arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۶۷۰۲۱
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۸ اسفند ۱۴۰۲
خاطرات محمد بلوری شماره چهل و یک؛

راز‌های ناگفته قتل‌های زنجیره‌ای کرمان

نیمه شب بود که اعلام کردند بهتر است کرمان را ترک کنم. دو مأمور سراغم آمدند و درباره آنچه برایم اتفاق افتاده بود از من پرس وجو کردند در ساعت چهار صبح هم چند مأمور لباس شخصی از آقای نژاد ملایری خواستند که من را به فرودگاه ببرد و وقتی به تهران آمدم، تا مدت‌ها تصور می‌کردم که کسی در تعقیب من است. با این که به من اطمینان داده بودند شخصی را که به من تلفن کرده پیدا کرده‌اند و خطری من را تهدید نمی‌کند ترس تا مدت‌ها در وجودم باقی مانده بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

راز‌های ناگفته قتل‌های زنجیره‌ای کرمان

سرویس تاریخ «انتخاب»: محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامه‌های مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب می‌شود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامه‌های حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیت‌های او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتل‌های زنجیر‌ه ای داشت.

«انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

در نیمۀ دهۀ هشتاد که دبیر گروه حوادث روزنامه اعتماد بودم، با ماجرای هولناک قتل‌های زنجیره‌ای کرمان روبه رو شدیم – جنایت‌های شبان‌های که مردم این شهر را در وحشت و اضطراب فرو برده بود. در آن روز‌ها هنگام غروب شهروندان از بیم به راه افتادن گروه مرگ در شهر به خانه‌ها پناه می‌بردند و کوچه‌ها و خیابان‌ها چنان خلوت می‌شد. گویی بر گذرگاه‌ها خاک گور پاشیده‌اند ماجرا از این قرار بود که چند جوان که در یکی از مساجد کرمان فعالیت داشتند.

با فرارسیدن تاریکی با یک خودرو مخصوص گشت در نقاط مختلف شهر راه می‌افتادند به هر زن و مردی که از نظر اخلاقی ظنین می‌شدند او را به بهانهٔ بازجویی و تحقیق به یک باغ دورأفتاده در بیابان می‌بردند و سربه نیستش می‌کردند و جسد قربانی را در زیر خاک دفن می‌کردند. پس از مدت‌ها که راز جنایات گروه مرگ فاش شد؛ نماینده دادستان کرمان تعریف کرد که این عده پس از کشاندن هر قربانی به باغ پسته در بیابان او را مهدورالدم تشخیص می‌دادند و سپس با استخاره‌ای دست و پایش را می‌بستند و او را در حوضچه‌ای مخصوص آبیاری درختان می‌انداختند بعد پایشان را بر پشتش فشار می‌دادند تا در آب خفه شود.

برای تهیه گزارش‌هایی از این قتل‌های زنجیره‌ای به مرجان لقایی یکی از خبرنگاران گروه حوادث مأموریت دادم تا به کرمان برود و ضمن ملاقات با خانواده‌های قربانیان از محل جنایات دیدن کند. در جریان نوشتن این خاطرات با مرجان لقایی که امروز به عنوان خبرنگار حوادث در یکی از روزنامه‌ها فعالیت دارد تماس گرفتم و از او خواهش کردم جزئیات این سفر پرخطرش را برایم بنویسد تا در کتابم بگنجانم. آنچه می‌خوانید نوشته او درباره سفر کرمان است.

 

مأموریت من از یک برگ فکس که از کرمان به گروه حوادث روزنامه اعتماد رسید شروع شد. خبرنگار روزنامه در کرمان خبر داده بود تاکنون روشن شده هفت زن و دختر و مرد جوان به دست یک گروه از جوانان ربوده شده‌اند و با اعتقاد به مهدورالدم و مباح بودن خونشان به قتل رسیده‌اند. هیچ سرنخی از عاملان جنایت نداشتیم و خبر ارسالی هم بسیار کوتاه بود و خبرنگارمان

در کرمان هم می‌گفت نمی‌تواند اطلاعات بیشتری به دست بیاورد و نگرانی‌اش را دربارهٔ خطر‌هایی که از طرف عاملان این جنایت و همدستان احتمالی‌شان پیش‌بینی می‌شد درک می‌کردیم.

چشمم که به آقای بلوری دوخته شد، از نگاهش فهمیدم باید عازم سفر کرمان شوم راستش رابطه کاری ما طوری بود که واقعاً لازم نبود آقای بلوری به من بگوید حالا باید به مأموریت بروی وقتی نگاهش می‌کردم می‌فهمیدم کیف کوچکی همراهم بود که کاغذ و قلم و دیگر وسایل کاری را در آن می‌گذاشتم تا همیشه آماده سفر باشم درحالی که در هیچ روزنامه‌ای معمول نبود خبرنگاری را از گروه حوادث برای تهیه گزارش به شهر‌های دیگر بفرستند.

