arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۰۹۸۳۴
تاریخ انتشار: ۵۸ : ۰۹ - ۲۱ آذر ۱۳۹۵

ناگفته‌های خواندنی هادی خامنه‌ای از دهه 60

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
شرق گزیده‌ای از گفتگوی حسین دهباشی با سیدهادی خامنه‌ای در مجموعه «خشت خام» را منتشر کرده است.

بخش‌هایی از این گفتگو را در ادامه بخوانید؛

روزهای کودکی و کرسی خانوادگی
‌بنده ١٣٢٦ متولد شدم. در خانواده‌ای بودیم که هم پدر خانواده روحانی بود هم پدرِ مادرم، مرحوم آقاسیدهاشم نجف‌آبادی میردامادی، از روحانیون مشهور مشهد بود و در مسجد گوهرشاد نماز جماعت می‌خواند و هر شب تفسیر قرآن می‌گفت و مجموعه آن تفسیرها الان چاپ شده به عنوان «خلاصه‌البیان فی تفسیر القرآن».

‌پدر هم مرحوم آقاسیدجواد حسینی خامنه‌ای است که پدرش، آقا سیدحسین مجتهد خامنه‌ای، از روحانیان سرشناس تبریز، مشروطه‌خواه، تحصیل‌کرده نجف و از شاگردان مرحوم میرزای نائینی بود. دامادشان آقاشیخ محمد خیابانی - از رهبران مشروطه -که شوهر عمه ما می‌شود. پدرم دوبار ازدواج کرده؛ در ازدواج اول که از آن سه دختر داشت، همسرش فوت کرده بود و بعد با مادر من وصلت می‌کند.

‌این سه خواهر، به‌اصطلاح خواهران ناتنی بودند. اما فرزندان تنیِ، برادر بزرگ ما آقا سیدمحمد خامنه‌ای است متولد ١٣١٤، فرزند بعدی آقا سیدعلی خامنه‌ای متولد ١٣١٨، فرزند بعدی بدری خانم است که ١٣٢١ هستند. بعد من هستم ١٣٢٦ و بعد از من هم آقاسید حسن است، ١٣٢٩. برادر کوچکم سیدحسن، تنها اخوی‌ای هستند که روحانی نیستند. برادر بزرگ ما آقا سیدمحمد، دانشکده حقوق را تا لیسانس گذراندند؛ حقوق تهران.

‌خانه‌ای بود که جمع آن تقریبا حدود ٢٠٠ متر می‌شود. دو حیاط داشت، حیاط کوچک و ساختمان‌هایی مختصر و دوطبقه که آنجا تقریبا ما ١٠ نفر زندگی می‌کردیم. سه تا خواهر ناتنی و پنج تا هم فرزندان می‌شود هشت نفر و پدر و مادر، ١٠ نفر آنجا زندگی می‌کردیم. روابط خوب بود. بد نبود، یعنی عادی بود! دیگر با هم زندگی می‌کردیم. در دوران کوچکی و کودکی، تفریحاتی، شوخی‌هایی و زندگی ما از لحاظ مادی بسیار بسیار تهیدست بود. البته فکر نمی‌کردیم چیزی از این بهتر وجود دارد. اصلا تصورش را نداشتیم. من یادم هست شاید ١٤، ١٥‌سالگی از مدرسه و منزل که نزدیک هم بود، خیلی آن طرف‌تر نرفته بودم!

در منزل ما رادیو و گرامافون و این چیزها نبود. بعدها که ما وارد مسائل سیاسی شدیم، چرا دیگر من یک رادیو جیبی برای خودم داشتم و بقیه هم شاید داشتند و خب بیشتر آن زمان ما اخبار را که ساعت‌های مخصوصی داشت - ساعت دو - اخبار گوش می‌کردیم و شب‌ها رادیو عراق را گوش می‌کردیم. بی.سی.سی را گوش می‌کردیم؛ چون احساس می‌کردیم خبرها را یک خرده شفاف‌تر می‌دهد.

درعین‌حال که می‌فهمیدیم یک شیطنت‌هایی را هم داشته است، ولی رادیو دیگری بود که من یادم رفته که ظاهرا در مجموعه شوروی متمرکز بود. یک چی‌چی ملی حالا من یادم نیست، ظاهرا یک پسوند ملی داشت! آن را ما گوش می‌کردیم؛ آن هم جزء که البته آنها با مسائل ایدئولوژیک برخورد می‌کردند؛ مثلا همان‌ها وقتی داستان ١٥ خرداد را توضیح می‌دادند؛ همان اخباری که در رادیو ایران سانسور می‌شد، آنها توضیح می‌دادند. من خوب یادم هست که همان شعارهایی که داده می‌شد، وقتی تشریح می‌کردند، می‌گفتند بعضی از شعارها مرتجعانه بود، منظورشان شعارهایی که نام امام برده می‌شد؛ من احساس می‌کردم. ولی شعارهایی را که مثلا درود بر مصدق و این چیزها گفته می‌شد، آنها را مترقی تلقی می‌کرد یا چیزهای مشابه به آن را.

