پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : وقتی وارد مترو میشوی تا گپوگفتی با زنان فروشنده در مترو داشته باشی، کمتر ایستگاهی را خالی از حضور آنها میبینی. تقریبا در همه ایستگاهها، در داخل یا خارج از قطارهایی که به سرعت میآیند و به کندی میروند، زنان دستفروش مشغول فروش خردهریزهایی هستند برای چرخیدن چرخ زندگیشان.
اعتماد نوشت: با این حال بعضی ایستگاههای مترو، مشتری و رونق بیشتری دارند. ایستگاه امام خمینی، یکی از همین ایستگاههاست. در قسمت پرجمعیتتر شهر قرار دارد و احتمالا شلوغترین ایستگاه خط ١ مترو است و شاید هم شلوغترین ایستگاه مترو تهران باشد.
زنان فروشنده در مترو به سه گروه تقسیم میشوند: ١. زنان غرفهدار که با مجوز شهرداری، فروشندگی میکنند و بخش زیادی از آنها، فروشندگان مقطعی هستند. یعنی اجناس و کالاهایشان را در قالب نمایشگاههایی که با مجوز شهرداری تهران در ایستگاههای مترو برپا میشود، به مدت یک ماه در این یا آن ایستگاه میفروشند. ٢. زنانی که در ازای فروشندگیشان در یک غرفه یا مغازه، از صاحب آن غرفه یا مغازه حقوق ثابت میگیرند. ٣. زنان دستفروش که آزادی عمل بیشتری دارند و حضورشان در یک ایستگاه، نه دایمی است نه ماهانه؛ بلکه ممکن است در طول یک روز، چند بار ایستگاه عوض کنند.
مترو برایم مثل زندان است
عصر روز چهارشنبه ٢٩ شهریور، وقتی که با قطار خط ٢ به ایستگاه امام خمینی رسیدم، در انتهای ایستگاه، خانم مسنی توجهم را جلب کرد. بساط دستفروشیاش را پیش پایش روی زمین چیده بود. با اینکه خسته و بیحوصله به نظر میرسید و تیپ و چهرهاش هم چندان «امروزی» نبود، وقتی گفتم از روزنامه اعتماد آمدهام برای تهیه یک گزارش درباره زنان دستفروش مترو، خیلی راحت پذیرفت که به سوالاتم جواب دهد و صدایش را هم ضبط کنم. اندکی پیشتر در ایستگاه مدنی، میخواستم با یک زن دستفروش حرف بزنم ولی همین که موبایلم را درآوردم تا صدایش را ضبط کنم، فرار را بر قرار ترجیح داد! اما این خانم خسته و نسبتا شکسته در انتهای یکی از سکوهای ایستگاه امام خمینی، از حرف زدن درباره خودش و کارش ابایی نداشت.
اسمش شهین بود و گفت که ٥٠ سالش است. هر چند که به نظر ٦٠ ساله میآمد. آب معدنی و پفک و پیراشکی و چیزهایی از این دست میفروخت. گفت که روزی پانزده ساعت در مترو دستفروشی میکند. از ٦ صبح تا ٩ شب. گاهی هم حتی تا ساعت ١١ شب. اهل کرج است و هر روز با قطار مترو، مسیر تهران-کرج را میآید و میرود. پرسیدم هر روز تقریبا چقدر میفروشی؟ گفت روزی که کار و کاسبیام خوب باشد، ٧٠ هزار تومان و روزی هم که فروشم بد باشد، ٤٠ هزار تومان. میانگین فروش روزانهاش ٥٠ تا ٦٠هزار تومان است و فقط جمعهها کار نمیکند. روزهای تعطیل وسط هفته هم میآید و بساط کوچکش را در گوشهای از مترو پهن میکند. اینکه روزی پانزده تا هفده ساعت کار کنی و حداکثر ٧٠هزار تومان درآمد داشته باشی، قطعا روزگارت باید رنگ خستگی و ملال به خودش بگیرد اما شهین شاکر بود و میگفت «شکر خدا، درآمدم تقریبا ماهی یک و نیم میلیون تومان است.»
