arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۳۱۶۶۱
تاریخ انتشار: ۱۷ : ۰۹ - ۲۵ اسفند ۱۳۹۵

روزی‌که امام با فریاد حاج احمد آقا را صدا زد /ماجرای پیشگویی که زمان فوت فرزندان امام را می‌دانست

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
روزنامه اعتماد گفتگویی را با سیدمحمود دعایی پیرامون درگذشت سیدمصطفی خمینی انجام داده است.
 
به گزارش انتخاب، بخش‌هایی از این گفتگو را در ادامه بخوانید؛
 
شهادت حاج آقا مصطفی خمینی چطور رخ داد؟
 
همسر و خدمتكار حاج آقا مصطفي، نخستين كساني بودند كه در جريان حادثه قرار گرفتند. خدمتكار سراسيمه به خانه من آمد و خبر را داد. همسايه بوديم. به سرعت خودم را رساندم خانه ايشان و ناظر آن صحنه شدم. پيكي را صدا زدم كه برود منزل امام و در بزند و فقط حاج احمد آقا را بخواهد و به كسي ديگر پيام ندهد. گفتم به احمدآقا بگويد كه حال اخوي‌تان خوش نيست و شما سريع بياييد. سريع آمد. به اتفاق ايشان پيكر را به بيمارستان منتقل كرديم. در بيمارستان پيرو معايناتي كه كردند قويا گفتند ايشان مرحوم شده و اگر مي‌خواهيد علت رحلت ايشان را بدانيد بايد كالبدشكافي شوند، كه طبعيتا بعدتر كه امام خبردار شدند، اجازه ندادند.
 
امام را چطور خبردار كرديد؟
 
وقتي امام متوجه شدند كه حاج احمد آقا از منزل آمدند بيرون و به طرف منزل برادرشان رفتند، طبيعتا نگران شدند. حاج احمدآقا هم بعد از فراغت از كار‌هاي باليني در بيمارستان سريعا خودش را رساند به منزل كه امام تنها نباشد. از دوستاني كه در بيت امام بودند و مورد اعتماد و محترم، خواستيم به نحوي خدمت امام بروند و به اطلاع ايشان برسانند. دوستان وقتي خدمت امام مي‌نشينند امام متوجه تاثر و غم و حالت غيرعادي آنها مي‌شوند و به دليل تيزهوشي مي‌فهمند كه اتفاقي ناخوشايند افتاده. سراغ حاج احمد آقا را مي‌گيرند. احمد آقا هم در طبقه بالاي منزل پدر تنها ايستاده بودند و جوابي نمي‌دهند. امام دوباره سراغ حاج احمد آقا را مي‌گيرند و ايشان بازهم نمي‌توانند پاسخي بدهند. اين‌بار اما با فريادي بلندتر احمد را صدا مي‌زنند كه در همين لحظه بغض حاج احمدآقا مي‌تركد و اشك سرازير مي‌شود. امام از همين لحظه به اتفاق پي‌ مي‌برد و دوستاني هم كه در منزل بودند، تاكيد مي‌كنند كه حاج مصطفي به رحمت ايزدي پيوستند.
 