از ١٧سالگی به زندان رفتم
‌از زمان ٤١ ، ٤٢ وارد انقلاب شدیم! یعنی از همان ١٤سالگی. منتها از ١٧سالگی اولین‌بار زندان رفتم. ‌آقای مهندس موسوی، ایشان پدرشان پسرعمه پدر ما هستند، پدر ایشان و عموهای ایشان سال‌های سال به مشهد می‌آمدند، به خانه ما می‌آمدند، با هم ارتباط داشتیم؛ خب آدم‌های خیلی متدین، خیلی نجیب و خیلی درستکار بودند.

‌حسینیه ارشاد از سال ۴۳، ۴۴ رسما تأسیس شد، البته ساختمانش کامل نشده بود، ولی کار می‌کرد. یادم هست مرحوم آقای شریعتی بزرگ آنجا صحبت می‌کرد در ایام نزدیک به حج، آقای علی غفوری آنجا مسائل حج را توضیح می‌داد با همان روش خاص خودش. آنجا مباحثی بود که من گاهی می‌رفتم و در آن جلسات شرکت می‌کردم. بعد کم‌کم ساختمانش کامل شد.

من کلا در جریان انقلاب فرهنگی ورود نداشتم... اصلا در مسئله انقلاب فرهنگی من هیچ ورودی نداشتم؛ ابدا و اصلا و خبر هم ندارم اصلا چه مسائلی اتفاق افتاد؛ یعنی سرگرم مسائل دیگری بودم در مشهد که به اندازه کافی سرمان به کارها مشغول بود و از این مسئله هیچ اطلاعاتی نداشتم؛ یعنی به مسئله مطلقا ورود نداشتم!‌

من تابه‌حال به مسکو نرفته‌ام
‌من چنین چیزی را که یکی از برادرانم به روسیه رفته و در دانشگاه پاتریس لومومبا تحصیل کرده باشد، به خاطر ندارم. خودم تابه‌حال اصلا به آنجا مسافرت نکرده‌ام و بعید هم می‌دانم اخوان دیگرم چنین کاری کرده باشند. احتمالا فرد دیگری بوده، چون ممکن است زیاد باشد از این اهالي خامنه‌. چون بخشی از کسانی که به روسیه رفتند و با شوروی هم همکاری داشتند، مثل طالبوف و امثال اینها، اهل خامنه بودند!

برادرانم با مرحوم بهشتی و مرحوم باهنر در ارتباط بودند ولی من از حدودش خیلی اطلاع ندارم ولی خود من با شهید بهشتی آشنایی صرف داشتم؛ سال ٤٢ در قم، همان زمان که ایشان مدرسه دین و دانش راه انداخته بودند و کلاس‌هایی می‌گذاشتند در مدارس حوزوی، درس انگلیسی می‌دادند به طلبه‌ها، حتی علما و بزرگانی مثل مرحوم ربانی شیرازی؛ یادم هست اینها انگلیسی می‌خواندند، انگلیسی یاد می‌گرفتند با همت و مدیریت آقای بهشتی. این آشنایی اجمالی را داشتیم به عنوان یک روشنفکر، یک فرد باسواد، مُلا و روشنفکر و امروزی.

‌قبل از انقلاب شکنجه شدم، شلاق کف پا، مؤثرترین شکنجه آن زمان بود، درباره اینکه نقل شده بود مثلا پدر آقای غفاری که مثلا ساواک سرش را با مته سوراخ کرده بود یا دیگران سوزانده شده بودند و اینها، اینها شکنجه‌های مرسوم بود و وجود داشت، را من، نه رؤیت کردم نه شنیدم؛ اینها چیزهایی است که خودشان نقل می‌کنند و از خودشان باید سؤال شود. ‌سال ۵۶ من ۳۰ سالم بود و همان سال هم ازدواج کردم. بنده بعد از انقلاب کلا مسئولیت‌های زیادی نداشتم.

 مسئولیت اول من عضویت در هیأت امنای آستان قدس بود. مسئولیت دیگر من عضویت در شورای امنیت استان بود که شورای‌عالی که خود آقای طبسی و هاشمی‌نژاد عضو بودند و استاندار آقای طاهر احمدزاده هم بود، من هم عضو به‌اصطلاح همان حلقه بودم.

به‌خاطر اختلاف با طبسی به تهران آمدم
‌دیگر سال ۶۰ که شد عمدتا اختلاف ما با آقای طبسی عاملی بود که دیگر دوستان گفتند که تو بهتر است از مشهد بیایی! تهران دیگر من نماینده مجلس بودم، همان اندازه که مجلس نقش دارد ما هم همان اندازه داشتیم! آن هم به عنوان یک نماینده فقط. دیگر آنجا کارمان همان لوایح و دستورهای روزانه و نسخه‌های قبل از دستور و خب چون اوج ترورها هم بود، طبیعتا یکی از دغدغه‌ها مسئله ترورها و این چیزها بود.