با این مبلغ باید خرج خودش و یکی از دو پسرش را بدهد. آن یکی پسرش ازدواج کرده و رفته پی کارش. درباره شوهرش هم توضیحی نداد. فقط گفت که شوهری در زندگیاش نیست. از نحوه برخورد ماموران شهرداری پرسیدم. گفت: «هر چند وقت یکبار میآیند و تا به حال دو، سه بار جنسهایم را گرفتهاند. آخرین بار چند روز پیش آبمعدنیهایم را گرفتند و بعد از سه، چهار روز موفق شدم بطریهایم را پس بگیرم.» پرسیدم اگر جنسهای بساطت را بگیرند و پس ندهند چقدر ضرر میکنی؟ گفت: «معلوم نیست. دقیق نمیدانم. همین که پس بدهند خوب است. البته پیراشکیها را دور میریزند چون سه، چهار روز طول میکشد تا جنسهایم را پس بگیرم. ولی آب معدنیها را نگه میدارند.»
ماموران شهرداری جنسهایش را در انبار مترو میگذارند و او هم تتمه بساطش را باید از انبار مترو پس بگیرد. درباره ماموران شهرداری این نکته را هم اضافه کرد که «هر روز به ما میگویند اینجا چیزی نفروشید و بروید بیرون ولی عملا بیرونمان نمیکنند.» با اینکه میگفت هفتهای دو بار جنسهایش را میگیرند، اما همین که از مترو بیرونش نمیکنند و بالاخره بخشی از جنسهایش را به او پس میدهند، مایه رضایتش بود. حرف آخرش درباره ماموران شهرداری این جمله بود: «خدا از آنها راضی باشد!» پرسیدم در خانهات هم پفک و پیراشکی و آب معدنی داری؟ جوابش منفی بود.
هر روز صبح این چیزها را میخرد و به مترو میآید. درباره قیمت کالاهایش این طور توضیح داد: «پیراشکیها را ١٠٠٠ تومان میخرم و ٢٠٠٠ تومان میفروشم، آب معدنی را ٧٠٠ تومان میخرم و ١٠٠٠ تومان میفروشم. » از اینکه بیشتر ساعات روز را در زیر زمین سپری میکند، ناراضی بود. میگفت: «اینجا عین زندان است. روی صندلیها هم حق ندارم بنشینم. صندلیها برای مسافران است. ولی چارهای نیست. دستفروشی میکنم تا محتاج نامرد نباشم.» نظرش این بود که «امام خمینی» بهترین ایستگاه مترو برای دستفروشی است. شهین پنجاه ساله ساکن کرج، تبریزی بود. اهل بستانآباد. خواستم از او عکس بگیرم، گفت: «عکسم را نگیر؛ فامیلهایم میبینند، آبرویم میرود. »
خیالش راحت بود که هیچ یک از اعضای خاندان بستانآبادیاش را در متروی تهران نمیبیند. فقط نگران بود مبادا عکسش را در روزنامه ببینند. گفتم مگر کار عار است؟ دستفروشی که شرافتمندانهتر از دکلفروشی است! فکر کنم متوجه اشارهام نشد. فقط گفت: «دلم نمیخواهد دوست و دشمن بفهمند در مترو دستفروشی میکنم. قبلا در بستانآباد خونه، زندگی خوبی داشتم.»
مترو مکمل تلگرام!
کمی آنسوتر از شهین تبریزی، سمیرای همدانی نشسته بود. خانمی متاهل و ٢٧ ساله. دو سال است که به مترو میآید، ولی هفتهای یکی، دو روز. گوشواره و زیورآلات زنانه بدلی میفروشد و البته انگشترهای جورواجور. پرسیدم چرا فقط هفتهای دو روز؟ گفت: «کالاهایم را در اصل از طریق کانالم در تلگرام میفروشم ولی دو روز در هفته هم میآیم مترو برای تحویل حضوری جنسهایی که در کانال تلگرامم فروختهام یا برای پیدا کردن مشتریهای تازه.» در ایستگاههای مترو، فروشش خوب نیست ولی در کانال تلگرامش، خوب میفروشد.