 به سرعت به خانه رفتم تا وسایل مورد نیازم برای سفر را بردارم حجت طهماسبی، معاون اجرایی روزنامه در این فرصت همه کار‌های مربوط به رزرو بلیت هواپیما را انجام داده بود و باید به آژانس هواپیمایی می‌رفتم و بلیتم را می‌گرفتم ساعت هشت شب از فرودگاه مهرآباد با هواپیمایی ماهان به سمت کرمان حرکت کردم و یک ساعت بعد رسیدم. مطابق معمول روزنامه‌های خصوصی، تنخواهی هم در کار نبود و من از پدرم پول قرض کردم و به سفر رفتم از راننده تاکسی خواستم من را به هتلی ارزان قیمت و امن ببرد هیچ شناختی از کرمان نداشتم و این که محلهٔ ثروتمندنشین و محله جرم خیز کجاست.

شب بود و در آن تاریکی هم نمی‌شد از ظاهر منطقه فهمید چه خبر است. راننده من را مقابل یک هتل پیاده کرد. قرار بود یک شب بمانم اما به مسئول رزرو گفتم ممکن است بیشتر هم بمانم، دوربین کوچکی همراه داشتم. صبح که شد با وکیل یکی از قربانیان تماس گرفتم و از او خواستم کمکم کند. گفت برادر یکی از قربانیان را به سراغم می‌فرستند تا اطلاعات لازم را از او بگیرم. در لابی هتل نشستم و تمام وقت به این فکر می‌کردم که باید از کجا شروع کنم اول تصمیم گرفتم سراغ قاضی پرونده بروم اما بعد پشیمان شدم؛ ممکن بود برخی از مسائل را محرمانه بداند و اجازه فعالیت به من ندهد. پس تصمیمم را عوض کردم وقتی آقای نژاد ملایری را در لابی هتل دیدم به من گفت برادرش و نامزد برادرش قربانی یک تعصب کور شده‌اند و هرچند روز که لازم باشد برایم وقت می‌گذارد تا حقیقت ماجرا را کشف کنم.

حالا همراهی داشتم که انگیزه کافی برای کمک به من داشت با هم سوار ماشین شدیم و در شهر گشتیم برایم تعریف کرد که برادرش با نامزدش برای دیدن خانه‌ای می‌رفتند که قرار بود زندگی مشترکشان را در آن شروع کنند چهار نفر از یک ماشین پیاده شدند و به بهانه امر به معروف و نهی از منکر آن‌ها را حسابی کتک زدند و بعد دست و پایشان را بستند، به باغی بردند و در یک حوضچه آب به قتل رساندند آن طور که متهمان گفته‌اند، اول استخاره کرده‌اند و بعد از خوش آمدن استخاره هردو را کشته‌اند. می‌گفت این قتل‌ها چنان زندگی‌اش را تحت تأثیر قرار داده که از دختر مورد علاقه‌اش دست کشیده و دنبال مجازات قاتلان برادرش است.

گفتم برویم به باغی که برادرت با نامزدش در آن کشته شدند. به سمت باغ‌های پسته حرکت کردیم جایی که قتل‌ها اتفاق افتاده بود باغ بزرگی بود که در آن خوشه‌های آویزان شده پسته که داشتند به سرخی می‌زدند تقابل رنگ قشنگی را با برگ‌های سبز درست کرده بودند. در وسط باغ حوضچه‌ای بود که آب از یک لوله بسیار بزرگ برای آبیاری به داخل آن میریخت و بعد هم در قسمت‌های مختلف باغ پخش می‌شد. نگهبان باغ هم آنجا بود با حرارت خاصی تعریف می‌کرد که چه شنیده

است. می‌گفت این باغ صاحب ثروتمندی دارد اما هیچ وقت اینجا نیست. قاتل‌ها هم می‌دانستند کسی در باغ نیست و به اینجا می‌آمدند وقتی برای بازسازی صحنه آن‌ها را به باغ آورده بودند، به پلیس می‌گفتند استخاره کردیم، بعد صلوات فرستادیم و بعد اول پسر را داخل حوضچه کردیم و پایمان را روی گردنش گذاشتیم و آن قدر نگه داشتیم که جانش درآمد. بعد هم دست و پای دختر را بستیم و داخل حوضچه انداختیم. شنیده‌ام این دختر و پسر قرار بود چند روز دیگر عروسی کنند. »

نگهبان باغ ادامه داد: خانم شما که خبر ندارید، فقط این‌ها نبودند؛ چند نفر دیگر هم بودند که کشته شده‌اند. من می‌دانم خانه‌شان کجاست، شما را می‌برم آنجا آقای نژاد ملایری واسطه شد تا مرد نگهبان کمی آرام بگیرد و من هم عکس‌هایم را بگیرم و بعد سراغ خانه قربانیان بعدی برویم در اعترافات متهمان آمده بود پسربچه دارو فروشی را هم کشته‌اند. سراغ خانواده این پسر نوجوان رفتم که در یکی از فقیرنشین‌ترین مناطق کرمان زندگی می‌کردند.

