یحییخان حکایت لاکپشت و مرغ گلوقرمز را میخواند؛ خیلی خواند، من هم خواندم. با اسباب عکس مجلسی [دوربین] که تازه خریدهام یک شیشه انداختم، خوب نشد. بعد غلامبچهها پول گرفته رفتند. ماچکی از بیراهه رانده بود، سنگی بزرگ غلطانده بود، افتاد روی جعبه عکس مجلسی، بعضی شیشهها را شکسته بود. محمدعلیخان آورد که ماچکی شکسته است، کجخلق شدم.
کد خبر: ۵۷۳۸۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۶/۲۱