‌بعد از هفتم تیر، فضا خیلی تند شد. ببینید شما هفتم تیر اتفاق افتاده، ماجرای آقای خامنه‌ای ترورش اتفاق افتاده، اینها همه را ببینید... ترور آقای هاشمی هم اتفاق افتاد، بعد ترورهای روزانه هم مرتب در جریان بود؛ چه از نماینده‌ها، چه از دیگران.

ذوب در هاشمی نبودم، آقای هاشمی را ما دوست می‌داشتیم. هیچ تعبیر دیگری را من در مورد ارتباط خودم با آقای هاشمی قبول ندارم که بگوییم ارادت داشتیم، مرید بودیم، نه! این‌طوری نبود، من مرید هیچ‌کس نبودم. فقط امام. امام را می‌توانیم بگوییم. بقیه را دوست می‌داشتیم آقای هاشمی را چون از بچگی من آقای هاشمی را می‌شناختم، ایشان خب دوست دوران طلبگی بودند و با آقای اخوی ما در قم، طبعا ارتباط داشتند و مشهد می‌آمدند و می‌رفتند. ما از همان بچگی ایشان را می‌دیدیم و طبعا با خانواده‌شان، با بچه‌هایشان دوست بودیم و دوستی داشتیم و این دوستی خب ادامه داشت تا مجلس هم که آمدیم و افکار و اندیشه‌های ما تحت‌تأثیر ایشان نبود، تحت‌تأثیر آن فضای کلی بود که به صورت رسمی خط را از امام می‌گرفتیم.

‌(درباره تلقی مخالفت با شما، مخالفت با شخص رهبر) یک مجموعه‌ای بودیم. همه این نظر را داشتیم و یک عده هم خب این‌طوری نبودند. آقای هاشمی هم آن نظر را پیدا کرده بود. ما نمی‌دانیم از کی این نگاه کم‌کم عوض شده بود. ولی یک دفعه ما فهمیدیم در آن اواخر! خیلی هم خب ایشان تند برخورد می‌کرد با مخالفان. یعنی حتی نوبت صحبت هم به ما نمی‌داد. در یک نوبت مثلا آقای نوربخش بیش از حد معمول صحبت کرد.

من بلند شدم گفتم آقا ایشان یک صحبت‌هایی کرد. من باید جواب بدهم. ایشان به ما وقت نداد که صحبت کنیم. این‌طور چیزها بود! و بعد هم رأی‌گیری کردند و مثل اینکه آن چیزی که ایشان می‌خواست رأی آورد! خب اینها باعث گله‌مندی شد.

گاه‌گاهی در روزنامه ما (جهان اسلام) بعضی‌هایشان یک خرده بچه‌شیطان بودند. خلاصه کنایه‌هایی به آقای هاشمی می‌زدند که من خودم خیلی هماهنگ نبودم با آن کارها، ولی بالاخره به نام من تمام می‌شد. بعدها شنیدیم که آقای هاشمی خیلی شاکی بوده از این مسئله و بالاخره هم خب این روزنامه ما در زمان ایشان از طرف وزارت ارشاد تعطیل شد!

ما آنجا در روزنامه یک ستونی داشتیم «از آن سوی سیم» که هر کسی هر حرفی داشت می‌زد و من پاسخ می‌دادم گاه‌گاهی انتقادهای تندی هم می‌شد که حالا ما بعضی از آنها را به اصطلاح یک خرده بهداشتی‌اش می‌کردیم به اصطلاح روشن‌تر سانسور می‌کردیم و نمی‌گذاشتیم به آن تندی مطرح شود! یک آقایی از یک جایی برای ما نوشته بود که چیه شما، مسئولان هرچی می‌شود به گردن انگلیس و آمریکا می‌اندازنید؟ اشاره کرد به فیلم دایی‌جان ناپلئون! که داستانش را در تلویزیون در زندان قصر دیدم به طور مفصل.

چون من در جریان بودم. بچه‌های ما نمی‌دانستند دایی‌جان ناپلئون چیه! گفتم داستانش این است. خب حرف به ظاهر چیزی هم بود. ما این را یک جوابی برایش نوشتیم... منتها ستون به اصطلاح چون خیلی سرش شلوغ بود، نوبتی بود. یک ستون بیشتر نگذاشته بودیم. در هفته و ماه همین‌طور به نوبت چاپ می‌کردیم. اصلش را با جوابش چاپ می‌کردیم. اینها در یک روزی افتاد که نوبت چاپ این مطلب آمده بود. غافل از اینکه آن روز ايشان یک صحبتی کرده، اشاره‌ای دارد به انگلیس! توجه کردید؟ و روزنامه ما هم بدون توجه، آن را آنجا گذاشته بود و به آن در همان صفحه یا صفحه قبل و بعدش اشاره کرده بود. حالا ما هم بی‌خبر. به من اطلاع دادند که رادیو اسرائیل چنین چیزی نوشته! شما برای پیشگیری خوب است که تکذیب کنید. من گفتم نه، این تکذیب بدتر است بیشتر قضیه را مطرح می‌کند. آنها را کسی نمی‌بیند، بگذار تمام بشود برود! غافل از اینکه وزارت ارشادی‌ها قضیه را مثل اینکه جدی گرفتند و به این مسئله چسبیدند. همین بهانه‌شان بود.

