سرویس تاریخ «انتخاب»؛ احمد، مترجممان، نیرویی فوقالعاده باارزش بود. او به عنوان تنها کسی که در ساختمان بازجویی عربی میدانست، حتی پیش از آنکه تخلیهی اطلاعاتی شروع شود با صدام صحبت کرده بود. او ما را از کارهایی که صدام بین شب دستگیری تا نخستین جلسهی بازجویی انجام داده بود، مطلع کرد. گفت که «صدام خود را به سرعت با محیط اطرافش وفق داده است و به نظر خیلی متواضع میآید. یک بار هم درخواست نخ و سوزن کرده بود تا لباسش را رفو کند.»
بعد از یک یا دو روز از دستگیری، احمد گفت که صدام از او پرسیده است: «چرا کسی برای حرف زدن سراغ من نمیآید؟» این خبری مسرتبخش بود. تا آن موقع، هیچ تصوری نداشتیم از اینکه آیا صدام مایل به حرف زدن هست یا نه. صادقانه بگویم، ما نمیدانستیم انتظار چه چیزی باید داشته باشیم. او در شب دستگیریاش ستیزهجو بود، و ما خود را برای هر موقعیتی آماده کرده بودیم. بعد از اینکه بازجویی شروع شد، احمد همزمان با چکاپ روزانهی صدام پیش او میماند. احمد گزارش داد که صدام چه احساسی داشته و دربارهی چیزهایی که ما پیرامون آنها صحبت کرده بودیم چه میگفته است.
تخلیهي اطلاعاتی صدام باید ماهها طول میکشید، نه چند روز یا چند هفته. بعد از چند جلسه، در این زمینه با مسئول تیم حرف زدیم. گفتیم که بازجویی باید به صورت روشمند انجام شود. تصور میکردیم میتوانیم اعتماد صدام را جلب کنیم، مشروط به اینکه زمان کافی داشته باشیم. پاسخ کوتاه و رک بود: «برنامه این است. افبیآی چند روز دیگر سر میرسد. او تا آن زمان در اختیار ما خواهد بود. ببینید چکار میتوانید بکنید.» امکان چک کردن با مرکز سیا – دربارهی برنامهای که در آن اهدافمان مشخص شده بود – وجود نداشت. همه چیز باید روی هوا انجام میشد. اطلاعات زیادی از صدام کسب کردیم ولی میتوانستیم چیزهای بیشتری به دست آوریم. همانطور که صدام گفت: «مکالمهها روح نداشت.»
همقطاران نظامیمان نمیتوانستند زیاد کمکحال ما باشند. آنها که مکراون مسئولشان بود، هر چیز را که نیاز داشتیم تامین میکردند. وقتی که دکتر این گروه، از دادن گزارش معاینههای روزانهی صدام به ما خودداری کرد، از مکراون خواستیم که مداخله کند. صبح روز بعد، دکتر گزارش وضعیت پزشکی صدام را تا آن دقیقه به ما داد. مکراون افسری عالی و ذاتا مسئول بود، و شگفتزده نشدم وقتی سالها بعد فهمیدم مسئولیت حملهای را که منجر به مرگ بنلادن شد، او بر عهده داشت.
در جریان چند جلسهي نخست، به نظر میرسید که صدام با ما راحت است و حتی از صحبت کردن لذت میبرد. یک بار به احمد، مترجممان، گفت که میخواست پیش از شروع جلسه به حمام برود که ما اذیت نشویم. یک بار از ما دشداشهی جدید خواست چون «میخواست آراستهتر حاضر شود» اغلب در پایان جلسات ما، چیزی شبیه به این میگفت: «بیش از آنچه تصور میکردم حرف زدم» یا «احتمالا اگر بیرون از این فضا همدیگر را ملاقات میکردیم میتوانستیم بهتر گپ بزنیم.»
ولی در اوقات دیگر، آدمی ستیزهجو بود. در جریان سومین جلسهی ما، اینطور پاسخ یک پرسش را داد: «من صدام حسین تکریتی، رئیسجمهور عراق، هستم. شما کی هستید؟» زمانی دیگر، آنقدر از سوال من دلگیر شد که حاضر نشد دست بدهد و فقط پوزخندی تحویلم داد، سپس پارچه را روی سرش کشید و بازوی محافط را گرفت تا او را به بیرون از اتاق هدایت کند.
منبع: جان نیکسون، «بازجویی از صدام؛ تخلیه اطلاعاتی رئیسجمهور»، ترجمه: هوشنگ جیرانی، تهران: کتاب پارسه، چاپ شانزدهم، ۱۴۰۰، صص ۸۵-۸۷.
مامور اطلاعاتی سیا: صدام... انگشت سبابهاش را بلند کرد و گفت که «با عقیده و عزمی راسخ اعلام میکنم که به بازجویی تن نمیدهم.» گفتیم که چنین منظوری نداریم. البته این درست همان چیزی بود که برایش برنامهریزی کرده بودیم. برای رسیدن به جواب سوالاتی که واقعا آنها را میخواستیم، برنامهی ما این بود که موضوعاتی را مطرح کنیم که با علاقههایش سازگار است و او را وادار کنیم تا حرف بزند.