاکم داشته باشد و بدون اینکه صریح بگوید، به خردهگیریهایی که نسبت به افراد و جریانها میشد اهمیت چندانی نمیداد و این خیلی مهم بود. یادم هست همانجا در کنار دیوار بند که نشسته بودیم گفت: شماها باید بنویسید و بنویسید و بنویسید. این مساله از زاویه دیگری هم خیلی مهم بود، چون یک شخص منبری و کسی که میتواند با انبوهی از جمعیت صحبت کند چطور ممکن بود اینقدر به نوشتن اهمیت بدهد؟... اما گفت شما بنویسید... معنای حرفش این بود که کمک بکنید به تغییر و برافتادن ستم که واقعا در آن دوره از ۵۲، ۵۳ به بعد خیلی شدید شده بود...»
دولتآبادی اهمیت حضور طالقانی در کنار خود را در شرایطی سخت بیش از پیش دریافت؛ شرایطی که برادر ۱۷ ساله همسرش را برای ۱۲ ساعت بازداشت کرده و در جریان این بازداشت به او «گفته بودند برو به زن دولتآبادی بگو که به او پیغام دهد تا گمان نکند دو سال زندانش که تمام شد، او را آزاد میکنیم. این طور نیست. زنش جوان است و برود یک فکری به حال خودش بکند...» شنیدن این خبر فشار روانی سنگینی را به دولتآبادی وارد کرد و او به دنبال سنگ صبوری میگشت که این غم را با او بازگو کند: «توی بند دنبال آقای طالقانی گشتم، نبود...» این زمانی بود که اعظم طالقانی دختر آیتالله نیز گرفتار زندان رژیم شده و در بند زنان قصر بود و گهگاه به پدر و دختر ملاقات حضوری میدادند. طالقانی که به بند برگشت، دولتآبادی ماجرا را برایش بازگو کرد. واکنش پیرمرد این بود که: «من هم اتفاقاً دارم از پهلوی اعظم میآیم. زیاد توجه نکن. اینها از این حرفها زیاد میزنند.» پاسخ او که همزمان خود و دخترش را در بند میدید، آبی بر آتش افروخته در وجود نویسنده جوان بود.
انشعاب مجاهدین آزارش میداد
نیمه اول دهه ۵۰ برای بسیاری از احزاب مخالف و به ویژه گروههای چریکی دوران پوستاندازی بود. تحولاتی که به دنبال تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق به اوج خود رسید. این تحولات در زندان نیز بازتاب مخصوص به خود را داشت و منجر به بروز شکافهایی در میان زندانیان طیفهای گوناگون شد. دولتآبادی واکنش آیتالله طالقانی به این تحولات را اینگونه به خاطر میآورد: «در آن دوره حس میکردم فکرش خیلی مشغول است، چون تعارضات در زندان زیاد شده بود و شکافها داشت باز میشد و طالقانی به عنوان یک شخصیت ملی از این بابت خیلی آزرده بود. به تنهایی هم نمیتوانست این شکافها را پر کند، به خصوص اتفاقی که در گروه مجاهدین افتاد و انشعابی که شد، خیلی آزارش میداد.»
او میافزاید: «یکی از این بچهها را به زندان آوردند که در درگیریهای آن انشعاب خرد و خمیر شده بود و احمد نام داشت به گمانم. یادم هست سعید سلطانپور خیلی به او میرسید، او را مداوا میکرد و با پماد بدنش را ماساژ میداد و باند زخمهایش را باز و بسته میکرد. میگفت که در یک عملیات تیر خورده و استخوانش از چند جایی هم شکسته بود. او را که به زندان آورده بودند، موضوع برای آقای طالقانی خیلی سنگینتر شد. من این را در رفتار و سکوتش حس میکردم، چون نمیتوانست کاری بکند.»
دولتآبادی با بیان اینکه «طالقانی چون در این شرایط میخواست به دور از جزمیت و جبههگیری همه را فرا بگیرد تنها بود»، میافزاید: «این تنهایی و رفتار او در پایان سالی که مراسمی به نام سپاس برگزار شد، بروز پیدا کرد.»