من تا همین الان هم خبر ندارم که آن ۹۹ را چه کسی اسمشان را درآورد و افشا کرد؟ می‌دانم از بچه‌های خود ما بودند اما چه کسانی بودند، خبر ندارم... در مجلس عده‌ای به آقای موسوی به عنوان نخست‌وزیر رأی دادند که آن بحث‌هایی که پیش آمد... شاید (فهرستی) بوده؛ من الان خبر ندارم. اطلاع ندارم؛ یعنی من الان آن فهرست را در ذهن ندارم؛ به طور کلی می‌دانم کسانی بودند که بالاخره در جبهه مقابل بودند. کسان دیگری هم بودند که در جبهه مقابل بودند ولی رأی دادند.

در دور اول دور قبلی آقای موسوی کسانی مطرح شدند قبل از موسوی که یک رأی نیاوردند از مجلس. اولین نفر آقای ولایتی بود؛ رأی‌گیری شد و رأی نیاورد! بعد صحبت این شد که حالا اگر این‌طوری باشد، برای اینکه رأی نیاوردند، ممکن است خیلی مناسب نباشد؛ یک رأی استمزاجی قبلا از مجلس گرفته شود، راجع به هر کسی که ببینیم اگر رأی می‌آورد، مطرحش کنیم! نفر بعدی فکر می‌کنم آقای میرسلیم بود. فکر می‌کنم رأی‌گیری کردند استمزاجی و دیدند نه، رأی نمی‌آورد. راجع به آقای میرحسین مطرح کردند؛ دیدند نه، زمینه دارد و رأی می‌آورد بنابراین مطرحش کردند که همان زمان در بعضی از جلسات خصوصی من به خاطر دارم که افرادی به‌شدت راجع به این گزینش، به آقای خامنه‌ای اعتراض داشتند؛ یکی‌ از آنها آقای محمد یزدی بود که در جلسه‌ای خیلی تند برخورد کرد! دلیلش هم حالا هرچه بود، من یادم نیست ولی اجمالا این مقدار یادم هست که ایشان خیلی تند بود.

آقای هاشمی جزء کسانی بود که موافق بود آقای میرحسین بیاید آن زمان. خود آقای هاشمی هم جزء این دسته بود! منتها نه به صورت رسمی؛ چون رئیس مجلس بود نمی‌توانست بی‌طرفی را نقض کند! ولی خب موافق بود.

‌حالا یک‌سری تحریکات یا یک‌سری کارها بود که آن‌طرف انجام می‌شد که آنها هم مقداری در شدت ماجرا بی‌تأثیر نبود. مثلا همان زمان دو، سه روز مانده به رأی‌گیری برای نخست‌وزیری، ما در مجلس شاهد و ناظر بودیم. تعدادی از آقایان شورای نگهبان و بعضی دیگر رفته بودند خدمت امام که به امام بگویند شما اجازه بدهید مثلا آقای خامنه‌ای همان کاری که نظر خودش هست انجام دهد و شما مثلا وارد کار نشوید! رفته بودند چنین چیزی به امام بگویند، که اگر اشتباه نکنم آقای جنتی و آقای یزدی هم بودند؛ بعضی‌های دیگر هم اگر بودند یادم نیست. خب ما شنیدیم اینها رفتند و بعد هم آمدند از نزد امام و سری هم به مجلس زدند. مجلس هم با اینکه بعدازظهر بود و وقت کار نبود، یک التهابی داشت و همه بودند.

حاج‌احمدآقا به ما اطلاع دادند که اینها آمدند و مطلب خودشان را مطرح کردند و به امام ابراز کردند که اجازه بدهید آقای خامنه‌ای خلاصه تکلیف شرعی و قانونی خودش را اِعمال کند! چنین چیزی گفتند. گویا امام در جواب گفته بودند نه، من لازم می‌دانم نظر خودم را بگویم، چنین چیزی نقل شده؛ چون زمان خیلی گذشته، من مقداری درجه خطا برای این مسئله می‌گذارم ولی در این حدود. این را ما اطلاع داشتیم که امام این‌طور گفت‌وگو کردند. آقایان که آمدند دوستان رفتند سؤال کردند که چه گفتند امام؟ اینها فقط این را گفتند که ما با امام صحبت کردیم امام گفتند بله، آقای خامنه‌ای حق دارند که وظیفه شرعی‌شان را انجام دهند. چیز دیگری به زبان نیاوردند. دیدیم که چیزی نمی‌گویند. دوستان گفتند چه کار کنیم که اینها بگویند؟ من گفتم سؤالی کنید که خودبه‌خود این جواب را بدهند. یک سؤالِ... بگویید که ما شنیده‌ایم امام گفته‌اند نخیر، باید آقای موسوی حتما انتخاب شوند!