پرسیدم روزهایی که میآیی، چند ساعت در مترو میمانی؟ گفت: «از قبل معلوم نیست. گاهی دو ساعت، گاهی پنج ساعت.» کانالش در تلگرام ٥٠٠ عضو دارد. از سبک فروشندگیاش به خوبی پیدا بود که تحصیلکرده است. از تحصیلاتش پرسیدم، گفت لیسانس روانشناسی دارد از دانشگاه آزاد همدان. میانگین درآمد ماهانهاش، حدود یک و نیم میلیون تومان است. شوهرش هم همدانی است و او هم تقریبا ماهی یکو نیم میلیون تومان کار میکند. پرسیدم نمیخواهی فوقلیسانس روانشناسی را هم بگیری؟ گفت: «باید کار کنم. با درآمد شوهرم چرخ زندگیمان نمیچرخد.»
در کنار سمیرا، یک خانم دستفروش مسن ایستاده بود. حواسش به حرفهای ما بود. تا بحث رسید به لیسانس و فوق لیسانس، گفت: «خانمهای زیادی اینجا کار میکنند که تحصیلکرده هم هستند.» از سمیرا هم درباره مواجههاش با ماموران شهرداری پرسیدم. گفت: «وقتی طرح جمعآوری دستفروشها اجرا میشود، نمیآیم. کانال ٢ اعلام میکند و بچههای مترو هم معمولا خبر دارند. تا حالا چند بار بساطم را گرفتهاند؛ پس گرفتنش سخت بود، بیخیال شدم.» پرسیدم اگر همین بساط فعلیات را بگیرند چقدر ضرر میکنی؟ گفت: «یکونیم میلیون تومان بابت گوشوارهها ضرر میکنم، ٧ میلیون تومان هم بابت انگشترها.»
شوهرم کارخانهدار بود
نزدیک سمیرا، خانم دیگری مشغول دستفروشی بود. به شرط اینکه عکسی از او نگیرم، حاضر به مصاحبه بود. سارا، ٥٤ ساله، با سابقه ١٢ سال کار در مترو. قبلا لوازم آرایش و جوراب زنانه و چیزهایی از این قبیل میفروخته و الان هم، راستش هر چه بساطش را نگاه کردم، متوجه نشدم کالای فروشش چیست! هر روز پنج، شش ساعت در مترو دستفروشی میکند؛ هر وقت که بیرون از مترو کار خاصی نداشته باشد. متاهل است با سه فرزند. دو پسر و یک دختر. بچههایش ٣١، ٢٣ و ٢١ سالهاند. کوچکترها، دانشجو هستند. درآمد خانم سارا هم تقریبا ماهی یکونیم میلیون تومان است.
متولد تهران است، اما تبریزیالاصل. ٣٥ سال است که به تهران آمده. به او میگویم تیپ و گفتارتان به دستفروشها نمیخورد. میگوید: «من قبلا کارهای دیگری انجام میدادم. چند سال در آموزش و پرورش دفتردار بودم. فوق دیپلم دارم و شوهرم قبلا کارخانهدار بود و وضع مالی ما خیلی خوب بود. درآمد شوهرم در سالهای ٦٨-٦٧، گاهی ماهی ٥ میلیون هم میشد چون شوهرم کارخانه چرمسازی داشت اما بعدا ورشکست شد و سکته کرد و من هم رفتم آموزش و پرورش. اما چون قراردادی بودم و حقوقم کم بود، از آموزش و پرورش خارج شدم و به کارهای دیگری پرداختم تا اینکه از سال ٨٤، دستفروشی در مترو را انتخاب کردم.» سارا همچنان مشغول گفتن بود که یک گروهبان بسیار فربه از راه رسید و با لحن تندی، به زنان دستفروش تشر زد که از آنجا بروند. سارا گفت: «برخوردش را میبینید؟ با ما خیلی بدرفتاری میشود.