مادرش می‌گفت کارگر است و در واقع هزینه زندگی‌اش هم از راه دست فروشی پسرش تأمین می‌شد این زن می‌گفت: «پسرم یک جعبه داشت که مثل میز جلویش می‌گذاشت و دارو‌های کمیاب می‌فروخت. درآمد زیادی نداشت، چون کارش قاچاق بود و خیلی مشتری نداشت. قاتلان می‌گویند استخاره کرده‌اند، خوش آمده و پسرم را به عنوان مأمور امر به معروف سوار ماشینشان کرده‌اند و بعد در بیابان او را کشته‌اند و دفنش کرده‌اند. آن‌ها یک زن دیگر را هم کشته‌اند. »

می‌خواستم سراغ خانوادۀ آن زن برویم، اما هیچ ردی از آن‌ها نبود و کسی شکایتی هم نکرده بود. پس باید به جای دیگری می‌رفتم جایی که بتوانم اطلاعات بیشتری درباره قربانیان به دست آورم با آقای نژاد ملایری قرار گذاشتیم فردا به محل کشف اجساد در بیابان برویم به هتل برگشتم و هر خبری را که به دست آورده بودم تلفنی به آقای بلوری در روزنامه دادم. نمی‌دانستم این اطلاعات در روزنامه چاپ می‌شوند یا نه، اما به رئیس توضیح دادم قرار است فردا به محل کشف اجساد برویم. ساعت نه صبح در لابی هتل سر قرارم حاضر شدم آن قدر هیجان داشتم که صبحانه هم نخوردم به سمت بیابانی رفتیم که اجساد در آنجا کشف شده بود. تا چشم کار می‌کرد کویر بود و شن روان با رنگ زرد که در سراسر بیابان گسترده شده بود.

 تپه‌های کوچک مشخصه اصلی این منطقه بود در آن بیابان یک لنگه کفش زنانه و یک تکه استخوان پیدا کردیم استخوان جامانده از یکی از اجساد بود. آن طور که از شواهد پیدا بود لنگه کفش متعلق به زنی بود که خانواده‌ای هم نداشت عکس گرفتیم و دوباره به سمت هتل برگشتیم. مغازه‌ها تعطیل بودند و نمی‌شد عکس‌ها را به روزنامه ایمیل کرد. به هتل برگشتم و منتظر بازشدن مغازه‌ها ماندم. تمام مدت داشتم فکر می‌کردم که گام بعدی چیست. هنوز برای رفتن پیش قاضی زود بود. من باید همه اطلاعاتم را جمع‌آوری می‌کردم آدرس‌هایی را که از قربانیان به دست آورده بودم دوره می‌کردم که تلفنم زنگ خورد.

وکیل یکی از قربانیان بود گفت آن طور که به او گفته‌اند جریان قتل‌های دیگری هم در این پرونده مطرح شده است پس باید آدرس آن خانواده‌ها را هم به دست می‌آوردم من هفت آدرس داشتم و متهمان به طور رسمی به هفت قتل متهم شده بودند. بعد از ظهر که شد دیگر به آقای نژاد ملایری زنگ نزدم خودم به راه افتادم. خانه به خانه گشتم و ده آدرس دیگر هم به دست آوردم که گفته می‌شد یکی از اعضای این ده خانواده به دست این افراد کشته شده‌اند. چند خانواده همکاری کردند و به آدرس بعدی رفتم زن جوانی در را باز کرد و گفت نمی‌خواهد در این باره حرف بزند گفت بعد از قتل شوهرش به اندازه کافی در فشار بوده و نمی‌خواهد برای بچه‌هایش مشکلی ایجاد شود. باید عکس‌ها را به روزنامه می‌رساندم. به یک کافی نت رفتم و عکس‌هایی را که صبح گرفته بودم ارسال کردم.

