خاطرات روزنوشت مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی در سال ۱۳۷۷، هرشب در «انتخاب» منتشر میشود. پیشتر، خاطرات ایشان از سال ۵۸ تا ۷۶ در سرویس تاریخ «انتخاب» به صورت روزانه پوشش داده شده است
در گزارشها، اظهارات صريح آمريكاييان در مورد نقش اسامه بن لادن، [رهبر القاعده] در انفجارات كنيا و تانزانيا مهم است. از افغانستان خواستهاند كه او را تحويل دهند و اين را شرط شناسايى طالبان گفتهاند؛ طالبان نپذيرفتهاند.
ديروز آقاى [سیدعلیاصغر] حجازى از مشهد، تلفنى گفت كه نظر رهبرى اين استكه سران سه قوه، بدون انتخابات در مجلس خبرگان، با حكم رهبرى عضو باشند؛ آقاى [احمد] جنتى، [دبیر شورای نگهبان] هم همين را مىخواهد. من گفتم، نظر هيأتریيسه مجلس خبرگان، اين است كه شرط امتحان از آنها برداشته شود و در انتخابات شركت كنند، اما نظر بعضى از جناح راست، اين است كه لازم نيست در انتخابات شركتكنند؛ به ملاحظاتىكه خودشان از ناحيه تعداد آرا دارند، آقاى جنتى اصرار دارد. آقاى [محمدعلی] شرعى هم همين را گفت. با اشكالاتى كه توضيح دادم، به ترديد افتادند. قرار شد، بيشتر بررسىكنند.
آقاى شرعى، با يادآورى حرفى كه در قم به ايشان دربارة رهبرى گفته بودم، خواست كه با همان روحيه به كمك ايشان بروم. گفت، در مورد درخواستها براى عمران قم و استانشدن قم، گفتهاي بهتر است اين خدمات به نام آيتالله خامنهاي ثبت شود، چون ايشان جوهر ثابت نظاماند و رضايت قم از ايشان مهم است. ايشان از من بخواهد، من انجام مىدهم و چنين شد و اضافه كرد، امروز طرفداران ايشان در خيلى از جاها تحت فشارند و ممكن است رأى نياورند و به عنوان نمونه شيراز را گفت كه وضع آقاى [محیالدین] حایرى [شیرازی]، در مقابل دستغيبها [= سیدعلیمحمد و سیدعلیاصغر]، خوب نيست. صحبتهاى من در نمازجمعه را مبهم ارزيابى كرد. اين صحبتها به هر دو طرف تعرض داشت؛ هم آنها كه با مطرحكردن مسايلى و به ظاهر ارزشى، مانع كار مىشوند و ناامنى بهوجود مىآورند و هم آنها كه در دولت، توجه به سازندگى ندارند و شعارى و سياسى عمل مىكنند و مطبوعات كه فضا را سياسى و متشنج كردهاند و لذا هر طرف با ديد تأييد و انتقاد نگاه مىكنند. مشاجره [روزنامههای] همشهرى و سلام، از اين جهت جالب است.
امروز از سحر تا ساعت سه بعد از ظهر، صرف برنامه كوهپيمايى شد. برنامه مشكل و خطرناكى اجرا كرديم. با اتومبيل به قله توچال رفتيم. چند نفر آنجا بودند. احوالپرسى كرديم؛ منجمله يك دخترخانم به نام تاجرزاده كه كه به تنهايى آمده بود. گفت، پدرش كارمند مترو است؛ دختر شجاعى است. خواستند كه يك پناهگاه مجهز آنجا ساخته شود.
از خطالرأس به طرف سرف رفتيم. از سوى تهران، باد سردى مىوزيد. دو طرف كوه خوش منظره است. از ارتفاعات از درون دره به سوى دارآباد پايين آمديم. دره، صخرهاى و پرتگاه زياد داشت. چند نفر از همراهان، پايشان آسيب ديد. من هم در پايين دره، پاهايم از توان افتاد. معناى تعبيرات زانوزدن و فرمان نبردن پا را لمسكردم؛ تا به حال مىگفتيم و نمىفهميديم. پاها تحت فرمان نبودند و گاهى بىاراده خم مىشدند و خطرناك بود. يك دستم به عصا و دست ديگرم در دست محافظ بود؛ براى محافظت از خطر سقوط.
در هر چند صدمتر، يك بار استراحت مىكرديم، ولى پاها به فرمان برنمىگشتند. چندنفر ديگر هم مثل من بودند. به خاطر شيب تند مسير رو به پايين، گاهى اوقات رويمان را برمىگردانديم و عقب عقب پايين مىآمديم. بالاخره نزديك ظهر به رودخانه دارآباد رسيديم.
كنار باغ خليل استراحتكرديم. كمى خوابيدم و همراهان آبتنىكردند. ساعت يك و نيم ظهر، به سوى تهران حركت كرديم. باز هم مشكل فرمان پاها بود. الاغى پيدا شد، كمى سوار الاغ شدم؛ حيف كه دوربين فيلم همراه نبود. سه نفر از همراهان كه به خاطر مشكل پا عقب مانده بودند، رسيدند؛ خوشحال شدم. آقاى [محمد] سليمانى، از پاسدارانمان، وضعش از همه بدتر بود. وضع آقاى [محمدجواد] اقبالى هم بد بود؛ چاق است و زانويش آسيب ديده. آقاى [جعفر] كمرهاى، از پاسداران، پايش پيچيد و مشكل پيدا كرد.
به ارتفاعى رسيديم كه الاغ نمىتوانست بالا برود.
از مقابل، يك نفر قاطرسوار پيدا شد. معلوم شد، نان و وسایل براى دامداران از شهر آورده و كارگر باغخليل است. باغچهاى در ارتفاعات كه تعدادى درخت ميوه منجمله گردو دارد. گفت اسمش على، اهل جلالآباد افغانستان است. مادرش مرده و پدرش آنجا كشاورزى دارد و خودش از اعضاى حزب اسلامى حكمتيار است و ماهى 30 هزار تومان، از خليل حقوق مىگيرد.
ما را شناخت و قاطر را در اختيار گذاشت. براى اولين بار، سوار قاطر شدم. او افسار قاطر را گرفت و از طريق ارتفاعات، به سوى تهران حركتكرديم.
همراهان هم سلانهسلانه به راه افتادند. از قدرت قاطر، براى عبور از راههاى باريك و خطرناككوهستان تعجبكردم. واقعاً اين حيوان، براى سفرهاى كوهستانى خيلى ارزشمند است. آقايان [مهدی] معراج، [حسن] خويد و طلوعى، توانستند همراه باشند؛ بقيه عقب افتادند. ساعت سه بعد از ظهر به كاشانك رسيديم. با ماشين به خانه آمديم. تا شب استراحت كردم. شام را ياسر و مريم آوردند.