جای دیگری نیست برویم کار کنیم. بیمه هم نیستیم. چه کار کنیم؟ یک زن در چنین شرایطی، اگر بخواهد تن به هر کاری ندهد، باید بیاید در مترو یا جاهایی شبیه اینجا، دستفروشی کند دیگر.» موقعی که سارا مشغول حرف زدن بود، دو تا دختر دستفروش جوان هم آمدند تا مصاحبه کنند. میگفتند هر روز از ساعت ٨ صبح کارشان را در مترو شروع میکنند. بعد از رفتن سارا، خواستم با این دو تا دختر جوان حرف بزنم. به نظر میآمد که دانشگاهرفته باشند. اول پرسیدند روزنامه اعتماد کدام طرفی است؟ گفتم اصلاحطلبیم ما.
یکیشان گفت: «همین که اصولگرا نباشید خوب است!» چشمغرههای گروهبانگارسیا مخل مصاحبه بود. قرار شد بعد از رفتن سرگروهبان با آنها مصاحبه کنم اما گروهبانیک مذکور نرفت که نرفت! حتی آمد تذکر داد که مصاحبه با دستفروشها مجوز میخواهد. با تعجب پرسیدم: وقتی دستفروشی در مترو مجوز نمیخواهد، مصاحبه با دستفروشهای مترو مجوز میخواهد؟ گفت: «دستفروشها مجوز ندارند ولی شما باید مجوز داشته باشی!» چارهای نبود. ترجیح دادم در بحث را درز بگیرم و بروم جای دیگری از ایستگاه.
دستفروشی مایه ننگ است!
یک طبقه بالاتر، روبهروی محل بلیتفروشی ایستگاه امامخمینی، زنان فروشندهای حضور داشتند که کارشان مجوز داشت. یعنی فروشنده بودند و دستفروش نبودند. یکی از آنها در مغازهمانند کوچکش، پیراشکی و چند جور خوراکی شیرین دیگر میفروشد. اسمش مریم است و از سه ماه قبل، مشغول فروشندگی در مترو است. قبلا در اسباببازیفروشی کار میکرده. البته روی زمین نه زیر زمین! در مترو از ٩ونیم صبح تا ١٠ شب کار میکند. خانهاش نزدیک افسریه است و شام را در خانه میخورد. ٣٥ ساله، متاهل با یک فرزند، دارای دیپلم ادبیات. از درآمدش میپرسم. میگوید «حقوق فروشنده نیمهوقت ٧٠٠هزار تومان و حقوق فروشنده تماموقت ١ میلیون تومان است.»
فروشنده تماموقت یعنی کسی که ١٢ ساعت کار میکند. میگوید فروشندههایی که «روی میز» میفروشند، روزی ٦٠هزار تومان میگیرند. خانم فروشندهای را کمی آنسوتر نشان میدهد که مشغول فروختن لباس است. میگوید: «آن خانم دو ماه است اینجا لباس میفروشد و صاحبکارش روزی ٦٠ تومان به او میدهد و حقوقش ماهی ١ میلیون و ٨٠٠هزار تومان است. » منظورش از فروختن «روی میز»، فروختن در غرفههاست؛ غرفههای نمایشگاههای شهرداری در مترو.