و نخستين واكنش امام چه بود؟
 
نخستين واكنش امام بعد از اطلاع از فقدان فرزندشان، خيلي جالب است. ايشان بدون هيچ اظهارنظر مرسومي كه معمولا در اين حالات ممكن است اتفاق بيفتد؛ حالا اشكي باشد، گريه‌اي يا دادي، روايت مي‌كنند كه ايشان همانطوري كه چهار زانو روي زمين نشسته بودند، انگشت‌شان را از هم باز مي‌كنند، روي زمين مي‌گذارند و به فرشي كه روي آن نشستند، خيره مي‌شوند و سه مرتبه آيه انا لله و انا اليه راجعون را مي‌گويند. بعد با يك تعبير خيلي عارفانه و خيلي فوق‌العاده‌اي كه از يك شخصيت فوق‌العاده معنوي و توام با معنويت بالا سر مي‌زند، از خدا مي‌خواهند كه ايشان را رحمت كند و به بستگان ايشان هم صبر دهد. امام تاكيد مي‌كنند كه براي تشييع جنازه و قطعيت از مرگ هم ٢٤ ساعت صبر كنيد. كه از نظر شرعي در رحلت‌هاي اينچنيني كه ما به آن «رحلت فجعه » مي‌گوييم كاملا درست است و از منظر شرعي نبايد كسي كه ناگهاني رحلت مي‌كند را دفن كنيم چون ممكن است اميدي براي بازگشت روح به جنازه وجود داشته باشد. ايشان گفتند ٢٤ ساعت دست نگه داريد كه همين كار هم شد. ٢٤ ساعت جنازه ايشان را در مدرسه‌اي كه بين راه نجف و كوفه بود و به نام «جامعه النجف» نگهداري كردند و ٢٤ ساعت در آنجا و براي حاج آقا مصطفي، قرآن قرائت شد.
 
روايت تشييع پيكر چطور بود؟
 
امام به همان نحوي كه در تشييع پيكرهاي معروف ديگر در نجف شركت مي‌كردند، در تشييع فرزندشان هم عمل كردند. وقتي مطلع مي‌شدند كه جنازه در كدام محل است، ٥ دقيقه يا ١٠ دقيقه قبل از حركت دادن جنازه حركت مي‌كردند و جنازه كه حركت مي‌كرد، يك مسافتي را ٥٠-٤٠ متر دنبال جنازه قدم مي‌زدند و بدرقه مي‌كردند و به منزل بازمي‌گشتند. براي فرزندشان هم عينا همين كار را كردند و كار فوق‌العاده ديگري انجام ندادند. به پيشنهاد مرحوم حاج احمد آقا و پذيرش امام، قرار شد نماز را بر پيكر ايشان، مرحوم آيت‌الله خويي بخوانند كه از مراجع وقت نجف بودند. جاي مناسبي هم براي دفن ايشان تدارك ديده شد؛ كنار مقبره مرحوم علامه اصفهاني، پشت مقبره مرحوم علامه حلي.
 
واكنش ديگري از امام به ياد نداريد؟
 
برخوردهاي امام بعد از رحلت فرزندشان در چند مرحله مثال‌زدني و غيرقابل باور بود. اينكه امام اينگونه مرگ فرزند دلبندشان را تحمل كنند عجيب بود. اما سه برخورد هيچگاه از خاطرم نمي‌رود؛ يكي نخستين‌باري بود كه امام سرمقبره فرزندشان حاضر شدند، دوم موقعيتي بود كه به منزل فرزندشان نخستين بار پس از رحلت سر زدند و سوم موقعيتي كه درس‌شان را دوباره شروع كردند.
 
اين برخوردها چطور اتفاق افتاد؟
 
مرحوم حاج آقا مصطفي يكي از بلندپايگان درس پدر بود و به اصطلاح مستشكلين درس پدر بود. كسي كه در وقت تدريس پدر بيشترين حضور علمي را داشت و بيشترين اشكال علمي را مي‌گرفت و بيشترين درگيري و بحث علمي را با پدر داشت. حتي جاي نشستن‌شان در كلاس هم مشخص بود؛ اتاق ستوني داشت كه آنجا مي‌نشست و به آن تكيه مي‌داد. روز اول درس و بعد از فوت حاج آقا مصطفي، امام كه وارد كلاس شدند، مدتي خيره شدن به آن ستون و نقطه‌اي كه فرزند مي‌نشست، ماندند و درس را با اين سخنان شروع كردند: « مصطفي اميد آينده اسلام بود و مرگ او از الطاف خفيه الهي است و...» و از اين تعابير عرفاني و معنوي اين‌چنيني. هيچ اشك و ناله‌اي نبود.
 