 بعد باید به سراغ همسر صیغه‌ای یکی از عاملان جنایت می‌رفتم تا با او گفت وگو کنم همان موقع بود که آقای نژاد ملایری تماس گرفت و گفت اگر می‌خواهم به سراغ آن زن بروم بهتر است تنها نباشم. با هم به آن آدرس رفتیم و وقتی مقابل خانه داشتم با آن زن صحبت می‌کردم یکباره احساس کردم دیگر جایی را نمی‌بینم بعد از چند دقیقه که دوباره به خودم آمدم با آب قند و نمک توانستم سرپا شوم و یادم آمد که چیزی نخورده‌ام رفتیم به یک رستوران که غذایی بخوریم.

هنوز بخشی از گزارش و عکس‌ها مانده بود. آقای نژاد ملایری قول داد در صورت تعطیلی کافی‌نت من را به خانه یکی از اقوامش ببرد تا عکس‌ها را با اینترنت آن خانه به روزنامه ارسال کنم غذا خوردیم و بعد به خانه آشنای آقای نژاد ملایری رفتیم و عکس‌ها را فرستادیم.

روز پرالتهابی بود تصمیم گرفتم چند ساعتی در هتل بمانم. صبح که شد دیگر وقت آن رسیده بود که سراغ قاضی پرونده. بروم وقتی فهمید چه اطلاعاتی دارم شوکه شد. به نظرش خیلی جالب بود که خبرنگاری تا این حد به حقایق قتل‌ها دست پیدا کرده باشد. دوباره به هتل برگشتم تا بقیه نقشه راه را ترسیم کنم.

حدود ساعت هشت شب. بود سفارش چای داده بودم که تلفن اتاق زنگ خورد و من به تصور این که از رستوران است گوشی را برداشتم صدای بم و خشنی از پشت گوشی گفت: «هر غلطی تا حالا کردی بس است. از این شهر «برو، ترسیدم اما سعی کردم به روی خودم نیاورم: گفتم تو کی هستی که تهدیدم می‌کنی؟ » آن صدای خشن آدرس اتاقی را که در هتل داشتم داد و حتی گفت می‌داند پنجره اتاقم رو به حیاط است.

انگار آب سردی روی بدنم ریخته باشند یخ کردم و گوشی را قطع کردم چند دقیقه بعد آقای نژاد ملایری آمد و گفت همسرم از تهران زنگ‌زده و دیده تلفن همراهم خاموش است. با یکی از مسئولان نیروی انتظامی در تهران تماس گرفته و موضوع را به او خبر داده بود. یک ساعت بعد در خانه یکی از اقوام نژاد ملایری‌ها ساکن شدم تلفنم را روشن کردم و با همسرم صحبت کردم و متوجه شدم اداره اطلاعات کرمان در جریان ماجرا قرار گرفته است آن‌ها با آقای نژاد ملایری هم تماس گرفته و موضوع را اطلاع داده بودند و من نمی‌دانستم کدام خط قرمز را رد کرده، بودم اما تصور خودم این است که اشتباهم در رفتن به خانه مأموری بود که به قتلش رسانده بودند.

نیمه شب بود که اعلام کردند بهتر است کرمان را ترک کنم. دو مأمور سراغم آمدند و درباره آنچه برایم اتفاق افتاده بود از من پرس وجو کردند در ساعت چهار صبح هم چند مأمور لباس شخصی از آقای نژاد ملایری خواستند که من را به فرودگاه ببرد و وقتی به تهران آمدم، تا مدت‌ها تصور می‌کردم که کسی در تعقیب من است. با این که به من اطمینان داده بودند شخصی را که به من تلفن کرده پیدا کرده‌اند و خطری من را تهدید نمی‌کند ترس تا مدت‌ها در وجودم باقی مانده بود. پس از چند دادگاه پرونده متهمان با همان هفت قتل بسته شد، درحالی که سال‌ها به دلیل وابستگی برخی از متهمان به افراد خاص محاکمۀ آن‌ها کش و قوس‌های زیادی داشت آن‌ها چندین بار به اعدام محکوم شدند ولی هربار حکمشان نقض شد و در نهایت حکم قصاص چند نفر از آن‌ها تأیید، شد در حالی که هنوز هم خانواده‌ها منتظر اجرای حکم هستند و حالا هیچکس نمی‌داند اعضای باند کجا هستند در عوض خون‌هایی به ناحق ریخته شد و کسی نفهمید چند زن و دختر و مرد و جوان قربانی استخاره‌های آن چند جوان شده‌اند. اما مأموریت من خبرنگاری تحقیقی بود تا نگذارم واقعیت‌ها نادیده گرفته شوند گزارش‌هایی که در صفحه حوادث روزنامه اعتماد به چاپ رسیدند از ماندگارترین گزارش‌های دهه‌های اخیر بودند. راستش انگار من و آقای بلوری خوب بلد بودیم به هم دیگر پاس بدهیم و گل بزنیم و این هم یکی از گل‌های ما بود.

 

نظرات بینندگان