تفاوت کار مریم با زنانی که در غرفهها مشغول فروشندگیاند، ثبات و استمرار است. فروشندهای مثل مریم میتواند کل سال را در مترو با حقوق ثابت کار کند اما زنانی که در غرفهها مشغول کارند، ممکن است همه ماههای سال مشغول فروشندگی در مترو نباشند چراکه غرفههای نمایشگاههای شهرداری در مترو، مدتدارند. یعنی نمایشگاه بعد از یکی، دو ماه جمع میشود و صاحب آن غرفه باید برود در نمایشگاه دیگری در یک ایستگاه دیگر و هیچ تضمینی نیست که فروشندهاش را هم با خودش ببرد به غرفه جدیدش در ایستگاه بعدی. با این حال زنانی مثل مریم اگرچه حقوق ثابت دارند، ولی بیمه نیستند و در پایان سال عیدی و پاداش هم به آنها تعلق نمیگیرد. میگوید حتی دستفروشهایی که آدامس میفروشند، درآمدشان از من بیشتر است. ولی قبول دارد که کارش استمرار و به خصوص امنیت دارد. یعنی شهرداری مزاحمش نمیشود.
دستفروشی را کسر شأن خودش میداند و میگوید: «من هیچوقت حاضر نیستم دستفروشی کنم. دستفروشی مایه ننگ است!» میپرسم چرا؟ میگوید: «دارم میبینم دیگر. یک خانم دوناتفروش در ایستگاه صادقیه بود که مامور شهرداری دایما اذیتش میکرد. » میگویم چه اذیتی؟ جواب میدهد: «آن مامور شهرداری یک مرد جوان بود و به آن خانم دستفروش اصرار میکرد که با هم دوست شوند. میگفت باید با من دوست باشی تا اجازه بدهم در مترو دونات بفروشی. آن خانم ٤٠ سالش بود و هنوز ازدواج نکرده بود. پیشنهاد آن مامور شهرداری را قبول نمیکرد و آن آقای مامور هم هر روز دوناتهایش را له میکرد!» در یک کلام معتقد بود دستفروشی «افتضاح» است.
غم نان اگر بگذارد
در ایستگاه امام خمینی، کمی پلهبرقیسواری میکنم و دوباره عدهای فروشنده «میزدار» را میبینم. به سراغ نخستین میز میروم. خانم جوانی، با چهرهای پخته، پشت میز نشسته است. از بخت خوش، صرفا فروشنده نیست، بلکه صاحب آن میز یا غرفه است. اسمش هنگامه است. ٣٢ ساله، مجرد، تحصیلات: فوق لیسانس روانشناسی. یک ماه است که در ایستگاه امام خمینی کار میکند ولی میگوید تقریبا هر ماه در یکی از ایستگاههای مترو، غرفه دارم. کار کردنش در این یا آن ایستگاه، بستگی دارد به نمایشگاههای شهرداری در متروی تهران.
در این نمایشگاهها همه جور کالایی فروخته میشود. از خوراکی تا لباس زنانه و مردانه و... خانم هنگامه در ایستگاه امام خمینی پسته و خرما و رب شیراز و چای خشک و لواشک و... میفروشد ولی ممکن است ماه آینده در یک ایستگاه دیگر، چیزهای دیگری بفروشد. هنگامه حرف مریم را تایید میکند که فروشندههای غرفهها روزمزد هستند ولی میگوید فروشندهای که تماموقت یعنی دوازده ساعت کار کند، روزی ٥٠هزار تومان میگیرد و روزهای تعطیل هم بساطی برپا نیست و از پول هم خبری نیست.
بنابراین حرف مریم درباره حقوق ١ میلیون و ٨٠٠هزار تومانی فروشندههای روزمزد، کمی اغراقآمیز و نادقیق بود. از دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، فارغالتحصیل شده است. میپرسم چرا در رشته دانشگاهیات کار نمیکنی؟ میگوید: «هیچ کاری نبود.» علاوه بر خودش، یک فروشنده دیگر هم در غرفهاش کار میکند که خانم جوانی است حدودا ٢٦ ساله. میگوید «کار ما قانونی است و امنیت داریم ولی شهرداری پول زیادی از ما میگیرد. اجاره هر میز در روز ١٧٠هزار تومان است.