رابطه امام و پسر بزرگش اما بسيار نزديك بوده، درست است؟
 
بله؛ مرحوم حاج آقا مصطفي علاوه بر فرزند پدر بودن، رفيق پدر بود. آنها رابطه صميمانه و دوستانه خيلي جالبي با هم داشتند. در همين صميميت‌ها و نشست‌هاي دوستانه غم را از دل پدر مي‌برد و پدر را در يك حالت خوشايندي قرار مي‌داد. ماهي يك بار هم از پدر دعوت مي‌كرد براي ضيافت به منزل ايشان برود. امام هم ماهي يك مرتبه به منزل فرزندشان مي‌رفتند و شام را آنجا بودند. گعده مي‌كردند و خانوادگي دورهم مي‌نشستند. بعد از رحلت مرحوم حاج آقا مصطفي عزاداري مردانه در منزل امام بود و عزاداري زنانه در منزل حاج آقا مصطفي. روزي كه امام به منزل فرزندشان رفتند، پيش از آن به قبرستان رفتند.
 
نخستين سوال‌شان اين بود كه قبر مصطفي كدام است؟ نشانش داديم. با آرامش و طمانيه خاصي بر سر قبر نشستند و بدون آنكه اشكي بريزند، فاتحه‌اي خواندند و بعد پرسيدند كه قبر مرحوم اصفهاني كدام است؟ مقبره او را هم نشان داديم و فاتحه‌اي خواندند. در همان مقبره پدر بني‌صدر هم دفن بود. امام گفتند براي آقاي بني‌صدر هم فاتحه بخوانيد. فاتحه خواندند و بين جمعيتي كه موج اشك و ناله بود با طمانينه و آرامش به سمت منزل فرزندشان حركت كردند. خانواده كه متوجه حضور امام شدند، آمدند دم در. عروس‌شان خود را انداخت در دامان امام و گفت ببخشيد كه مصطفي نيست از شما استقبال كند. آنجا امام با يك تسلط واقعي و مثال‌زدني نسبت به نفس خود، با قاطعيت به همسرشان و عروس‌شان گفتند: «صبر كنيد، امانتي بود كه خدا از ما گرفت و در برابر مشيت الهي تسليم هستيم. صبر كنيد و سعي كنيد كه صبرتان هم براي خدا باشد». صحبت‌هاي امام آنها را آرام كرد و بعد از لحظاتي برگشتند منزل و بعد هم درس را شروع كردند.
 
اين آرام گرفتن تا زمان رحلت امام هم ادامه داشت؟
 
بله؛ تا همان زمان امام اين‌چنين برنفس خود غلبه مي‌كرد. امام حتي براي رحلت خودشان هم تدابيري انديشيده بودند. همه‌چيز را پيش‌بيني كرده بودند و بعد از وفات همه‌چيز سرجايش بود؛ وصاياي ايشان، تمهيدات ايشان در مجلس خبرگان و حتي پيشنهاد افرادي براي جانشيني خودشان. مهم‌تر از همه اينكه امام شخصيت‌هايي را تربيت كردند كه بتوانند راه ايشان را ادامه بدهند و شاگرداني دست‌پرورده در محضر خود داشتند و با هرآن‌كسي كه لازم بود، صحبت كرده بودند.
 
اطرافيان امام هم اين آمادگي را داشتند؟
 
رحلت امام براي ما قابل پيش‌بيني بود. امام بيمار بودند جراحي كردند و جراحي به نقطه‌اي رسيد كه تمام كساني كه اميد داشتند، نااميد شدند. اين آمادگي وجود داشت كه امام جامعه ما را ترك مي‌كند و تمهيدات زيادي هم انديشيده شد كه هم نسبت به شخص امام حرمت‌گذاري در حد شايستگي ايشان انجام شود و هم وداع خوبي با ايشان صورت بگيرد. مراسم مربوط به ايشان چه مراسم تشييع جنازه و چه مراسم وداع با ايشان و باقي مراسم‌هاي ايشان به زيبايي انجام شد. به همان نسبتي كه عظيم‌ترين مراسم استقبال در تاريخ كشور و با ورود امام به ايران اتفاق افتاد، عظيم‌ترين مراسم بدرقه هم براي بدرقه امام و در تهران رخ داد. روز ورود امام، ٤ ميليون نفر به استقبال امام آمدند و روز بدرقه‌اش هم همان حد يا شايد فراتر آمده بودند.
 