‌رفتیم گفتیم ما این‌طوری شنیدیم. گفتند، نه بابا امام این را نگفت؛ گفته بود که به تکلیف شرعی‌ام باید عمل کنم. گفتم خب این را از اول می‌فرمودید، بهتر بود! که ناچار شدند این را بگویند. خب این گفت‌وگوهایی بود که شده بود و اجمالا حالا.

‌تاکنون یادم نمی‌آید از شورای نگهبان انتقادی کرده باشم؛ جز زمانی که بعد از امام، جریان خبرگان بود و ماها را به بهانه‌هایی رد صلاحیت کردند. من آنجا چون مجلس سوم بود، با استفاده از تریبون مجلس، مقداری با اینها گفت‌وگو کردم و مقداری هم شاید تند بود؛ نطق است دیگر، آن نطق است و من الان درست یادم نیست. آنجا مطرح کردیم که شما به چه مناسبت این کار را کردید؟ چون بعدش هم پس گرفتند! گفتم چرا از حرف‌تان برمی‌گردید؟ شما اگر کارتان اصولی بود، اگر واقعا ما صلاحیت نداریم، چرا بعد دوباره چیز شد؟

هیچ موقع بازجوی رسمی نبودم. بعد از آنکه مدتی گذشت، خبردار شدیم آقای فهیم کرمانی (عضو وقت کمیسیون حقوقی مجلس) درباره ماجراهایی که در اوین می‌گذرد، گزارشی برای امام بردند یا دیگران شاید گزارش‌هایی بردند. امام به ایشان حکم دادند که برود اوین را بررسی کند؛ رفته بود، بررسی کرده بود و گزارشی برای امام آورده بود که این گزارش خیلی مورد رضا و رغبت امام نبود و به همین دلیل، امام از رؤسای سه قوه و پاره‌ای از دست‌اندرکاران کار قضائی به دفتر خودشان برای بررسی موضوع دعوت کردند. از من هم دعوت شده بود. گفتم من به چه مناسبت؟ گفتند چون شما یک مدتی آنجاها رفت‌و‌آمد داشتید؛ شما هم اطلاعاتی اگر دارید، مثلا بیایید آنجا! در آن جلسه، رؤسای سه قوه بودند. آقای خامنه‌ای، آقای میرحسین موسوی، آقای موسوی اردبیلی، آقای محمدی‌گیلانی...، آقای لاجوردی، آقای فهیم و آقای هاشمی‌رفسنجانی به عنوان رئیس مجلس و دیگر قوه قضائیه هم که آقای موسوی‌اردبیلی و آقای محمدی‌گیلانی و یکی دو نفر دیگر که الان یادم نیست چه کسی بودند آن زمان، یادم رفته! مرحوم آقای مروی بود. آقای حاج احمدآقا هم بودند. ما وقتی وارد اتاق شدیم، امام نشسته بودند و یکی‌یکی می‌آمدند و دست ایشان را می‌بوسیدند و می‌نشستند. سکوت بر جلسه حاکم بود. همچین خیلی هم امام ناراحت به نظر می‌رسیدند! امام از جهت همان گزارش‌هایی که به ایشان داده شده بود، خیلی عصبانی و ناراحت بودند؛ به خاطر موضوع جلسه بود. بعد هیچ‌کسی هم جرئت نمی‌کرد این سکوت را بشکند، فقط آقای هاشمی چون یک مقدار به‌اصطلاح رودربایستی‌اش با امام کمتر بود و خودمانی‌تر بود، به امام خطاب کرد که آقا یک چیزی بفرمایید، بالاخره یک چیزی و... . امام خنده‌شان گرفت و امام خندیدند. خلاصه یخ جلسه باز شد. بنا شد مبحث مطرح شود. آقای فهیم شروع کرد به صحبت، گزارش را از ایشان خواستند و ایشان شروع کرد به گزارش‌دادن!