در بعضی از نمایشگاهها هم روزانه ٢٠٠هزار تومان میگیرند بابت میز. اما در نمایشگاه متروی مصلی، غرفهدار باید روزی ١ میلیون تومان بابت غرفهاش پرداخت کند.» میگوید کار کردن در ایستگاه امام خمینی «کلا ضرر است.» البته ضرر برای غرفهدار چون فروشنده حقوق ثابتش را میگیرد و آخر ماه میرود دنبال زندگیاش. اما غرفهدار ممکن است در یک ایستگاه ضرر کند و در ایستگاه دیگری سود کند. هنگامه در این ایستگاه امام خمینی غرفهدار و فروشنده است اما گاهی در یک ایستگاه فقط فروشنده است. ممکن است در یک ایستگاه دیگر هم فقط غرفهدار باشد. یعنی همزمان دو یا حتی چند غرفه در چند ایستگاه داشته باشد. اینکه کی و در کدام ایستگاه غرفه باید زد، بستگی به تجربه غرفهدار دارد.
هنگامه میگوید بیتجربهها، معمولا بعد از سود بردن در یک ایستگاه، جوگیر میشوند و ماه بعد در چند نمایشگاه غرفه میگیرند و ضرر میکنند. میگوید «الان روزانه ١٧٠هزار تومان بابت این میز به شهرداری میپردازم و ٥٠هزار تومان هم به فروشندهام. روزی دو تا ناهار هم اضافه کنید، میشود ٢٠هزار تومان. با این شرایط، اگر سود کارم را پنجاه درصد هم در نظر بگیریم (که البته این مقدار نمیشود)، حداقل باید روزی یک میلیون تومان فروش داشته باشم که صدهزار تومان برایم باقی بماند.
اما از صبح تا الان {٧ بعدازظهر} فروش ما ٢٠٠هزار تومان بوده. در این نمایشگاه خوب نفروختهایم اما در نمایشگاه قبلی فروش خوبی داشتیم. یعنی فروشمان روزی ٨٠٠هزار تا ١ میلیون و ٢٠٠هزار تومان بود.» روزی ١٠٠هزار تومان یعنی ماهی ٣ میلیون تومان. با کنار گذاشتن روزهای تعطیل ماه، تقریبا میشود ماهی دو و نیم میلیون تومان. پس از این جمع و تفریق، ناچار میشوم از هنگامه روانشناس بپرسم در طول سال، درآمد ماهانهات چقدر است؟ کلی توضیحات مالی ریز میدهد و نهایتا میگوید «مشکل کار ما این است که در یک نمایشگاه سود میکنیم و در یک نمایشگاه دیگر، ضرر.
ولی با احتساب همه سود و ضررها در نمایشگاههای گوناگون و متعدد در طول سال، آخرش ماهانه به اندازه یک حقوق کارمندی نصیبم میشود. یعنی ماهی یکونیم میلیون تومان.» میگویم این کار بهتر است یا اینکه با استفاده از مدرکت مشاور خانواده باشی؟ میگوید: «آن کار اصلا فایده ندارد. شما میتوانی با ماهی یکونیم میلیون تومان زندگی کنی؟» جواب میدهم همین کار فعلیات هم که گفتی ماهی یکونیم میلیون تومان درآمد دارد. ذهنش پیچیده است و از پاسخ درنمیماند! میگوید: «ولی خوبی این کار این است که گاهی ممکن است پول قابل توجهی از یک نمایشگاه نصیبت شود و همیشه امیدواری که در نمایشگاه بعدی هم سود کنی. اما اگر مشاور خانواده باشی با حقوق ثابت، چنین امیدی نداری.» شش ماه آخر سال را بهتر از شش ماه اول سال میداند. شش ماه اول پارسال را هم بهتر از شش ماه اول امسال.