در زمان رحلت امام شما در موسسه بوديد و يك رسانه داشتيد، پوشش خبري اين اتفاق چطور بود؟
 
ما از يك هفته قبل از رحلت ايشان، تقريبا خود را آماده كرديم. به خصوص دو سه روز آخر كه وضعيت ايشان بغرنج بود. مثلا در ديدارهايي كه امام داشتند، گاهي عكس‌هاي فوق‌العاده‌اي گرفته مي‌شد. يك عكس را خاطرم هست كه خبرنگار ما گرفته بود؛ در حالتي كه ايشان مي‌خواستند عباي‌شان را تنظيم كنند و عبا طوري قرار گرفته بود كه انگار ايشان مي‌خواهند پرواز كنند. در آن هفته اين عكس را در ذهن داشتم كه اگر چنين اتفاقي افتاد، مي‌توانيم تصوير پرواز ايشان به ملكوت اعلا را داشته باشيم. خبر كه آمد، زنگ زدم به دوستان‌مان در روزنامه و گفتم در فلان جا اين عكس را نگه داشتم، برويد ‌برداريد و استفاده كنيد. استفاده هم شد و عكس فوق‌العاده‌اي بود.
 
خبر چطور به شما رسيد؟
 
قبل از آنكه راديو و تلويزيون خبر را اعلام كنند و آقاي حياتي آن متن مشهور را كه سيد محمد خاتمي به توصيه حاج احمدآقا نوشت بخواند، مي‌دانستم و در جريان بودم. بعد هم كه زنگ زدم روزنامه و عكس را به دوستان توصيه كردم و طبيعتا اخبار متناسب با آن روز را تدارك ديده بوديم، يادداشت‌هاي مناسب داشتيم، اظهارات مسوولان را داشتيم و مراتب همدردي و تسليت مقام‌هاي بلندپايه كشورهاي ديگر را و... كه با اينها روزنامه را منتشر كرديم.
 
به فرم روزنامه‌نگاري الان كه نگاه مي‌كنيد با آن موقع فكر مي‌كنيد كه جاي چيزي خالي بود در آن ويژه نامه‌ها؟
 
فكر نكنم يعني طبيعتا چيزي بهتر از آن نمي‌توانست صورت بگيرد و انجام شود. كار ما سرشار از اعتقاد بود و علاقه. اظهار واقعي يك غم‌زدگي جدي در جامعه. هيچ چيز تصنعي در كار نبود.
 
و مي‌رسيم به رحلت حاج احمد آقا...
 
مرحوم حاج احمدآقا وفادارترين، امين‌ترين و صادق‌ترين يار امام بود. امام هم در مناسبت‌هاي مختلفي به اين صداقت، وفا و امانت‌داري فرزندشان اذعان مي‌كردند. امام كسي نبود كه بخواهد مبالغه كند يا شوخي كند. انسان متعهد و شايسته‌اي بود كه به گزافه حرفي نمي‌زد و بي‌دليل هم صحبت نمي‌كرد. بارها از فرزندش به شايستگي تجليل كرد. جالب اينجاست كه مرحوم حاج احمد آقا در همان ماهي رحلت كرد كه متولد شده بود.
 