‌مبنای گزارش بدرفتاری بود. ایشان داشت توضیح می‌داد. جزئیات مبحثی را که ایشان گفته، من اصلا به خاطر نمی‌آورم. می‌دانم موضوع این بود که برخوردها، تعزیر، بازجویی و شدت عمل‌ها و این چیزها مطرح بود. آنجا آقای فهیم وقتی داشت توضیح می‌داد، رسید که بله آنجا تعزیرهایی که می‌کردند... وقتی اسم کلمه «تعزیر» برده شد، امام همان‌جا حرف ایشان را قطع کردند. گفتند: نگویید تعزیر بگویید «جنایت»! اینکه من می‌گویم برای این هستش که شما بعدها همین را قرینه بگیریدغ چون بعضی‌ها به امام نسبت‌هایی می‌دهند بعدها در مورد قتل‌ها و فلان. من هنوز باور ندارم که این دستورات، دستورات امام بوده باشد؛ چون امام این روحیه را داشت که یک تعزیر از نظر ایشان جنایت بود! خب، این داستان ادامه پیدا کرد؛ بحث‌هایی شد و یادم هست آن زمان آقای هاشمی مقداری با نحوه گزارش‌های آقای فهیم، خیلی موافق نبود و آقای حاج احمدآقا هم همین‌طور! امام امر به سکوت می‌کرد و می‌گفت که شماها چیزی نگویید. خلاصه صحبت‌هایی شد و در آنجا تصمیم گرفته شد که تعزیر دیگر به آن صورت نباشد و گفتند آخر هیچی‌هیچی نمی‌شود؛ بنا شد با طناب بپیچند مثلا با طناب بزنند به جای آن کابل و اینها. مثلا این‌طوری شد؛ چون توصیف کردند این کابل‌ها این‌طوری ا‌ست، امام گفتند که نه هرگز این‌طوری نباشد و ادامه پیدا نکند و حتی همان تعزیرها هم بنا شد که با نظر بازجو نباشد با نظر دادستان باشد! یعنی قاضی و دادگاه، اگر او صلاح دانست یک تعداد معین بزنند! خب این جلسه تمام شد و آمدیم. بعد از مدتی بر اثر گزارش‌های بعدی بدرفتاری‌ها و ناجوری‌هایی که در زندان بوده، یک روز دیدیم به ما خبر دادند امام شما را خواسته‌اند. حاج احمدآقا گفت! رفتیم دیدیم دو نفر از دوستان دیگر ما آنجا هستند؛ آقای سیدمحمود دعايي و آقای دکتر محمدعلی هادی. سه نفر بودیم، ما سه نفر را خواستند.

نشستیم خدمت امام و ایشان گفتند که بله، برای من گزارش‌هایی از اوین آمده که آنجا در زندان‌ها آن‌قدر به بچه‌ها سخت می‌گذرد و خیلی خلاصه ناراحتی دارند از جمله این‌قدر جا تنگ است که کتابی می‌خوابند! و جایشان تنگ است و چیزهای دیگر. ایشان مشکلاتی را اشاره کرده بودند فقط به همین مقدار! گفتند به‌هرحال شما گزارش کاملی برای من بیاورید از زندان، نه فقط زندان اوین، بقیه زندان‌ها هم همین‌طور. ما دیگر از فردایش مطابق این حکم، رفتیم اول از اوین شروع کردیم. خب اولش هم برای ما فرمول کار روشن نبود که چکار باید بکنیم. کم‌کم دیگر راه افتادیم و فهمیدیم مثلا چی هست و یک کاغذی داشتیم و دانه‌دانه هر اتاقی که می‌رفتیم ۲۰- ۳۰ نفر آدم در آن بودند، در اوین. فکر می‌کنم این سال ۶۱ بود و گزارش‌هایی می‌دادند از تنگی جا، از بدبودن وضع غذا، از ملاقات، از اذیت‌های دیگر و همه اینها را من یادداشت می‌کردم. خانم‌ها را هم رفتیم.

بیشتر تکیه روی رفتارهایی بود که زندانبان‌ها داشتند! در ملاقات، در رفت‌وآمد، در نحوه دست‌شویی‌رفتن، در کیفیت برخورد در زندگی روزانه آنها توی اتاق و چیزهای این‌طوری، خیلی چیزها بود که حالا خودش تفصیلی دارد! و خب ما روزهای اولی که رفتیم، آقای لاجوردی خیلی میدان نمی‌داد که ما هرکاری می‌خواهیم بکنیم، مرتب اطلاع می‌دادیم به دفتر امام از طریق حاج احمدآقا، حاج احمدآقا به امام منتقل می‌کرد.

خلاصه دوباره احمدآقا زنگ می‌زد به آقای لاجوردی که امام گفتند اینها هرجا بخواهند بروند باید بروند، اتاق پرونده‌ها، هرجا! البته ایشان می‌خواست ماها را تنها نگذارد برویم توی اتاق‌ها و ملاقات کنیم و می‌گفت خطر دارد؛ ما می‌گفتیم شما خیلی نگران خطر نباش. می‌خواست خودش هم حضور داشته باشد، ما گفتیم نه، با حضور شما نمی‌شود. زندانی‌ها هم خیلی می‌ترسیدند جلوی آنها حرفی بزنند، خب با ما صحبت می‌کردند، صحبت‌های زیادی می‌کردند زندانی‌ها، ناراضی هم بودند، ناامید هم بودند، ماها را اصلا تحویل نمی‌گرفتند، می‌گفتند شما برای چی آمدید؟ از این گروه‌ها زیاد آمدند و رفتند! ما برای اینکه نظرشان جلب شود و اطمینان كنند، دو مطلب به اینها می‌گفتیم که احساس می‌کردند دروغ نمی‌تواند باشد! می‌گفتند آمده‌اید اینجا چه کار كنيد؟ چه کار می‌توانید برای ما بکنید؟ گفتیم ما فقط مأمور هستیم گزارش تهیه کنیم و هیچ قولی به شما نمی‌دهیم. اینکه قول بیخودی بدهیم نه؛ اما دو تا قول را قطعا به شما می‌دهیم، یک: این گزارش‌ها را مستقیم به امام می‌رسانیم، دو: نمی‌گذاریم این گزارش‌ها را آقای لاجوردی ببیند.