مراسم شاهنشاها سپاس مراسمی بود که در سال ۱۳۵۵ برگزار شد و در جریان آن گروهی از زندانیان مذهبی و غیرمذهبی مخالف رژیم با عقبنشینی از مواضعشان و سپاس از شاه از زندان آزاد شدند. رفتاری که اختلافات و مخالفتهای بسیاری را در میان همبندان و همفکرانشان برانگیخت. همگان انتظار داشتند «در زندان کاراکتری مثل آقای طالقانی درباره مسائل جاری جبهه بگیرد تا عدهای پشت سرش باشند و او هم این جبهه را نمیگرفت... برای همین من احساس میکردم او در زندان بسیار تنها مانده است.»
این سکوت و مقاومت در برابر موضعگیری علیه دیگران باعث شد از سوی گروهی از زندانیان کنار زده شود. همان دوران بود که گروهی از نمایندگان سازمانهای حقوق بشری به ایران آمدند و از زندانها بازدید کردند: «در مجموع فهرستی ۲۲ نفره بهشان داده بودند که بیایند و با آنها صحبت کنند و اسم آقای طالقانی را نداده بودند!» دولتآبادی میگوید: «وقتی اسم ایشان در لیست نیامد، واقعا با حیرت استنباط خودم را تصدیق کردم که آن مرد چقدر تنهاست و تا کجا مورد بیمهری قرار گرفته است. ایشان نه تنها در زندان که در بیرون هم تنها بود.»
طالقانی باید عارف میشد
دولتآبادی با بیان اینکه «طالقانی در ردیف افرادی است که در تاریخ ما قربانی شفقت خود شدند»، میگوید: «من با همه آقایان روحانی و غیرروحانی سلام و علیک داشتم ولی آقای طالقانی را دوست داشتم چون احساسی که به من منتقل کرده بود احساس بیطرفی بود و اینکه همه مردم ایران را در برابر پدیدهای میدید که فکر میکرد به ضرر همه است و آن هم دیکتاتوری و جهل بود.»
او روزی را به یاد میآورد که آیتالله طالقانی «از زمانه آهن و آسفالت با یک حس نوستالژیک» سخن گفته بود که «غروبگاه، ایوان را آب و جارو میزدند و مینشستیم و سر شب میآمدند، در مسیرشان مهمان میشدند و میگفتیم و میشنیدیم و... سرانجام اینکه آقا! این آهن و آسفالتشان را از ما بگیرند و بگذارند ما همان زندگانی ساده خودمان را داشته باشیم.»
دولتآبادی که از زندان به در آمد دیگر فرصتی پیش نیامد تا دیدارها تازه شود. او میگوید: «از زندان که بیرون آمدم بیشتر سرم توی کارم بود و داشتم «جای خالی سلوچ» را مینوشتم و رگبار مسلسلها را هم میشنیدم.»
با وقوع انقلاب این فاصله بیشتر شد چرا که آیتالله طالقانی در کانون توجهات سیاسی بود و دولتآبادی از سیاست گریزان شد و فرصتهای پیش آمده برای دیدار با چهرههای سیاسی همچون طالقانی، مهدوی و رجوی را نادیده گرفت. او حتی از عضویت در کانون نویسندگان نیز انصراف داد چون نمیخواست «در امور سیاسی به هر نحوی» باشد. اینگونه گذشت تا اینکه خبر درگذشت طالقانی، آقای نویسنده را مبهوت کرد.
خبری که مبهوتش کرد اما متعجب نه! او در این باره میگوید: «آن تنهایی و رنجوریای که در ایشان دیده بودم، میدانستم که در آن هیاهوهای سیاسی و مطالبات و توقعات گوناگونی که ایشان در معرض آن بود دوام نمیآورد. انسانی با روحیه آقای طالقانی بیشتر عارف میشود وقتی مجال بیابد... آقای طالقانی اهل هیاهو و راه افتادن توی خیابانها نبود؛ بیشتر توی خودش بود در زندان هم. [وقتی خبر را شنیدم] نیم ساعتی بهتزده بودم. در آنجا بود که حس کردم ای کاش بعد از زندان رفته بودم و یک بار دیگر ایشان را دیده بودم... طالقانی خیلی عزیز بود، سعهصدر داشت و بزرگوار بود. آقای طالقانی واقعاً شبیه هیچکس نبود.»
منبع : تاریخ ایرانی