اين نزديكي رابطه پدر و فرزندي بود؟
 
حاج احمدآقا در زمان حيات پدر دقيق‌ترين خدماتي را كه مي‌توانست به پدر انجام دهد انجام داد، او خودش را ذوب در پدر كرد. هيچ چيز را براي خودش نخواست؛ آن جوري كه مصلحت پدر تشخيص داده بود و اراده پدر مي‌خواست، خودش را محو در آن تشخيص مي‌كرد. براي خودش هيچ نمي‌خواست جز محقق شدن آرمان پدر و براي محقق شدن راه پدر نهايت ازخودگذشتگي و فداكاري را داشت. حاضر بود تحمل هر ناروايي را داشته باشد، تحمل هر سختي را داشته باشد كه آسيبي به راه پدر و خواست پدر نرسد. حاج احمد آقا واسطه پيام‌هايي بود كه پدر به اشخاص، نهاد‌ها، گروه‌ها و شخصيت‌ها مي‌داد و طبيعتا پاسخ آنها را هم مي‌شنيد و به همان دقت و امانت به پدر منتقل مي‌كرد. هيچ از خودش مايه نمي‌گذاشت و هيچ دخالتي از طرف خودش نمي‌كرد. به همين دليل هم قلبش گنجينه اسرار بود. چون در ردو بدل اين پيام‌ها و پاسخ‌ها مسائلي مطرح مي‌شد كه فقط امام و مخاطبينش مي‌دانستند و حاج احمد آقا كه واسطه بود. لذا گنجينه اسرار پدر بود، گنجينه اسرار خيلي از نهادها، خيلي از شخصيت‌ها. با وفاداري و امانت كامل و با رعايت تقواي كامل اين رازها رو در خودش نگه داشت و هيچگاه فاش نكرد. مگر كه مصلحتي اقتضا كند و ضرورتا مجاز باشد براي ارايه آن.
 
به اين ترتيب رحلت امام براي ايشان خيلي سخت بود؟
 
بله، جداي از مسائل عاطفي، پس از رحلت پدر بزرگ‌ترين رسالتش را حفظ ميراث پدر، انقلاب اسلامي مي‌دانست. در مسير حفظ اين ميراث از هيچ خدمتي فروگذار نكرد. براي تقويت بنيان جانشيني و رهبري انقلاب بعد از پدر تلاش كرد و تلاشش هم به ثمر نشست، اگر نبود شهادت، تلاش، خود گذشتگي و فداكاري او در اين مسير، چه بسا ما با مشكلاتي مواجه مي‌شديم. بعد از تثبيت اين بنيان‌ها حاج احمد آقا به يك گرايش معنوي و روحاني خاصي روي آورد و تا اواخر عمر هم در همين حال و هوا بود.
 
چطور شد كه اين‌چنين تغيير رويه دادند؟
 
به هر حال او احساس مي‌كرد كه در دوران مسووليت‌هاي سياسي و حضور مسوولانه در كنار پدر، از توجه به يكسري امور معنوي جبرا فاصله گرفته. هر چند كه اين فاصله در يك مسير مقدس‌تر و بهتر كه آن حمايت از پدر بود و ضرورت داشت، ولي به هر حال براي جبران آن كم توجهي در گذشته، ايشان احساس كرد كه حالا فراغتي هست و فرصتي تا در اين مسير همت كند.
 
در واقع احمدآقا ميراث‌داري پدر را هم به سرانجام رساند.
 