آن زمان احساس ما این بود که آقای خامنه‌ای با عملکرد ما و این گزارش‌هایی که تهیه می‌کنیم خیلی موافق است. ما گزارش‌هایمان را داشتیم جمع می‌کردیم و هنوز دنبال جمع‌بندی و اینها بودیم، چهار، پنج روز نگذشته بود حاج احمدآقا زنگ زد که امام از دست شما عصبانی‌ است و می‌گوید چرا اینها گزارش نمی‌آورند؟ گفتیم بابا اول کار است، بگذارید... گفتند نه، امام نگران است و می‌گوید زود گزارش را بیاورید و به ما بدهید... من به دوستان گفتم امام معمولا طبع‌شان این است، گزارش را که می‌بریم ممکن است از خود ما هم بپرسند که خب پیشنهادهایتان چیست؟ روی پیشنهادها هم فکر کنیم که چه باید بگوییم؟ فکرهایی کردیم که البته خیلی کارساز نبود! مثلا برای تنگی جا کارساز نبود... گزارش‌دهنده بیشتر من بودم و در کاغذی هم گزارش را مکتوب داده بودیم خدمت امام؛ همین‌طور که پیش‌بینی می‌شد پرسیدند پیشنهادتان چیست؟ گفتیم پیشنهاد خیلی سازنده‌ای نداریم، برای تنگی جا یکی این است که کوشش شود حتی‌المقدور زود پرونده‌ها به جایی برسد و عده‌ای آزاد شوند و بعد هم ساختمان ساخته شود. ظاهرا راه دیگری به نظر نمی‌آید، تنگی جا همین دو راه را دارد... نمی‌دانم چه اندازه اعمال شد، من خبر ندارم؛ ولی ظاهرا اوضاع خیلی تغییری نکرد.

از چیزهایی كه برای ما جالب بود، این بود که تقریبا اکثر اتاق‌هایی که ما می‌رفتیم که احساس کرده بودند و یک خرده خودمانی شده بودند و اعتمادی به ما کرده بودند، تقریبا به ما گفتند ما خواهش داریم از شما که این گزارش را که تهیه می‌کنید ‌سری به حیاط بزنید آن زمانی که زندانی‌ها می‌آیند آنجا برای تنفس. نوبتی بود اتاق به اتاق، و دو ساعت به هرکدام تنفس می‌دادند. گفتیم چه چیزی خب بگویید. گفتند نه، خودتان بروید ببینید نمی‌گوییم چیست خودتان بروید ببینید؛‌ ما بالاخره یک روز وقت مخصوص براي این کار گذاشتیم و سه نفری رفتیم توی حیاط و ایستادیم؛ نوبت فلان بند شد، مثلا ۲۰ نفر، ۲۵ نفر بودند آمدند توی حیاط در آن قسمتی که برای اینها در نظر گرفته شده بود، دیدیم اول کار آن مبصر کلاس‌شان اینها را جمع کرد و گفت اول باید سرود «خمینی ای امام» را بخوانید: «خمینی ای امام، خمینی ای امام!» شروع کردند به خواندن. اصلا قبول نداشتند اما مجبور بودند که این کار را باید بکنند به اجبار! خواندند و بعد هم آخرش تکبیر!

از آن طرف هم به ما می‌گفتند که آقا سیگار هم به ما نمی‌دهند! نمی‌گذارند سیگار بکشیم! ما به آقای لاجوردی گفتیم چرا سیگار به اینها نمی‌دهید؟ ایشان گفتند خب برایشان ضرر دارد! گفتم آقا شما مگر ضامن ضرر و زیان اینها هستید؟ دل شما برای ضرر اینها سوخته است؟ خب ضرر دارد به عهده خودشان! سیگار می‌خواهند، به این‌ها بدهید، چه کار دارید؟ خلاصه یک عذرهایی می‌آورد؛ ما وقتی گزارش به امام می‌دادیم، من این دو موضوع را برای امام مطرح کردم! آن‌قدر امام عصبانی شدند از این ماجرا، تا شنیدند، همان‌جا یک لحظه نگذشت، خطاب به احمدآقا گفتند: احمد! همین الان زنگ بزن به اوین بگو سرود باید قطع شود، سیگار هم باید به همه داده شود! ما فردایش که رفتیم اوین دیدیم همه راضی و خوشحال هستند از این کارها که یک سیگار به اینها داده می‌شود.