در توضیح تفاوت امسال و پارسال میگوید: «مردم اصلا قدرت خرید ندارند. الان سه روز است که فروش ما زیر ٢٠٠هزار تومان بوده.» محرم و صفر و ماه رمضان و سه ماه بهار را ماههای مضر به حال کارش میداند. بهمن و اسفند هم گُلِ فروششان است. در مجموع در ماههای سرد سال درآمدش بهتر است و به همین دلیل باید سرما را تحمل کند. میگویم نشستن در ایستگاه مترو که سرماکشیدن ندارد. میگوید: «همیشه در فضای مسقف نیستیم. در ایستگاههای بوستان گفتوگو، مصلی، حکیمیه و... باید در فضای آزاد غرفه بزنیم و سیستم گرمایشی هم ندارند و باران هم بیاید، به جنسهای روی میز آسیب میزند.» سوالهایم تمام شده و به هنگامه میگویم گزارشم که منتشر شد، خبرت میکنم.
میگوید خودش هم تجربه خبرنگاری دارد؛ در رادیو جوان. از حرف زدنش پیداست که یک «شهروند آگاه» است. شعر هم میگوید و داستان هم مینویسد. میگوید با فاضل نظری و ناصر فیض هم رابطه کاری و دوستانه داشته در انجمنهای شعر. بیاختیار شعر مشهور شاملو از ذهنم میگذرد: «... سخنها میتوانم گفت/ غم نان اگر بگذارد.»
فال میفروشم تا کیف و کفش مدرسهام را بخرم
با در رسیدن شب، سوار قطار شدم و در ایستگاه امام حسین از مترو خارج شدم. درست لب پلههای ورودی ایستگاه امام حسین، دخترک دستفروشی نشسته بود که فال و دستمال و... میفروخت. برگشتم تا با او به عنوان آخرین دستفروش مونث مترو گفتوگوی کوتاهی داشته باشم. فاطمه، ده ساله، ساکن خیابان مولوی. یک ماه است در مترو دستفروشی میکند و در همین روزهای اخیر همراه سایر کودکان کار، به زور از مترو به «جایی که متعلق به بهزیستی بود» برده بودند ولی مادرش بعد از چند روز، با آوردن شناسنامهاش موفق میشود فاطمه را از بهزیستی پس بگیرد.
انتهای پیام
میگویم الان اینجا نشستهای، ممکن است باز دستگیر شوی که. فاطمه میگوید «آنها از ساعت ٣ تا ٦ در مترو هستند. من ٦ به بعد میآیم و ٥٠هزار تومان که کار کنم، زود میروم خانه.» هر روز از ٦ تا ٩ شب در مترو کار میکند. برایم عجیب است که او با سه ساعت دستفروشی ٥٠هزار تومان کار میکند و شهین باید ١٥ ساعت در مترو بماند تا کارکردش به رقم ٥٠هزار تومان برسد. یک جای کار شهین میلنگد یا رقم اعلامی فاطمه دقیق نیست؟ به هر حال جای شکرش باقی است که فاطمه فقط تابستانها دستفروشی میکند و از مهر تا آخر خرداد درگیر درس و مدرسهاش است.
میگوید: «تا جمعه ١٥٠ تومان کار میکنم و با پولم کیف مدرسه و کفش و دفتر و مدادرنگی میخرم. روپوش مدرسه را قبلا خریدهام.» امسال دانشآموز کلاس چهارم دبستان است و الان که این گزارش منتشر میشود، فاطمه دیگر در مترو فال و دستمال نمیفروشد. پدر و مادرش با هم زندگی میکنند و دو تا خواهر دارد. سیزده ساله و هفده ساله. خواهر بزرگترش عروسی کرده و خواهر سیزده سالهاش بالای پل میدان امام حسین کار میکند.
ترازو دارد و مردم را وزن میکند. از فاطمه میپرسم مردم که اذیتت نمیکنند؟ جوابش منفی است. کسی مزاحمش نمیشود در مترو. فقط نگران مامور مترو است که بیرونش نکند و مامور شهرداری که بیرون مترو «وسایلش» را نگیرد. ترجیح میدهد همان دم در مترو دستفروشی کند نه داخل قطار. میگوید: «داخل قطار ممکن است خودم یا وسایلم را بگیرند.» این جمله را با آن نگاه بیگناهش میگوید و غم چنگ میزند به قلبت.