حاج احمد آقا از ويژگي‌هايي كه داشت و اين در تاريخ ما باعث افتخار است اين است كه ميراث‌دار پدري بود كه آن پدر در طول تاريخ مرجعيت شيعه هيچ مرجع وهيچ قدرتي در آن حد از تمكن مالي نبوده. امام يك مرجع‌الاطلاق در جهان اسلام بود. يك رهبر قدرتمند و تاثيرگذار در يك جامعه نيرومندي مثل ايران و همه امكانات مالي در اختيارش بود؛ وجوه شرعيه فوق‌العاده زيادي به امام مي‌دادند و اينها در حساب‌هاي جاري امام وجود داشت و در صندوق مالي ذخيره امام ذخيره مي‌شد. در زمان حيات امام، اين وجوهات با نظر و تاييد ايشان پرداخت مي‌شد. زماني كه امام رحلت كردند و در يك لحظه تمام اين سرمايه انباشته در اختيار احمدآقا قرار گرفت. اما ايشان به فاصله ٢٤ ساعت خودش را در موقعيتي قرار داد كه هيچ چيز ندارد. همه آن موجوديت را يا در اختيار رهبري بعد گذاشت يا در اختيار رياست حوزه علميه قم. تمام وجوهات را منتقل كرد، تمام حساب‌ها را. هرچه بود را منتقل كرد. بعد از ٢٤ ساعت در موقعيتي قرار گرفت كه فقط شهريه طلبگي كه آن‌هم در حد گذران يك زندگي معمولي بود، به او پرداخت مي‌شد. تنها ميراثي كه از پدر مانده بود، منزل مسكوني پدر در قم را هم ديگر وراث را كه خواهرانش بودند، راضي كرد تا اين منزل در اختيار ولي فقيه بعدي باشد. آنها همه رضايت دادند و آن منزل را منتقل كرد به رهبري. حالا دفتر رهبري در قم الان همان منزل امام است.
 
چرا اين كارها را انجام داد؟
 
معتقد بود. به اينكه پاك باشد و زلال. هيچ آلودگي و فساد مالي نداشته باشد. در كنار همين فاصله گرفتن از هر چيزمادي سعي كرد كه يك حالت خودساختگي و يك حالت عرفاني فوق‌العاده‌اي را دنبال كند. به مكان‌هاي ناشناخته مي‌رفت. ناشناس در يك منطقه دور افتاده مهجوري مي‌رفت و شب‌ها عبادت مي‌كرد. روزها ذكر داشت و مطالعه مي‌كرد. مثلا يك‌بار و در يك جامعه گردي ايشان در گيلان يا مازندران در جنگل‌ها و روستا‌هاي جنگلي آن مناطق ايشان به صورت ناشناس رد مي‌شده كه شب در يك منطقه‌اي ناگزير به اقامت بودند، مي‌روند. آنجا در خانه‌اي روستايي مي‌مانند و روستايي‌ها هم كه ايشان را نمي‌شناختند، از آنها پذيرايي مي‌كنند و صبح به آنها صبحانه مي‌دهند. مرحوم حاج احمد آقا از آنها دعوت مي‌كند كه اگر تهران آمديد يا قم، سراغ ما بياييد و آنها بعدا متوجه مي‌شوند كه مهمان‌شان چه كسي بوده. يا مثلا در اطراف قم دهاتي بوده بسيار محروم. در آن دهات يك اتاق كوچكي و يك كلبه‌اي انتخاب مي‌كرد و با يك فرش معمولي، چند روز آنجا زندگي مي‌كرده؛ روزها روزه مي‌گرفت و شب‌ها عبادت مي‌كرد و حتي روزها با بچه‌هاي آن محل همبازي بود. چون از فوتتباليست‌هاي معروف كشور بود و ستاره تيم معروف قم. يك پديده جالبي كه در حيات حاج احمد آقا اتفاق افتاد و باعث شد كه ايشان اين توفيق را داشته باشد كه زمان رحلتش را بداند. در يكي از سفر‌هايي كه مرحوم حاج احمد آقا به اتفاق برادرشون حاج آقا مصطفي و آقاي آقا سيد محمد بجنوردي پدر همسر حسن آقا به اتفاق رفته بودند سوريه.
 
در يك سياحتي كه در مناطق ديدني اطراف دمشق داشتند، در يك قهوه‌خانه يك نفر سراغ‌شان مي‌آيد و مي‌رود سراغ حاج آقا مصطفي و بعد از ديدن كف دست‌شان و پرسيدن چند سوال به ايشان مي‌گويد شما به هدفي كه مي‌خواهيد نمي‌رسيد و به زودي از دنيا مي‌رويد. اما به احمد آقا خيره مي‌شود و مي‌گويد تو به تمام اهدافي كه در مسيرش هستي مي‌رسي. موقعيت خيلي والايي پيدا مي‌كني و.... آنها اعتنايي به اين ماجرا نمي‌كنند، اما كمي بعد به عراق مي‌آيند و حاج آقا مصطفي مرحوم مي‌شوند. چند ماه قبل از رحلت حاج احمد آقا، اين انسان در جماران پيدايش مي‌شود و احمد آقا خبر مي‌شود كه اين آدم الان در جماران است. سراسيمه بدون راننده‌اي و محافظي مي‌رود سراغ اين آدم. او به احمد آقا مي‌گويد تو به نوروز امسال نمي‌رسي و به پدر ملحق مي‌شوي.
 