البته آقای سیدحسین موسوی‌تبریزی هم همان‌جا بود. ایشان دادستان انقلاب اسلامی تهران بود، دادستان انقلاب بود، آنجا امام رو کردند به آقای موسوی که ایشان را عوض کنید، آقای لاجوردی را؛ جلوی خود ما گفتند. گفتند ایشان خب البته زجرکشیده هست، آقای لاجوردی انقلابی است؛ ولی به‌هرحال الان بالاخره ایشان را عوض کنید. ایشان هم گفت چشم و ایشان را عوض کرد. آقای لاجوردی برداشته شد. یکی، دو روز بعدش که ما به اوین رفت و آمد می‌کردیم دیدیم تعدادی از بچه‌ها و دوستان خود آقای لاجوردی دارند جعبه شیرینی مي‌آورند و بين همه شیرینی پخش می‌کنند! گفتیم ماجرا چیست؟ گفتند آقای لاجوردی برگشته! داستان چیست؟ فهمیدیم که در این فاصله، در تلویزیون البته با انگیزه حمایت از آقای لاجوردی آن فیلم را دوباره نشان داده‌اند، آن فیلمی بود که دو، سه نفر از بچه‌های کمیته را گرفته و شکنجه کرده بودند که خب چند سال از این ماجرا گذشته بود و نشان هم داده بودند، دوباره نشان دادند که ما تعجب کردیم به چه دلیلی دوباره این مطرح شده است؟ من یک حدسی در ذهنم آمد؛ ولی خیلی بعید دانستم که این باشد، بعد فهمیدیم که نخیر همین بوده! رفته بودند که امام را بالاخره به این فکر بیندازند که ایشان صلاح نیست برداشته شود، اگر در این موقعیت برداشته شود منافقین جری می‌شوند و بالاخره نظری بود!آن موقع مدیر تلویزیون آقای محمد هاشمی بود! خلاصه ایشان را برگرداندند یعنی از امام خواستند که مصلحت است که ایشان برگردند.

‌به عقیده من، در این شرایطی که ما الان داریم هر دولتی سر کار بیاید یکی از وظایف مبرمش این است که به سوریه کمک کند، به فلسطین، به غزه، به لبنان، به یمن کمک کند.

‌اصلا برایم مهم نیست که تنها بمانم؛ در همه زمینه‌ها. بارها گفتم که درزمینه اظهار نظر، تا آنجایی که صلاح می‌دانم بگویم یعنی فکر می‌کنم گفتنش مفید است.

درباره کاندیدای نمایندگی دوره ششم من کاندیدا شدم البته به اصرار دوستان! خودم نمی‌خواستم. به اصرار پاره‌ای از دوستان این کار را کردیم و اسم‌نویسی کردیم و اسم ما در لیست اصلاح‌طلبان آمد... اینکه چطور شد اسم من در لیست اصلاح‌طلبان آمد، به خاطر همین سفارش و به اصطلاح فشاری بود که آقای کروبی آوردند.

از تصمیم تحصّن اصلا اطلاع نداشتم از اول! تا آن لحظه‌ای که شروع شد. هرچه بود بدون مشورت با ما بود....فقط دیدیم که یک عده از مجلس دارند بیرون می‌روند. ما فکر کردیم یک اتفاقی در بیرون افتاده و ما هم بعد از مدتی رفتیم بیرون ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ مثلا طوری شده که اینها همه می‌روند هجوم می‌آورند به بیرون که ببینند واقعه‌ای اتفاق افتاده که بروند ببینند؟ رفتیم و از این و آن پرسیدیم، بعد از پرس‌وجو فهمیدیم که بله داستان، داستان یک چنین تصمیمی است. ما هیچ خبر نداشتیم. حالا جالب هم این است که چون ما آمدیم بیرون آن زمان چون روزنامه کیهان همه را دیده بود ما را هم به عنوان تحصن‌کننده آنجا معرفی کرد چون دید ما آمدیم بیرون، خبر نداشت که ما برای چه آمدیم بیرون؟ می‌خواهم بگویم که یک چنین مسائل حاشیه‌ای هم وجود داشت! حالا این البته اهمیت نداشت که آنها چه تصوری کردند. بعد که فهمیدیم این هست، ما بعد از اندکی برگشتیم آمدیم تو و نشستیم و آنها هم که تحصّن کرده بودند رفتند و این شروع تحصّن و اعلام تحصّن بود به اصطلاح و کلید خورد! از فردای آن روز ظاهرا قراری که آنها گذاشتند این بود که تحصن آنجا به معنی این باشد که در مجلس و کارهای مجلس بیایند شرکت کنند ولی در بعدازظهرها بروند آنجا و در آن قسمتی که آنجا هست تریبونی بگذارند و بلندگویی و از خبرگزاری‌ها دعوت کنند شروع کنند به سخنرانی و بالاخره سخن‌پراکنی و اظهارنظر و تحلیل و این چیزها؛ و رسانه‌های دنیا بیایند آنجا فیلم‌برداری کنند و در همه دنیا منعکس شود و احیانا بالاخره اتفاقاتی بیفتد و آنها تصور می‌کردند که خب اتفاقاتی هم خواهد افتاد!

‌البته این اتفاقات هیچ‌کدام نیفتاد برخلاف تصور آنها! دیگر طبعا کار به جایی رسید که آقای کروبی و آقای خاتمی هم رسما اعلام مخالفت کردند با این کار و گفتند زودتر بشکنید و چند روزی مقاومت کردند و بعد هم شکستند؛ تمام شد!

نظرات بینندگان