اين مژده‌اي بود كه مي‌گيرد و هوشيار مي‌شود كه عمرش دوامي ندارد و خود را در موقعيت درخشاني مي‌بيند كه كاملا پالوده كند و از هر پديده‌اي كه ممكن است آن پديده در مسير سرنوشتش تاثير منفي داشته باشد مبرا كند و به يك رياضت و به يك عزلت و خود‌سازي فوق‌العاده روي بياورد.
 
آخرين‌بار حاج احمد آقا را كي ديديد؟
 
حاج احمد آقا در زمان حيات‌شان و بعد از رحلت پدر دو بار به منزل ما سر زدند. آن هم به خاطر تفقدي بود كه به دوستان قديم و به قول خود ياران پدر داشتند. در يك مناسبتي هم براي معمم شدن حاج حسن آقا، جشن‌گونه‌اي را در جماران گرفت و تعداد محدودي از دوستان خود و ياران پدر را دعوت كرد. آن مراسم عمامه‌گذاري، شادمانه‌ترين حالتي بود كه من ايشان را در حيات‌شان ديدم. به قامت رساي فرزند كه در پوشش روحانيت بود نگاه مي‌كرد و زماني كه علامه طباطبايي عمامه را برسرفرزندشان گذاشت بسيار شادمان بودند. آرزو داشت كه دامادي فرزندش را هم ببيند كه مقدر نبود و بعد از رحلتش اتفاق افتاد. آن لحظات آخري بود كه ايشان را ديدم. روزهاي آخر هم ايشان به يكي از بيمارستان‌ها براي عيادت كسي رفته بود كه متوجه مي‌شود مرحوم مهندس بازرگان هم در آنجا بستري است. به عيادت ايشان مي‌رود و يك حالت خوشايندي بين اين دو بزرگوار اتفاق مي‌افتد و به هر حال همديگر را خوب درك مي‌كنند و حتي به يكديگر ابراز علاقه مي‌كنند. دلشان مي‌خواست كه مشابه اين اتفاق با آقاي منتظري هم بيفتد، منتها نمي‌دانم چنين اتفاقي افتاد يا نه.
 
خبر رحلت ايشان را چگونه شنيديد؟
 
نخستين بار خبر آسيب‌ديدگي ايشان را در مجلس از آقاي ناطق‌نوري شنيدم و ايشان گفتند كه حاج احمدآقا دچار مرگ مغزي شدند. آقاي ناطق نوري به نمايندگان خبر داد و همه متاثر شديم و رفتيم براي عيادت. همان ايام در روزنامه ما عكسي زيبا از ايشان چاپ كرديم كه بالاي سر پدر هستند و نگاه خيلي صميمانه‌اي به ايشان دارند. ما اين عكس را منتشر كرديم و پايين آن نوشتيم: «اشتياق ديدار با پدر؟». دو سه روز قبل از آنكه خبر برسد، آمادگي داشتيم. مردم هم همان‌طور در تشييع‌جنازه حاج احمدآقا شركت كردند و سوگواري كه در مراسم پدر. عكس و تيتر آن روز را هم من انتخاب كردم و نوشتم: «يادگار امام به امام پيوست». يك سرمقاله بسيار خوبي هم آن روز، آقاي جلال رفيعي ما نوشت و تيتر زد: « اين‌بار يوسف در فراغ يعقوب گريست.»
نظرات بینندگان